⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️
⭐️
📚 #رمان
#ستاره_سهیل
#قسمت_صدوبیست_وپنج
ساعت شش عصر بود که سوار ماشین شدند. ستاره با آن کفشهای پاشنه بلند طوری راه میرفت که انگار روی یک پل معلق چوبی در حال بند بازی است و هرلحظه امکان دارد به درهای عمیق پرتاب شود.
نگاهش را از صورت رنگارنگش در قاب آینه، گرفت و به بیرون شیشه ماشین داد.
-مینو بنظرت اشتباه نیومدی؟ از این مسیر نبود که، بود؟
-نه عروس خانم! جاش عوض شده.
ستاره چنان ذوقی در دلش کرد که از چشم مینو هم پنهان نماند.
-معلوم میشه اولین باره اینقدر به خودت رسیدی؟ نگاش کن. عین بچهها ذوق مرگ داره میشه.
-وای مینو خیلی تابلوئه؟ حس میکنم عروسیمه..
مینو با پوزخند ادامه جمله را کامل کرد.
- خاک تو سرت جنبه داشته باش!
کمی در خودش فرو رفت. اگر او عروس بود، داماد چه کسی میتوانست باشد؟دلش دیگر با کیان نبود.. ولی شاید با سعید بود، از خودش خجالت کشید. چه آدمی شده بود! دوباره یاد حرفی افتاد که درباره مهران زده بود. مهران، دلسا را رها کرد و به خواستگاری سلطانی رفته بود. یعنی ممکن بود خودش هم همین کار را بکند. یک چیز را خوب متوجه نمیشد. سعید چه خصوصیتی داشت که حاضر بود حتی جای همسر آیندهاش را بگیرد؟ تفاوت کیان و سعید در چه بود؟ چرا قلبش به سعید گرایش پیدا کرده بود، در حالی هنوز او را حضوری ندیده بود و فقط از طریق تلگرام با او ارتباط داشت.
-هی عروس خانم پیاده شو! از فکر وخیالم بیا بیرون..
بعد نگاه خیره و ترسناکی به ستاره انداخت.
-چی ساختم شبی! یه دلبری بشی امشب، سرت دعوا بشه.
یک تعریف مینو، همه افکارش را مانند باد به هوا برد.
دو طرف لباسش را کمی بالا گرفت و به طرف در ورودی حرکت کردند. پاهایش را طوری با دقت حرکت میداد، که انگار داخل سنگفرش پیادهرو، مین کار گذاشته شده باشند.
روبهروی در هلالی شکل بزرگ و فلزی قرار گرفتند.
ستاره گردنبندش را کمی روی گردنش جابهجا کرد تا دید بهتری داشته باشد، بعد با نگاهی به چشمان مینو، دستش را روی زنگ قرار داد.
در غول پیکر با صدای مهیبی باز شد. این صدا، ستاره را به افسانهها میانداخت؛ علیبابا و غارش. بازوهای در کنار رفتند و آنها وارد حیاط خانه باغ شدند.
همزمان صدای پارس سگهای سیاه از دوطرف در بلند شد. ستاره از ترس سکندری خورد، مینو که دید ممکن است دوباره ماجرای ترسیدن از سگ و فرار، آن هم با کفشها اتفاق بیفتد، دست مینو را گرفت و با چشمانش به او اطمینان داد که اتفاقی نخواهد افتاد.
فضای بیرون خانه چنان متحیرشان کرده بود که صدای اعتراض سگها در ذهنشان
پسزمینهای بیش نبود.
✅ در صورت داشتن سوال، به آیدی نویسنده پیام دهید👇(طوبی)
@tooba_banoo
رسانه الهی 🕌 @mediumelahi