eitaa logo
رسانه الهی
352 دنبال‌کننده
1.4هزار عکس
694 ویدیو
12 فایل
خدایا چنان کن سر انجامِ کار تو خشنود باشی و ما رستگار ارتباط با ما @Doostgharin
مشاهده در ایتا
دانلود
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ 📚 روی تخت نشسته بود و ناخنش را می‌جوید. دوست نداشت در مورد آمدن مینو به عفت چیزی بگوید. انگشت دست دیگرش را تند و تند روی صفحه کلید گوشی به حرکت در آورد. -سلام عموجون! دیشب خونه نیومدین نگران شدم. کجایین؟ چند دقیقه‌ای نگذشته بود که جواب آمد. -ماموریت پیش اومد عزیزم! تو راهم دارم میام. -میگم عمو! یه نوشابه هم می‌گیرین سر راه؟ عفت قیمه درست کرده، دلم هوس کرده با نوشابه زرد بخورم. -چشم! گل دختر عمو! -راستی عموجون! دوستم امروز مامانش خونه نبود، من ناهار دعوتش کردم اینجا! ببخشید دیگه یهویی شد. پیامک را ارسال کرد و گوشی را از ترس، مانند زباله‌ای به آن ‌طرف تخت پرت کرد. "خدا نکشتت، مینو! اَه.. اگه بگه نه چی؟" صدای پیامک گوشی، او را چند سانتی به هوا پرتاب کرد. به طرف گوشی خم شد و خودش را تا نزدیک گوشی کشید. نیم نگاهی به پیام بالای صفحه انداخت. -این چه حرفیه، عمو! پیام را باز کرد و بقیه پیام را که خواند، نفس راحتی کشید. -مهمون حبیب خداست. قدمش روی چشم. خیالش که راحت شد، مطالبی را که مینو برایش فرستاده بود، داخل کانال قرار داد. ادمین جدید، سعید، در شخصی‌اش چند پیام تشکر فرستاد؛ پیام‌هایی که از تشکر فراتر رفته بود و قلب ستاره را کمی لرزاند. لبش را با لبخندی، گزید. بلند شد و نگاهی به آینه‌ انداخت؛ به خودش رسید. باید برای آمدن مینو آماده می‌شد. دوباره به طرف گوشی رفت و پیام‌های سعید را خواند. "چقدر با ادب و با شخصیته" این تنها جمله‌ای نبود که از ذهنش گذشت. خیلی دوست داشت سعید را از نزدیک ببیند، ولی تا آن لحظه امکانش فراهم نشده بود. با صدای زنگ خانه، به خودش آمد، از پنجره که بیرون را نگاه کرد، چیزی در دلش فرو ریخت، تا اینکه نگاهش به سمت باغچه رفت. رویش را برگرداند، کمی مکث کرد و بعد به استقبال مینو رفت. با دیدن مینو، به لکنت افتاد. -س.. سلام! عفت کنارش ایستاده بود و داشت با چشمانش مینو را می‌خورد! -عفت.. جون!.. مینو.. دوستمه. عمو.. خبر داره. بیا تو عزیزم. مینو طوری چادرش را گرفته بود که انگار چندین سال است چادر می‌پوشد. چنان احوالپرسی با عفت کرد، که اخم‌های عفت باز شد. -خوش اومدی، عزیزم. -وای حاج خانم! شما چقدر ماشاءالله بزنم به تخته جوونین! خیلی دلم می‌خواست موهام مثل شما فر باشه. چشمان عفت برقی از شادی زد. مینو چادرش را ماهرانه تا زد و همراه ستاره به اتاقش رفت. ستاره پخی زد زیر خنده. -وای، مینو! تو باید تئاتر می‌خوندی. -کجاشو دیدی حالا. چه خبرا؟ کیان چطوره؟ -خبری ازش نیست فعلا! فکر کنم درگیر خانوادشه. -آره، بهم گفته بود. ستاره از اینکه مینو از حال کیان خبر داشت ولی او بی‌خبر مانده بود، دلخور شد. اما چیزی به زبان نیاورد. زمانی که مینو از کارهای کانال پرسید، ستاره با هیجان جواب داد. -خوبه، ادمین جدید، اسمش سعید بود فکر کنم آره، خیلی پیگیره. ازش خوشم میاد، باادبه. کاش میشد ببینمش. دوست داشت خبرداشتنِ مینو از کیان را این‌طور تلافی کند. ✅ در صورت داشتن سوال، به آیدی نویسنده پیام دهید👇(طوبی) @tooba_banoo رسانه الهی 🕌 @mediumelahi