رسانه الهی
#رمان_دختر_شینا 🌹به یادشهیدحاج #ستار_ابراهیم_هژبر #قسمت_بیست_وششم 💞ظهر شده بود. دیدم دیگر نمی توا
#رمان_دختر_شینا
🌹 به یادشهیدحاج #ستار_ابراهیم_هژبر
#قسمت_بیست_وهفتم
💞قابلمه غذا را آوردم. گفتم: «آن را ولش کن بیا شام بخوریم، خیلی گرسنه ام.»
نیامد. نشستم و نگاهش کردم. دیدم یک دفعه رادیو را گذاشت زمین و بلند شد. بشکنی توی هوا زد و دور اتاق چرخید. بعد رفت سراغ خدیجه او را از توی گهواره برداشت. بغلش کرد و بوسید. و روی یک دست بلندش کرد.
به هول از جا بلند شدم و بچه را گرفتم و گفتم: «صمد چه خبر شده. بچه را چه کار داری. این بچه هنوز یک ماهش هم نشده. چلّه گی دارد. دیوانه اش می کنی!»
می خندید و می چرخید و می گفت: «خدایا شکرت. خدایا شکرت!»
خدیجه را توی گهواره گذاشتم. آمد و شانه هایم را گرفت و تکانم داد. بعد سرم را بوسید و گفت: «قدم! امام دارد می آید. امام دارد می آید. الهی قربان تو و بچه ات بروم که این قدر خوش قدمید.» بعد کتش را از روی جالباسی برداشت.
ماتم برده بود. گفتم: «کجا؟!»
گفت: «می روم بچه ها را خبر کنم. امام دارد می آید!»
این ها را با خنده می گفت و روی پایش بند نبود. خدیجه از سر و صدای صمد خواب زده شده بود. گفتم: «پس شام چی؟! من گرسنه ام.»
برگشت و تیز نگاهم کرد و گفت: «امام دارد می آید. آن وقت تو گرسنه ای. به جان خودم من اشتهایم کور شد. سیر سیرم.»
💞مات و مبهوت نگاهش کردم. گفتم: «من شام نمی خورم تا بیایی.»
خیلی گذشت. نیامد. دیدم دلم بدجوری قار و قور می کند. غذایم را کشیدم و خوردم. سفره را تا کردم که خدیجه بیدار شد. بچه گرسنه اش بود. شیرش را دادم. جایش را عوض کردم وخواباندمش توی گهواره. نشستم و چشم دوختم به سیاهی شب که از پشت پنجره پیدا بود. همانطوری خوابم برد.
خیلی از شب گذشته بود که با صدای در از خواب پریدم. صمد بود. آهسته گفت: « چرا اینجا خوابیدی؟!»
رختخوابم را انداخت و دستم را گرفت و سر جایم خواباندم. خواب از سرم پریده بود. گفتم: «شام خوردی؟!» نشست کنار سفره و گفت: «الان می خورم.»
خدیجه از خواب بیدار شده بود. لحاف را کنار زدم. خواستم بلند شوم. گفت: «تو بگیر بخواب، خسته ای.»
نیم خیز شد و همان طور که داشت شام می خورد، گهواره را تکان داد.
خدیجه آرام آرام خوابش برد.
بلند شد و چراغ را خاموش کرد. گفتم: « پس شامت؟!» گفت: « خوردم.»
صبح زود که برای نماز بلند شدم، دیدم دارد ساکش را می بندد. بغض گلویم را گرفت. گفتم: «کجا؟!»
💞گفت: «با بچه های مسجد قرار گذاشتیم بعد از اذان راه بیفتیم. گفتم که، امام دارد می آید.»
یک دفعه اشک هایم سرازیر شد. گفتم: «از آن وقت که اسمت روی من افتاد، یا سرباز بودی، یا دنبال کار. حالا هم که این طور. گناه من چیست؟! از روز عروسی تا حالا، یک هفته پیشم نبودی. رفتی تهران پی کار، گفتی خانه مان را بسازیم، می آیم و توی قایش کاری دست و پا می کنم. نیامدی. من که می دانم تهران بهانه است. افتاده ای توی خط تظاهرات و اعلامیه پخش کردن و از این جور حرف ها. تو که سرت توی این حرف ها بود، چرا زن گرفتی؟! چرا مرا از حاج آقایم جدا کردی. زن گرفتی که این طور عذابم بدهی. من چه گناهی کرده ام. شوهر کردم که خوشبخت شوم. نمی دانستم باید روز و شب زانوی غم بغل کنم و بروم توی فکر خیال که امشب شوهرم می آید، فردا شب می آید...»
خدیجه با صدای گریه من از خواب بیدار شده بود و گریه می کرد. صمد رفت گهواره را تکان داد و گفت: «راست می گویی. هر چه تو بگویی قبول دارم. ولی به جان قدم، این دفعه دیگر دفعه آخر است. بگذار بروم امامم را ببینم و بیایم. اگر از کنارت جم خوردم، هر چه دلت خواست بگو.»
خدیجه اتاق را روی سرش گذاشته بود. بندهای گهواره را باز کردم و بچه را بغل گرفتم. گرسنه اش بود. آمد، نشست کنارم. خدیجه داشت قورت قورت شیر می خورد.
✍ادامه دارد....
#رسانه_الهی 🕌 @mediumelahi
رسانه الهی
#رمان_مسیحا #قسمت_بیست_وششم ﷽ حورا: کتاب را باز کردم از آخرِ آخر: -برادر بروجردی، برادر بروجردی سل
#رمان_مسیحا
#قسمت_بیست_وهفتم
﷽
حورا:
حس میکردم از درون درحال متلاشی شدنم. بلاخره بی قراری ام را در چشم هایم نشان دادم.
مادرم فقط گفت:«درپناه خدا»
نتوانستم لبخند بزنم. نیم ساعت بعد از خانه بیرون رفتم وملینا دنبالم دوید. باهم به طرف ایستگاه اتوبوس رفتیم.
ملینا دستم را کشید و گفت:«فکر نمیکردم راست بگی»
و درمقابل سکوتم، ادامه داد: «یعنی مرسی که به قولت ....چته حورا؟»
سوار اتوبوس که شدیم، تازه متوجه کتابی که در دستم بود، شدم! کی دوباره برش داشته بودم؟!
یاد حرف ایلیا افتادم: «انگار بخشی از خودمه»
راست می گویند که عاشق شبیه معشوق میشود هرچند از او دلگیر باشد!
کشش عجیبی نسبت به نوشته های درون آن کتاب برایم ایجاد شده بود. شاید کنجکاوی درمورد سرنوشت مردی که از افسانه ها فراتر رفته بود و شاید فهمیدن راز تغییراتی که زندگی ام را به شدت تحت تاثیرگذاشته بود. کتاب را باز کردم اما باز هم نه از اول! دست گذاشتم لای صفحات کاغذ، مهم نبود کدام قسمت آن ماجرای پرهیاهو نصیبم میشود، فقط میخواستم این مرد را بشناسم. مردی که وقتی به چشمانش نگاه میکردی نسیم آرامش به صورتت میوزید هرچند آن چشمها را از پشت قاب عکسی ببینی یا نقش بسته بر دل کاغذ!
اولین جمله ای که تقدیم نگاهم شد این بود:
_اون جلو چه خبره؟ نیروهای خودین؟
+بچه های ارتشین! باید ببینیم چه خبر شده که جاده رو بستن. اِ برا چی توپو به سمت روستای پایین
جاده گرفتن؟
_این سربازه میخواد ما رو نگهداره
+بنده خدا داره وظیفه اشو انجام میده
سرباز جلویشان را گرفت:
×نمیشه جلو برید جاده بسته ست
+میخوام با مافوقت حرف بزنم
×سرگروهبان وقت نداره سرش شلوغه
_خود سرگروهبان اومد...اینکه سرگروهبان احمدیه
+میشناسیش؟ آشناست؟
_آره از بچه های کاردرسته ارتشه
سرگروهبان به طرف محمد آمد:
* سلام برادر بروجردی
+سلام از ماست. چه خبر شده؟ براچی آرایش توپاتون به طرف روستای پایین جاده ست؟
*راستش از دیشب تا حالا تو این جاده زمین گیر شدیم. عده ای ضد انقلاب توی روستا موضع گرفتن و مانع پیشروی نیروها شدن.
+حالا میخوایین چیکار کنین؟ این توپا چرا خونه های روستا رو نشونه رفتن؟
*چاره چیه؟ ضدانقلاب تسلیم نمیشه، گفتیم چهارتا گلوله توپ بندازیم توی روستا بلکه اینا خودشونو
تسلیم کنن.
+اما توی اون خونه ها مردم زندگی میکنن!
*از دیشب توی این سرما باهاشون مدارا کردیم دیگه چاره ای نداریم می بینید که نیرو ها خسته و
بی رمقن.
+نه سرگروهبان این درست نیست. مردم که گناهی ندارن. ما باید مشکل رو خودمون حل کنیم.
ناگاه ضربه ای به پهلوی حورا او را از اقیانوس کلمات بیرون کشید.
ملینا به شیشه پنجره چسبیده بود و بااشتیاق میگفت:«اونجا رو ببین بستنیا رو ! رسیدیم شهربازی، برام بستنی میخری؟»
حورا سری تکان داد و خواست دوباره مشغول کتاب خواندن شود که ملینا سرش را جلو آورد و گفت: اون پیرزنه رو ببین...
به قلم سین کاف غفاری
رسانه الهی 🕌 @mediumelahi