eitaa logo
رسانه الهی
357 دنبال‌کننده
1.4هزار عکس
696 ویدیو
12 فایل
خدایا چنان کن سر انجامِ کار تو خشنود باشی و ما رستگار ارتباط با ما @Doostgharin
مشاهده در ایتا
دانلود
رسانه الهی
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ #ستاره_سهیل #قسمت_هفتادو_هفتم چشمانش را که باز کرد، هوا گرگ و میش بود. فضای اتاق رو
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ از اینکه لرزش غمی را در چشمان فرشته دید، به فکر فرو رفت. با صدای آهنگ گوشی‌اش، یکه‌ای خورد و رشته باریک افکارش پاره شد. اسم کیان بالای دو کلید سبز و قرمز صفحه گوشی نمایان شد، درست مانند چراغ چشمک زن سر چهاراه. با تردید، انگشت اشاره‌اش را روی دکمه سبز گذاشت. -سلام... با آخرین برخوردی که با کیان داشت، دلش می‌خواست سرد و رسمی باشد. تنها چیزی که او را مصمم نگه می‌داشت، حرص خوردن‌های دلسا بود. -ستاره حالت چطوره؟ مینو بهم گفت چی شده... حداقل آن شو، کلی پیام فرستادم برات. -به‌نظرت کسی که پاش‌ تو گچه و حالش خوب نیست، می‌تونه مدام تو وات بگرده؟ -آقا، تو راست می‌گی. من رسما عذر می‌خوام. حالا بگو حالت بهتره؟ کیان چند دقیقه‌ای با چرب‌‌زبانی، لبخند را روی لبان ستاره آورد، اما وقتی کیان از اینکه ستاره، در مهمانی پنجشنبه حضور نداشت، ابراز ناراحتی کرد، دوباره لحنش سرد و خشک شد. درست مثل هوای بیرون از خانه. بعد از قطع شدن تلفن، در حالی که داشت پوست نازک شده لبش را می‌کند، به مهمانی فکر کرد که کیان و دلسا در آن بودند، ولی ستاره بخاطر پایش نمی‌توانست در آن شرکت کند. از طرفی هنوز از کیان دلگیر بود، از طرف دیگر نمی‌خواست دلسا او را به بی‌عرضگی متهم کند، باید خودش را در گروه ثابت می‌کرد. فکرش مانند کلافی رها شده، پیچ می‌خورد. انگار افکار مزاحمش راهی به معده‌اش هم باز کرده بودند و آن را می‌فشردند. کمی روی تخت جا به جا شد، بدون اینکه حواسش به پایش باشد. صدای فریادی ناخودآگاه از اعماق وجودش بلند شد. فرشته سراسیمه، در حالی که چادر نماز دور کمرش رسیده بود و باقی‌اش مثل لباس دنباله‌داری روی زمین رها شده بود، خودش را کنار ستاره رساند. -وای خدا، چی شدی؟ تمام فشارهایی که در مغزش می‌گذشت داشت به چشمش فشار می‌آورد که اشکش لبریز شد. -نمی‌تونم پامو تکون بدم، خیلی سنگینه... می‌خوام بلند شم. خسته شدم خداا! فرشته خودش را روی تخت کنار ستاره جا کرد و دستش را دور شانه‌اش انداخت. -عزیزم، فقط یه مدت کوتاهه، خوب می‌شی. فکر کنم اثر مسکنت تموم شده. می‌خوای یکی بهت بدم؟ رشته‌ای از موهایش را پشت گوشش هدایت و با انگشت شستش، گونه ستاره را نوازش کرد. در حالی که سرش را روی شانه فرشته می‌گذاشت گفت. -فرشته تو هیچی از من نمی‌دونی. اگه بفهمی توهم ولم می‌کنی. فرشته من خیلی خسته و تنهام... کاش اصلا به دنیا... فرشته تا متوجه منظورش شد، وسط حرفش پرید. -این چه حرفیه می‌زنی؟ خدا قهرش میادا! ستاره پر سرو صدا دماغش را بالا کشید. -یعنی الان قهرش نگرفته؟ فرشته اخمی کرد. -معلومه که نه، خودم کنارتم. بذار الان جانمازمو میارم همین‌جا، هرکارم داشتی به خودم بگو. موقع نماز خواندن چشم از او برنداشت؛ لذتش در تماشا کردنش بود، انگار نماز یک فرشته بود. بعد از نماز فرشته، کتابی را جلوی صورتش باز کرد و مشغول خواندن شد. دیگر نتوانست جلوی زبانش را بگیرد. با حزنی که در صدایش بود پرسید: -ببخشید اگه مزاحمت نیستم، چی می‌خونی؟ فرشته کمی به طرف ستاره چرخید. دستی روی صفحه کتاب کشید. - دعای روزه. -دعای روز؟ یعنی دعای شبم داریم؟ فرشته از ته دل خندید. -نه! منظورم دعای روز سه‌شنبه هست...همیشه بعد از نماز صبح می‌خوندم. ولی امروز صبح، عزیز حالش بد شد، رفتم کنارش...بعدم که حال دوست خوشکلم بد شد... کلا نشد بخونم، معنیشو خیلی دوست دارم، گفتم بحونمش. خودش را تا جایی که پایش اجازه می‌داد جمع کرد. پتو را محکم در آغوشش کشید. -می‌تونم یه سوال بپرسم؟ فرشته کمی از قبله به طرف ستاره کج شد. - جانم. -خسته نمی‌شی؟... یعنی خسته نمی‌شی که دعای روزو می‌خونی، مسجد می‌ری؟ من شنیدم، حتی برای ساعتای روزم دعا داریم، واقعا داریم؟ یعنی... تو تموم کارو زندگیتو میذاری و مدام اینارو می‌خونی؟ -منم قبلا ازین جور سوالا داشتم، بعد یه مدت مجبور شدم برم دنبال جواب... چند سال پیش از آقاجونم پرسیدم، آخه چقدر دعا تو مفاتیح هست، نمی‌شه که همش اینارو خوند. آقاجون حرف جالبی زدن، گفتن قرار نیست ما همه دعاها رو بخونیم، می‌دونی دین یجور برنامه ریزیه، خدا حتی برای ساعتمون و روزمون برنامه کلی داده. وقتی دعای روزو می‌خونی اصلا معنیش این نیست که هرسه شنبه باید بخونی، میعنیش اینه که اگر روز سه‌شنبه دلت هوای دعا کرد، بدون برنامه نباشی... از این ور باید نگاهش کرد. ستاره بااینکه از استدلال فرشته خوشش آمد، اما آن‌قدر در ذهنش سوالات جورواجور وجود داشت که جواب یکی از آنها نمی‌توانست درمان کل بیماری ذهنی‌اش باشد. اوهومی کرد و بعد از کمی مکث دوباره به حرف آمد. -می‌شه... دعاتو... بلند بخونی؟ فرشته با لبخند شیرین و چال کنار گونه‌اش، سری تکان داد. 👇👇ادامه78