رسانه الهی
#رمان_دختر_شینا 🌹 به یادشهیدحاج #ستار_ابراهیم_هژبر #قسمت_بیست_وپنجم 💞روز عروسی صمد خودش را رساند
#رمان_دختر_شینا
🌹به یادشهیدحاج #ستار_ابراهیم_هژبر
#قسمت_بیست_وششم
💞ظهر شده بود. دیدم دیگر نمی توانم تحمل کنم. با چه حال زاری رفتم سراغ خدیجه. او یکی از بچه هایش را فرستاد دنبال قابله و با من آمد خانه ما.
از درد هوار می کشیدم. خدیجه تند و تند آب گرم و نبات برایم درست می کرد و زعفران دم کرده به خوردم می داد.
کمی بعد، شیرین جان و خواهرهایم هم آمدند. عصر بود. نزدیک اذان مغرب بچه به دنیا آمد. آن شب را هیچ وقت فراموش نمی کنم. تا صدایی می آمد، با آن حال زار توی رختخواب نیم خیز می شدم. دلم می خواست در باز شود و صمد بیاید. هر چند تا صبح به خاطر گریه بچه خوابم نبرد؛ اما تا چشمم گرم می شد، خواب صمد را می دیدم و به هول از خواب می پریدم.
یک هفته از به دنیا آمدن بچه می گذشت. او را خوابانده بودم توی گهواره که صدای در آمد. شیرین جان توی اتاق بود و به من و بچه می رسید. قبل از اینکه صمد بیاید تو، مادرم رفت.
صمد آمد و نشست کنار رختخوابم. سرش را پایین انداخته بود. آهسته سلام داد. زیر لب جوابش را دادم. دستم را گرفت و احوالم را پرسید. سرسنگین جوابش را دادم. گفت: «قهری؟!» جواب ندادم.
دستم را فشار داد و گفت: «حق داری.»
💞گفتم: «یک هفته است بچه ات به دنیا آمده. حالا هم نمی آمدی. مگر نگفتم نرو. گفتی خودم را می رسانم. ناسلامتی اولین بچه مان است. نباید پیشم می ماندی؟!»
چیزی نگفت. بلند شد و رفت طرف ساکش. زیپ آن را باز کرد و گفت: «هر چه بگویی قبول. اما ببین برایت چه آورده ام. نمی دانی با چه سختی پیدایش کردم. ببین همین است.»
پتوی کاموایی را گرفت توی هوا و جلوی چشم هایم تکان تکانش داد. صورتی نبود؛ آبی بود، با ریشه های سفید. همان بود که می خواستم. چهارگوش بود و روی یکی از گوشه هایش گلدوزی شده بود، با کاموای سرمه ای و آبی و سفید.
پتو را گرفتم و گذاشتم کنار گهواره. با شوق و ذوق گفت: «نمی دانی با چه سختی این پتو را خریدیم. با دو تا از دوست هایم رفتیم. آن ها را نشاندم ترک موتور و راه گرفتیم توی خیابان ها. یکی این طرف خیابان را نگاه می کرد و آن یکی آن طرف را. آخر سر هم خودم پیدایش کردم. پشت ویترین یک مغازه آویزان شده بود.»
آهسته گفتم: «دستت درد نکند.»
دستم را دوباره گرفت و فشار داد و گفت: «دست تو درد نکند. می دانم خیلی درد کشیدی. کاش بودم. من را ببخش. قدم! من گناهکارم می دانم. اگر مرا نبخشی، چه کار کنم!»
بعد خم شد و دستم را بوسید و آن را گذاشت روی چشمش. دستم خیس شد.
💞گفت: «دخترم را بده ببینم.»
گفتم: «من حالم خوب نیست. خودت بردار.»
گفت: «نه.. اگر زحمتی نیست، خودت بگذارش بغلم. بچه را از تو بگیرم، یک لذت دیگری دارد.»
هنوز شکم و کمرم درد می کرد، با این حال به سختی خم شدم و بچه را از توی گهواره برداشتم و گذاشتم توی بغلش.
بچه را بوسید و گفت: «خدایا صد هزار مرتبه شکر. چه بچه خوشگل و نازی.»
همان شب صمد مهمانی گرفت و پدرم اسم اولین بچه مان را گذاشت، خدیجه.
بعد از مهمانی، که آب ها از آسیاب افتاد، پرسیدم: «چند روز می مانی؟!»
گفت: «تا دلت بخواهد، ده پانزده روز.»
گفتم: «پس کارت چی؟!»
گفت: «ساختمان را تحویل دادیم. تمام شد. دو سه هفته دیگر می روم دنبال کار جدید.»
اسمش این بود که آمده بود پیش ما. نبود، یا همدان بود یا رزن، یا دمق. من سرم به بچه داری و خانه داری گرم بود. یک شب سفره را انداخته بودم، داشتم بشقاب ها را توی سفره می چیدم. صمد هم مثل همیشه رادیویش را روشن کرده بود و چسبانده بود به گوشش.
✍ادامه دارد....
#رسانه_الهی 🕌 @mediumelahi
رسانه الهی
#رمان_مسیحا #قسمت_بیست_وپنجم ﷽ حورا: خواستم بگویم: الهی بری که دیگه برنگ.... در ذهنم هم نتوانستم ج
#رمان_مسیحا
#قسمت_بیست_وششم
﷽
حورا:
کتاب را باز کردم از آخرِ آخر:
-برادر بروجردی، برادر بروجردی سلام
+سلام چی شده؟
-یه کار ضروری دارم حتما باید به شتان بگم
+خیلی خب بیا بالا من دارم میرم مأموریت میتونی تا یه جایی همراهم بیای حرفتم بزنی
-خداخیرتان بده برادر... برادر بروجردی من الان پنج ماهه که تو تیپ شهدا خدمت میکنم. راستش وقتی تو بسیج ثبت نام کردم از سابقه ام چیزی به شتان نگفتم.
+چرا؟
-یعنی...یعنی دروغ گفتم...
+راستش من منظورتو نمی فهمم
-از خدا که پنهان نیست از شما چه پنهان، من قبلا جذب گروههای ضد انقلاب شده بودم.
+خب...اینکه الان اینجایی معلومه که دیگه عضو اونا نیستی
-همینطوره برادر، راستش وقتی انقلاب شد ما خیلی فقیر بودیم اما حزب کومله قدرت و پول داشتن، من و خیلی از جوانهای دیگه بخاطر همین جذب آنها شدیم...هه...اسم خودمانه گذاشته بودیم آزادی خواه، خانه هر دهقان فقیری که میرفتیم از ترسشان سفره ای برامان پهن میکردن از این سر خانه تا آن سر
خانه...خلاصه بعد از مدتی فهمیدیم وقتی خدا و مذهب و قانون نباشه آدمیزاد از هر موجود درنده ای
درنده تر میشه!
با چشمای خودم شاهد بودم که اونا چه رفتاری با مردم داشتن. برای همین تا قبل از اینکه دستم به
خون بنده خدایی آلوده بشه از ضد انقلاب جدا شدم.
+معلومه خدا بهت نظر داشته که به موقع ازشون جداشدی.
-خلاصه از وقتی به بسیج آمدم همیشه خودمه به خاطر این حرفا سرزنش می کردم تا اینکه امروز دیگه طاقتم طاق شد و مزاحمتان شدم تا این چیزا را برایتان تعریف کنم... راستش اوایل می ترسیدم اما...وقتی چشمم به شما می افتاد از صداقتتان خجالت می کشیدم. منه ببخشید برادر بروجردی، برادر بروجردی ببخشید...
+برار حالا از من چی میخوای؟
-نمی دانم اما هرچی شما بگین انجام میدم. هرمجازاتی بگین قبول میکنم.
+مجازات؟! ببینم مگه دستت به خون بی گناهی آلوده ست؟
-نه به خدا قسم
+کسی رو شکنجه کردی؟
-نه به قرآن محمد...من فقط از رو بچگی جذب این خدانشناسا شده بودم همین
+خیلی خب میخوای برسونیمت پایگاه؟
-نه آقا اون طرف جاده برمیگردم...برادر بروجردی حلالم کن!
+خداگناه همه مونو ببخشه، یاحق خداحافظ
کتاب را بستم. منطقم به لکنت افتاده بود. نمیفهمیدم چطور یک فرمانده بزرگ در اوج قدرت مقابل اعتراف یک سرباز با آن گذشته، ممکن است چنین جوابی بدهد؟ : «خدا گناه همه مونو ببخشه»
بی سرزنش، نه تنبیه و توبیخی تازه خودش را هم مبرا از گناه و بالاتر از بقیه ندانست!
این آقامحمد داشت برایم جالب میشد.
آن شب آسوده خوابم برد. فردا صبح مادرم آمد در اتاقم و گفت: نگرانتم چی شده حورا؟
در را بازکردم و صدا بلند کردم: ملینارو ببرم شهربازی؟
ملینا عروسک بغل از اتاق روبرویی دوید بیرون و مشتاقانه به من و مادر زل زد.
من فرصتی میخواستم برای کنار آمدن با خودم فرصتی که با دلم خلوت کنم هرچند در اوج شلوغی!
به قلم سین کاف غفاری
رسانه الهی 🕌 @mediumelahi