eitaa logo
رسانه الهی
352 دنبال‌کننده
1.4هزار عکس
690 ویدیو
12 فایل
خدایا چنان کن سر انجامِ کار تو خشنود باشی و ما رستگار ارتباط با ما @Doostgharin
مشاهده در ایتا
دانلود
رسانه الهی
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ 📚 #رمان #ستاره_سهیل #قسمت_صدوبیست_ویک از دانشگاه خارج شدند، دلش می‌خواست از دکه کنا
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ 📚 بعد از تمام شدن کلاس زبانش، سریع از کلاس خارج شد که عمو را جلوی دفتر مدیریت دید. همان طور که می‌دوید سرجایش میخکوب شد. دوستانش یکی یکی با طعنه زدن به او از کنارش می‌گذشتند. جلوی در دفتر مدیریت که رسید صدای خانم مدیر گوشش را پر کرد: -حاج خانم مریض بودن، الحمدلله بهتر شدن، حاج آقا؟ -مریض بودن؟ -آره دیگه، بیچاره ستاره خیلی درگیر زن‌عموش شده، حالا ما یجوری غیبت‌هاشو مجاز کردیم که درسش لطمه نخوره. رنگ از صورت ستاره پرید. نیم رخ عمو را دید که دستی به ریش جوگندمی‌اش کشید و عینکش را کمی روی صورتش جا به جا کرد، بعد از کمی مکث گفت: «ممنون! کلاسشون تموم شده دیگه؟» -بله حاج آقا، الان تموم شد. عمو نگاهی به سالن روبه‌رویش انداخت و ستاره را دید. نگاهش جدی و ناراحت بود. دستی تکان داد تا ستاره دنبالش برود. بدون هیچ حرفی و تنها با سلامی آهسته دنبال عمو، سوار ماشین شد. در میان راه آن‌قدر سکوت بینشان، ظاهر بود که عفت با نگاه‌های چپ چپ مداومش، داشت از فضولی منفجر میشد. جلو خانه مینو رسیدند، عفت چادر مشکی‌اش را مرتب کرد و از ماشین پیاده شد. ستاره در ماشین را باز کرد که صدای عمو او را متوقف کرد. -عمو، ستاره! -با صدایی شرمگین جواب داد. -بله! -به موسسه گفتی عفت مریضه؟ -عمو... بخاطر... بخاطر فوت داییش بود...خب...ببخشید عمو! عمو صدای بغض را در ببخشیدش که شنید، گفت: «برو عمو، به سلامت! برای منم دعا کن.» خجالت زده از ماشین پیاده شد و نفس راحتی کشید که بخیر گذشت. اما زیاد طولی نکشید که استرس مواجه شدن با مینو و خانواده ظاهری‌اش به جانش افتاد. پشت سر عفت آرام حرکت کرد و از پله‌ها بالا رفت. وقتی در قهوه‌ای آپارتمان باز شد و چهره خانم نسبتا مسنی را دید، حس کرد نفسش بند آمده است. -سلام خوش خیلی خوش اومدین، بفرمایین داخل. خوبی عزیزم؟ باید از دوستای مینو باشین. با به میان آمدن اسمش، خودش هم کنار در ظاهر شد. -مامان، ستاره است! ایشون هم عفت خانم، زن عموی نازنینشون. بفرمایید تو. بعد از یک احوالپرسی صمیمی، وارد خانه شدند و روی مبل چرم زرشکی نشستند. ستاره نگاهی به فضای خانه انداخت، پرده‌ها‌ی زرشکی زیبایی با رنگ مبل‌ها ست شده بود. یک آکواریوم ماهی مستطیل شکلی کنار پنجره قرار داشت که توجه ستاره را جلب کرد. مراسم کاملا زنانه بود و خانم‌ها و دخترهای مجلس به راحتی رفت و آمد می‌کردند. عفت هم چادرش را درآورد و تا زد و داخل کیفش گذاشت. روسری ساتن سبز-طلایی‌ا‌ش را طوری مرتب کرد که به همه اعلام کند، از زیبایی، چیزی از بقیه کم ندارد. ستاره در طول مراسم سرش را در گوشی‌اش فرو برده بود و با مینو پیامک بازی می‌کرد. -ستاره! سرش را بالا گرفت. -از وقتی اومدی یه ریز کله‌ات تو گوشیه، حداقل برو ببین دوستت کاری چیزی نداره؟ برای اولین بار از صمیم قلبش از دستوری که عفت داده بود، در دلش تشکر کرد. -چشم عفت جون! الان میرم. بلند شد و با چهره‌ای پیروزمندانه وارد آشپزخانه شد. ✅ در صورت داشتن سوال، به آیدی نویسنده پیام دهید👇(طوبی) @tooba_banoo رسانه الهی 🕌 @mediumelahi