eitaa logo
رسانه الهی
400 دنبال‌کننده
1.5هزار عکس
825 ویدیو
12 فایل
خدایا چنان کن سر انجامِ کار تو خشنود باشی و ما رستگار ارتباط با ما @Doostgharin
مشاهده در ایتا
دانلود
رسانه الهی
#داستان_واقعی #رمان_دختر_شینا 🌹به یادشهید #حاج_ستار_ابراهیم_هژبر #قسمت_شصت_وپنجم 💞صمد پیاده می
🌹به یادشهید 💞وضو گرفتم و نمازم را با صمد خواندم. بعد از نماز، صمد مثل همیشه یونیفرم پوشید تا برود. گفتم: «کاش می شد مثل روزهای اول برای ناهار می آمدی.» خندید و طوری نگاهم کرد که من هم خنده ام گرفت. گفت: «نکند دلت برای حاج آقایت تنگ شده...» گفتم: «دلم برای حاج آقایم که تنگ شده؛ اما اگر ظهرها بیایی، کمتر دلتنگ می شوم.» در را باز کرد که برود، چشمکی زد و گفت: «قدم خانم! باز داری لوس می شوی ها.» چادر را از سرم درآوردم و توی سجاده گذاشتم. صمد که رفت، بلند شدم و رفتم توی آشپزخانه. خانم های دیگر هم آمده بودند. صبحانه را آماده کردم. آمدم بچه ها را از خواب بیدار کردم. صبحانه را خوردیم. استکان ها را شستم و بچه ها را فرستادم طبقه پایین بازی کنند. در طبقه اول، اتاق بزرگی بود پر از پتوهایی که مردم برای کمک به جبهه ها می فرستادند. پتوها در آن اتاق نگهداری می شد تا در صورت نیاز به مناطق مختلف ارسال شود. پتوها را تا کرده و روی هم چیده بودند. گاهی بلندی بعضی از پتوها تا نزدیک سقف می رسید. بچه ها از آن ها بالا می رفتند. سر می خوردند و این طوری بازی می کردند. این تنها سرگرمی بچه ها بود. بعد از رفتن بچه ها شیر سمیه را دادم و او را خواباندم. 💞خودم هم لباس های کثیف را توی تشتی ریختم تا ببرم حمام و بشویم که یک دفعه صدای وحشتناکی ساختمان را لرزاند. همه سراسیمه از اتاق بیرون آمدند. بچه ها از ترس جیغ می کشیدند. تشت را گذاشتم زمین و دویدم پشت پنجره. قسمتی از پادگان توی گرد و خاک گم شده بود. خانم ها سر و صدا می کردند و به این طرف و آن طرف می دویدند. نمی دانستم چه کار کنم. این اولین باری بود پادگان بمباران می شد. خواستم بروم دنبال بچه ها که دوباره صدای انفجار دیگری آمد و انگار کسی هلم داده باشد، پرت شدم به طرف پایین اتاق. سرم گیج می رفت؛ اما به فکر بچه ها بودم. تلوتلوخوران سمیه را برداشتم و بدوبدو دویدم طبقه اول. سمیه ترسیده بود. گریه می کرد و آرام نمی شد. بچه ها هنوز داشتند توی همان اتاق بازی می کردند. آن قدر سرگرم بودند که متوجه صدای بمب نشده بودند. خانم های دیگر هم سراسیمه پایین آمدند. بچه ها را صدا کردیم که دوباره صدای انفجار دیگری ساختمان را لرزاند. این بار بچه ها متوجه شدند و از ترس به ما چسبیدند. یکی از خانم ها اتاق به اتاق رفت و همه را صدا کرد وسط سالن طبقه اول. ده پانزده نفری آدم بزرگ بودیم و هفت هشت تایی هم بچه. بوی تند باروت و خودمان سالن را پر کرده بود. بچه ها گریه می کردند. ما نگران مردها بودیم. یکی از خانم ها گفت: «تا خط خیلی فاصله نداریم. اگر پادگان سقوط کند، ما اسیر می شویم.» 💞با شنیدن این حرف دلهره عجیبی گرفتم. فکر اسارت خودم و بچه ها بدجوری مرا ترسانده بود. وقتی اوضاع کمی آرام شد، دوباره به طبقه بالا رفتیم. پشت پنجره ایستادیم و ردّ دودها را گرفتیم تا حدس بزنیم کجای پادگان بمباران شده که یک دفعه یکی از خانم ها فریاد زد: «نگاه کنید آنجا را، یا امام هشتم!» چند هواپیما در ارتفاع پایین در حال پرواز بودند. ما حتی رها شدن بمب هایشان را هم دیدیم. تنها کاری که در آن لحظه از دستمان برمی آمد، این بود که دراز بکشیم روی زمین. دست ها را روی سرمان گذاشته و دهانمان را باز کرده بودیم. فریاد می زدیم: «بچه ها! دست ها را روی سرتان بگذارید. دهانتان را نبندید.» خدیجه و معصومه و مهدی از ترس به من چسبیده بودند و جیک نمی زدند. اما سمیه گریه می کرد. در همان لحظات اول، صدای گرومپ گرومپ انفجارهای پشت سر هم زمین را لرزاند. با خودم فکر می کردم دیگر همه چیز تمام شد. الان همه می میریم. یک ربعی به همان حالت دراز کشیدیم. بعد یکی یکی سرها را از روی زمین بلند کردیم. دود اتاق را برداشته بود. شیشه ها خرد شده بود، اما چسب هایی که روی شیشه ها بود، نگذاشته بود شیشه ها روی زمین یا روی ما بریزد. همان توی پنجره و لا به لای چسب ها خرد شده و مانده بود. خدا را شکر کردیم کسی طوری نشده. صداهای مبهم و جورواجوری از بیرون می آمد. ✍ادامه دارد.... رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
رسانه الهی
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ #ستاره_سهیل #قسمت_شصت_وپنجم خط چشمی که کشیده بود، از زیر پلکش پایین ریخته بود. رد سی
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ ستاره با اینکه در دنیای غمش فرو رفته بود، اما از اینکه چند شب می‌توانست نگران اتفاقات خانه و زن‌عمویش نباشد و راحت سرش را روی بالش بگذارد، آسودگی کوچکی را گوشه قلبش احساس می‌کرد. مینو پیام داده بود: «کجا غیبت زده؟ کیان می‌تونه آرومت کنه، بگو کجایی بیاد همونجا» با تردید نوشت. -خودم میام، کجایین؟ بعد از چند دقیقه که از نظر ستاره طولانی بود، جواب رسید. -بیا پشت ساختمون کلاس، تو چمنا نشستیم. بعد از این‌که آبی به صورتش زد وچشم‌های پف کرده‌اش را ترمیم کرد، رنگ و لعابی هم روی صورتش پاشید. از دور مینو و آرش و کیان را دید که در حال جر و بحث بودند. کمی آن‌طرف‌تر دلسا ایستاده بود. نمی‌دانست آن‌جا چه می‌کند. "یعنی مینو می‌خواست آن‌ها را با هم آشتی دهد." نزدیک‌تر رفت و بدون هیچ سلامی، کنار مینو نشست. کیان کمی خودش را به ستاره نزدیک کرد. -خوبی؟ چرا گوشیتو جواب نمیدی؟ بدون درنظر گرفتن کیان و سوال‌هایش پرسید: -این دختره این‌جا چکار می‌کنه؟ مینو با بالا دادن ابروهایش به دلسا چیزی را فهماند. دلسا جلو آمد. انگشتانش را در هم فرو برده بود، گاه جدایشان می‌کرد و با بند کیفش مشغول می‌شد. چیزی که دلسا سعی در پنهان کردنش داشت، از چشمان ستاره هم مخفی نماند؛ لرزش دستانش. " دوباره چه نقشه‌ای تو کله پوکشه؟ " دلسا حرفش را این‌طور شروع کرد. -خب.. راستش.. یعنی.. می‌تونم برات یه آینه خیلی قشنگ‌تر بخرم. جمله آخر را در حالی گفت که یک ابرویش را بالا داده بود. ستاره در دلش احساس پیروزی کرد، می‌توانست همین را یک عذرخواهی تمام عیار حساب کند، اما انگار طمع کرده بود. - شایدم، نیاز نباشه خرج کنی. یعنی، من اصلا دوست ندارم دوست عزیزم تو زحمت بیفته. می‌تونی به جاش بگی؛ ببخشید و دیگه تکرار نمی‌شه. مینو، بازوی ستاره را فشار داد، به این معنا که؛ تند نرود. ستاره، دست مینو را پس زد. -چی شد؟منتظرم! نگاه دلسا، به مینو بود. انگار منتظر چیزی بود. این نگاه‌ها برای ستاره بی‌مفهوم بود. -ببین ستاره... می‌تونم واقعا از آینه قشنگ‌ترشو بخرم؟ هان؟ نظرت چیه؟ وقتی با نگاه خیره ستاره مواجه شد، حرفش را ادامه نداد. سرانجام بعد از سکوتی نفس گیر تصمیمش را گرفت. سرش را پایین انداخت، همراه با بغضی آشکار. دلش نمی‌خواست غروری که با هر قطره اشکش پایین می‌ریخت، جلوی ستاره له شود. -باشه... باشه... می‌گم! ببخشید... دیگه... تکرار نمی‌شه. بعد خیلی سریع پشتش را به هم‌کلاسی‌هایش کرد و طوری از آن‌ها دور شد، که ستاره آن را در ذهنش یک پیروزی تمام عیار معنا کرد. ✅کپی فقط با اجازه نویسنده ✅ در صورت داشتن سوال، به آیدی نویسنده پیام دهید👇 @tooba_banoo رسانه الهی 🕌 @mediumelahi