eitaa logo
رسانه الهی
352 دنبال‌کننده
1.4هزار عکس
690 ویدیو
12 فایل
خدایا چنان کن سر انجامِ کار تو خشنود باشی و ما رستگار ارتباط با ما @Doostgharin
مشاهده در ایتا
دانلود
رسانه الهی
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ #رمان #ستاره_سهیل #قسمت_نودودوم از فکر تعویض گردنبند تا عملی‌کردنش یک ساعت گذشت. ن
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ ستاره منتظر ماند تا پیشنهاد مرد را بشنود. -ببین! به نظرم خیلی از جوونا این مشکلو دارن، معلومه که چیزی نسل ما می‌پسنده، نسل قبلی نمی‌پسنده! درسته؟ ستاره با چشمانی گرد شده، تایید کرد. مرد ادامه داد: «خب! حالا باید دنبال راه حل مسئله باشی، نه اینکه کلا حذفش کنی! این جعبه رو ببین... راهش اینه! تو این نگهش دار. جلو مامان و بابا گردنت ننداز. وقتی بیرونی یا مهمونی جایی می‌ری استفاده‌اش کن. الانم بده من بذارم تو جعبه، به اونام بگو پس دادی. این‌طوری خیالت راحت می‌شه، احترامشونم حفظ کردی،هوم؟» ستاره بدون فکر جواب داد: -بله درسته! فکر خوبیه. جعبه را گرفت و گردنبند را داخلش جا داد. از مغازه که بیرون زد؛ همین‌طور بی‌هدف قدم می‌زد. هرچه با مینو تماس گرفت هم جواب نداد. بااینکه گردنبند را پس داده بود، اما هنوز هم، حال دلش مانند هوای خنک و گرفته پاییز، ابری بود. روز بود و هوا با آن ابر سیاه، تمایل به شب داشت. یک ساعتی به اذان مانده بود. نگاهش به تابلو سبز کنار میدان افتاد. «به طرف قبور مطهر شهدا» نم چشمانش، صورتش را خیس کرد. بدون‌اینکه بتواند فکر کند که آیا می‌خواهد به دیدن پدرش برود یا نه، پاهایش او را به سمت مزار شهدا کشاند. از تاکسی پیاده شد. باد خنکی در حال وزیدن بود. نگاهی به دورنمای گلزار شهدا انداخت‌؛ تکان‌های شدید پرچم‌ ایران از بالای سر شهدا را، خوش‌آمدگویی میزبان، حساب کرد. پاهایش انگار در اختیارش نبودند؛ چیزی شبیه فرار کردن به سمت مقصدی مقدس، یا همان توفیق اجباری. بالای مزار پدرش ایستاد، خم شد و دستی روی قبر کشید. با یک سلام، تمام بغض‌های نهفته دلش را بیرون ریخت. نشست همان‌جا کنار سنگی سرد و ساکت. سرش از زیر چادر نماز رنگی، چنان می‌لرزید که هرکس از کنارش می‌گذشت، با گفتن "حاجت روا باشی عزیزم" دلداریش می‌داد. پیشانی‌اش را لحظه‌ای روی قبر گذاشت. "خسته‌ام... می‌فهمی؟ از همه چی خسته‌ام..." سرش را بلند کرد، هنوز خنکی سنگ را، روی پیشانی‌اش حس می‌کرد. لبه چادرش را پایین‌تر کشید. -جایی نداشتم برم... هیشکی هیچ‌جا انتظارمو نمی‌کشه... حالم بده... کجا برم؟ بینی‌اش را بالا کشید. -اگه بودی... اگه بودی الان باید از دانشگاه که برمی‌گشتم، بوی غذای مامانی تو خونه می‌پیچید... مثل بقیه که بابا دارن منتظر می‌موندم از سرکار میومدی... مثل بقیه که بابا دارن! چرا من ندارم؟ چرا رفتی شهید بشی؟ کی گفت شهید بشی؟ حالا من چه‌کار کنم... بابا! تو اگه بودی، موهامو شونه می‌کردی، ولی... با بعضی که داشت گلویش را تکه‌تکه می‌کرد، بریده بریده گفت: -عفت...بابا... موهامو کشید... دیگر برایش مهم نبود کسی صدایش را بشنود، سرش را روی قبر گذاشت و بلند بلند گریه کرد، انگار هق‌هقش تمامی نداشت. و سیل اشک بود که روی قبر پدرش می‌بارید. با بلند شدن صدای اذان، او هم سر بلند کرد. دستانش از فشار دادن سنگ، گزگز می‌کردند. با کف دستان سردش، اشک‌هایش را پاک کرد. خنکی به گونه‌هایش دوید. بینی کیپ شده‌اش را بالا کشید، تا بهتر نفس بکشد. از زیر چادر، نیم‌نگاهی به بیرون انداخت. مردم در حال دویدن به سمت نماز جماعت بودند. ✅ در صورت داشتن سوال، به آیدی نویسنده پیام دهید👇(طوبی) @tooba_banoo رسانه الهی 🕌 @mediumelahi