eitaa logo
رسانه الهی
401 دنبال‌کننده
1.5هزار عکس
826 ویدیو
12 فایل
خدایا چنان کن سر انجامِ کار تو خشنود باشی و ما رستگار ارتباط با ما @Doostgharin
مشاهده در ایتا
دانلود
رسانه الهی
#داستان_واقعی #رمان_دختر_شینا 🌹به یادشهید #حاج_ستار_ابراهیم_هژبر #قسمت_شصت_و_سوم 💞کارتش را از
🌹به یاد شهید 💞فردا صمد وقتی برگشت، خوشحال بود. می گفت: «آن هواپیما را دیشب دیدی؟! بچه ها زدندش. خلبانش هم اسیر شده.» گفتم: «پس تو می گفتی هواپیمایی نیست. من اشتباه می کنم.» گفت: «دیشب خیلی ترسیده بودی. نمی خواستم بچه ها هم بترسند.» کم کم همسایه های زیادی پیدا کردیم. خانه های سازمانی و مسکونی گوشه پادگان بود و با منطقه نظامی فاصله داشت. بین همسایه ها، همسر آقای همدانی و بشیری و حاج آقا سمواتی هم بودند که هم شهری بودیم. در پادگان زندگی تازه ای آغاز کرده بودیم که برای من بعد از گذراندن آن همه سختی جالب بود. بعد از نماز صبح می خوابیدیم و ساعت نه یا ده بیدار می شدیم. صبحانه ای را که مردها برایمان کنار گذاشته بودند، می خوردیم. کمی به بچه ها می رسیدیم و آن ها را می فرستادیم توی راهرو یا طبقه پایین بازی کنند. ظرف های صبحانه را می شستیم و با زن ها توی یک اتاق جمع می شدیم و می نشستیم به نَقل خاطره و تعریف. مردها هم که دیگر برای ناهار پیشمان نمی آمدند. ناهار را سربازی با ماشین می آورد. وقتی صدای بوق ماشین را می شنیدیم، قابلمه ها را می دادیم به بچه ها. آن ها هم ناهار را تحویل می گرفتند. هر کس به تعداد خانواده اش قابلمه ای مخصوص داشت؛ قابلمه دونفره، چهارنفره، کمتر یا بیشتر. 💞یک روز آن قدر گرم تعریف شده بودیم که هر چه سرباز مسئول غذا بوق زده بود، متوجه نشده بودیم. او هم به گمان اینکه ما توی ساختمان نیستیم، غذا را برداشته و رفته بود و جریان را هم پی گیری نکرده بود. خلاصه آن روز هر چه منتظر شدیم، خبری از غذا نشد. آن قدر گرسنگی کشیدیم تا شب شد و شام آوردند. یک روز با صدای رژه سربازهای توی پادگان از خواب بیدار شدم، گوشه پتوی پشت پنجره را کنار زدم. سربازها وسط محوطه داشتند رژه می رفتند. خوب که نگاه کردم، دیدم یکی از هم روستایی هایمان هم توی رژه است. او سیدآقا بود. در آن غربت دیدن یک آشنا خوشایند بود. آن قدر ایستادم و نگاهش کردم تا رژه تمام شد و همه رفتند. شب که این جریان را برای صمد تعریف کردم، دیدم خوشش نیامد و با اوقات تلخی گفت: «چشمم روشن، حالا پشت پنجره می ایستی و مردهای غریبه را نگاه می کنی؟!» دیگر پشت پنجره نایستادم. دو هفته ای می شد در پادگان بودیم، یک روز صمد گفت: «امروز می خواهیم برویم گردش.» بچه ها خوشحال شدند و زود لباس هایشان را پوشیدند. صمد کتری و لیوان و قند و چای برداشت و گفت: «تو هم سفره و نان و قاشق و بشقاب بیاور.» 💞پرسیدم: «حالا کجا می خواهیم برویم؟!» گفت: «خط.» گفتم: «خطرناک نیست؟!» گفت: «خطر که دارد. اما می خواهم بچه ها ببینند بابایشان کجا می جنگد. مهدی باید بداند پدرش چطوری و کجا شهید شده.» همیشه وقتی صمد از شهادت حرف می زد، ناراحت می شدم و به او پیله می کردم؛ اما این بار چون پیشش بودم و قرار نبود از هم جدا شویم، چیزی نگفتم. سمیه را آماده کردم و وسایل را برداشتیم و راه افتادیم. همان ماشینی که با آن از همدان به سر پل ذهاب آمده بودیم، جلوی ساختمان بود. سوار شدیم. بعد از اینکه از پادگان خارج شدیم، صمد نگه داشت. اورکتی به من داد و گفت: «این را بپوش. چادرت را هم درآور. اگر دشمن ببیند یک زن توی منطقه است، اینجا را به آتش می بندد.» بچه ها مرا که با آن شکل و شمایل دیدند، زدند زیر خنده و گفتند: «مامان بابا شده!» صمد بچه ها را کف ماشین خواباند. پتویی رویشان کشید و گفت: «بچه ها ساکت باشید. اگر شلوغ کنید و شما را ببینند، نمی گذارند جلو برویم.» همان طور که جلو می رفتیم، تانک ها بیشتر می شد. ماشین های نظامی و سنگرهای کنار هم برایمان جالب بود. ✍ادامه دارد.... رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ صدای دلسا در گوشش اکو می‌شد. -وای.. عزیزم، ببخشید... دستم خورد، افتاد... جاش یه دونه... تمام بدنش از عصبانیت می‌لرزید. بقیه حرفش را نشنید.از جایش بلند شد و یک قدم به طرف دلسا برداشت. او هم یک قدم به عقب برداشت؛ به طرز غیر عادی رنگش پرید. چهره ستاره جدی و خشک بود، انگار که آن لحظه هرکاری از دستش برمی‌آمد. بلند داد زد: -تو چه غلطی کردی؟ دلسا تمام تلاشش را کرد که خودش را نبازد. به خودش کمی جرأت داد و پایش را روی گل‌هایی که از داخل آینه‌ی شکسته، بیرون ریخته بود، گذاشت و زیر پا لهشان کرد. -حالا که این‌طوره.. دلم خواست، دوست داشتم، بشکنم. صدای مینو از انتهای کلاس بلند شد. -خفه شو، احمق. داری چه‌کار می‌کنی؟ ستاره حس کرد، آخر دنیاست و چیزی برای از دست دادن ندارد. تمام انرژی‌اش در سر انگشتان دست و پایش جمع شده بود. با یک حرکت، پایش را محکم روی پای دلسا قرار داد و با دست، گردنش را گرفت و موهایش را از پشت کشید. دلسا ترسان و لرزان داد می‌زد. -آی.. روانی.. ولم کن.. پام.. شیشه می‌ره تو پام.. ولم کن دیوونه روانی... ستاره بلندتر داد زد، رگ کنار شقیقه‌اش ورم کرده بود و انگار قل‌قل می‌کرد. -آره من دیوونه‌ام! سر به سر یه دیوونه نذار! وگرنه، کلکت تمومه، بفهم، نفهم. دلسا به گریه افتاد. -توروخدا موهامو ول کن، دردم گرفت.. ولشون کن.. ستاره انگار با التماس دلسا، آرام‌تر شد. می‌خواست این جمله کوتاه را از زبان او بشنود. بعد با کف دست به سینه‌اش زد و او را کنار راند. کوله‌اش را برداشت و از کلاس بیرون زد. آن‌قدر تند قدم بر‌می‌داشت که نفسش بالا نمی‌آمد. نمی‌دانست کجا باید برود. لحظه‌ای ایستاد، نگاهی به پشت سرش و ساختمانی که از آن فاصله گرفته بود انداخت، دلش نمی‌خواست حتی مینو را ببیند. نگاهی به روبه‌رویش انداخت؛ "خانه عمو در این شرایط، هرگز!" خطاب به خدا زیر لب گفت: «عین یه جوجه آواره‌ام.. کجا برم؟ همه منو از خودشون روندن، نه راه پس دارم نه پیش.. یه کاری بکن.. نشستی بدبختی منو نگاه می‌کنی که چی؟» عذاب وجدان شدیدی به قلبش چنگ زد، مگر غیر از خدا کس دیگری را هم داشت؟ چنان لبریز شده بود که نمی‌دانست چه کلماتی روی زبانش جاری می‌کند. سرگردان، راهش را به طرف ساختمانی که در ضلع جنوبی دانشگاه قرار داشت تغییر داد. دلش می‌خواست بین غریبه‌ها قدم بزند. دوست نداشت کسی او را ببیند و بشناسد و ترحم کند. وارد دانشکده علوم پایه شد. دیدن دانشجویان با چهره‌های ناآشنا،تسکین و آرامش موقتی در جانش ایجاد کرد. شلوغی وهمهمه سالن دانشکده، تمام شدن ساعت کلاسی را نشان می‌داد. از یکی از دخترهایی که از کنارش گذشت، پرسید: «ببخشید! نمازخونه دانشکده کجاست؟» دختر با تعجب، نگاهی به صورت ستاره انداخت. بعد من‌من کنان جواب داد: «طبقه.. اول.. انتهای... راهرو» اولین کاری که بعد از بالا رفتن از پله‌ها انجام داد، پیدا کردن سرویس بهداشتی بود. خودش را که در آینه دید، متوجه نگاه‌های خیره آن دختر، به خودش شد. ✅کپی فقط با اجازه نویسنده ✅ در صورت داشتن سوال، به آیدی نویسنده پیام دهید👇 @tooba_banoo رسانه الهی 🕌 @mediumelahi