رسانه الهی
Fn.: 🔥 #رمان_فرار_از_جهنم 👣🔥 #قسمت_چهل_و یکم جوجه مواد فروش . هنوز از مدرسه زیاد دور نشده بودیم ک
Fn.:
🔥 #رمان_فرار_از_جهنم 👣🔥
#قسمت_چهل_و_دوم
نمی کشمت
.
سوار ماشین که شدیم، زل زده بود به من ... .
- به چی زل زدی؟ ...
- جمله ای که چند لحظه قبل گفتی ... یعنی قصد کشتن من رو نداری؟ ... .
محکم و با عصبانیت بهش چشم غره رفت
م ... من هرچی باشم و هر کار کرده باشم تا حالا کسی رو نکشتم ... تا مجبور هم نشم نمی کشم ... تو هم اگر می خوای صحیح و سالم برگردی و آدم دیگه ای هم آسیب نبینه بهتره هر چی میگم گوش کنی ... و الا هیچی رو تضمین نمی کنم... حتی زنده برگشتن تو رو ... .
.
بردمش کافه ... .
- من لیموناد می خورم ... تو چی می خوری؟ ... یه نگاه بهش انداختم و گفتم ... فکر الکل رو از سرت بیرون کن ... هم زیر سن قانونی هستی؛ هم باید تا آخر، کل هوش و حواست پیش من باشه ... .
.
منتظر بودم و به ساعتم نگاه می کردم که سر و کله شون پیدا شد ... ای ول استنلی، زمان بندیت عین همیشه عالیه...
.
.
پاشون رو که گذاشتن داخل، نفسش برید ... رنگش شد عین گچ ... سرم رو بردم نزدکیش ... به نفعته کنارم بمونی و جم نخوری بچه ... یکی مردونه روی شونه اش زدم و بلند شدم ...
.
.
یکی یکی از در کافه میومدن تو ... .
- هی بچه ها ببینید کی اینجاست؟ ... چطوری مرد؟ ... .
یکی از گنگ های موتور سواری بود که با هم ارتباط داشتیم ...
#ادامه_دارد...
نویسنده: #شهید_مدافع_حرم_طاهاایمانی
#رسانه_الهی 🕌
#داستان_واقعی....
#رمان_دختر_شینا
🌹به یاد شهید
#حاج_ستار_ابراهیم_هژبر
#قسمت_چهل_و_دوم
💞گفتم: «نصف جان شدم. بگو چی شده؟!»
گفت: «چطور این غذا از گلویم پایین برود. بچه ها توی مرز گرسنه اند. زیر آتش توپ و تانکِ این بعثی های از خدا بی خبر گیر کرده اند. حتی اسلحه برای جنگیدن ندارند. نه چیزی برای خوردن، نه جایی برای خوابیدن. بد وضعی دارند طفلی ها.»
دستش را گرفتم و کشیدمش جلو. گفتم: «خودت می گویی جنگ است دیگر. چاره ای نیست. با گریه کردن تو و غذا نخوردنت آن ها سیر می شوند یا کار درست می شود؟! بیا جلو غذایت را بخور.» خیلی که اصرار کردم، دوباره دست به غذا برد. سعی می کردم چیزهایی برایش تعریف کنم تا حواسش از جنگ و منطقه پرت شود. از شیرین کاری های خدیجه می گفتم. از دندان درآوردن معصومه. از اتفاق هایی که این چند وقت برای ما افتاده بود. کم کم اشتهایش سر جایش آمد. هر چه بود خورد. از ترشی و ماست گرفته تا همان اشکنه و نان و سبزی توی سفره.
به خنده گفتم: «واقعاً که از جنگ برگشته ای.»
از ته دل خندید. گفت: «اگر بگویم یک ماه است غذای درست و حسابی نخورده ام باورت می شود؟! به جان خودت این چند روز آخر را فقط با یک تکه نان و چند تا بیسکویت سَر کردم.» خم شدم سفره را جمع کنم، پیشانی ام را بوسید. سرم راپایین انداختم
💞گفت: «خیلی خوشمزه بود. دست و پنجه ات درد نکند.»
خندیدم و گفتم: «نوش جانت. خیلی هم تعریفی نبود. تو خیلی گرسنه بودی.»
وقتی بلند شد به حمام برود، تازه درست و حسابی دیدمش. خیلی لاغر شده بود. از پشت خمیده به نظر می آمد؛ با موهایی آشفته و خاکی و شانه هایی افتاده و تکیده. زیر لب گفتم: «خدایا! یعنی این مرد من است. این صمد است. جنگ چه به سرش آورده...»
آرزو کردم: «خدایا! پای جنگ را به خانه هیچ کس باز نکن.»
کمی بعد، صدای شرشر آب حمام و خُرخُر آبی که توی راه آب می رفت، تنها صدایی بود که به گوش می رسید. چراغ آشپزخانه را خاموش کردم. با اینکه نصف شب بود. به نظرم آمد خانه مثل اولش شده؛ روشن و گرم و دل باز. انگار در و دیوار خانه دوباره به رویم می خندید
فردا صبح، صمد رفت کمی خرید کند. وقتی برگشت، دو سه کیلو گوشت و دو تا مرغ و سبزی و کلی میوه خریده بود.
گفتم: «چقدر گوشت! مهمان داریم؟! چه خبر است؟!»
گفت: «این بار که بروم، اگر زنده بمانم، تا دو سه ماهی برنمی گردم. شاید هم تا عید نیایم. شاید هم تا آخر جنگ.»
💞گفتم: «اِ... همین طوری می گویی ها! شاید جنگ دو سه سالی طول بکشد.»
گفت: «نه، خدا نکند. به هر جهت، آنجا خیلی بیشتر به من نیاز دارند. اگر به خاطر تو و بچه ها نبود، این چند روز هم نمی آمدم.»
گوشت ها را گذاشتم توی ظرفشویی. شیر آب را باز کردم رویش. دوباره گفتم: «به خدا خیلی گوشت خریدی. بچه ها که غذاخور نیستند. می ماند من یک نفر. خیلی زیاد است.»
رفت توی هال. بچه ها را روی پایش نشاند و شروع کرد با آن ها بازی کردن.
گفتم: «صمد!»
از توی هال گفت: «جان صمد!»
خنده ام گرفت. گفتم: «می شود امروز عصر برویم یک جایی. خیلی دلتنگم. دلم پوسید توی این خانه.»
زود گفت: «می خواهی همین الان جمع کن برویم قایش.»
شیر آب را بستم و گوشت های لخم و صورتی را توی صافی ریختم. گفتم: «نه... قایش نه... تا پایمان برسد آنجا، تو غیبت می زند. می خواهم برویم یک جایی که فقط من و تو و بچه ها باشیم.»
آمد توی آشپزخانه بچه ها را بغل گرفته بود. گفت: «هر چه تو بگویی. کجا برویم؟!»
گفتم: «برویم پارک.»
✍ادامه دارد....
رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
رسانه الهی
#رمان_مذهبی_ازجهنم_تابهشت #قسمت_چهل_ویک به روایت حانیه صدای زنگ در نشانهی اومدن مامان اینا بود.
#رمان_مذهبی_ازجهنم_تابهشت
#قسمت_چهل_و_دوم
به روایت امیرحسین
......................................................
_جونم داداش ؟
محمدجواد: سلام . خوبی؟
_ مرسی. توخوبی؟
محمد جواد: مگه تو دکتری؟ دهع.
_ نه په تو دکتری. حالا کارتو بگو میخوام برم. خوب بودن به تو نیومده پسره پررو.
محمدجواد: اوا خواهر نفرمایید. ببخشید مصدع اوقاتتون شدم خواستم عرض کنم خدمتتون که..... خب.... میگفتم که....
_ جواد بگو الان کلاس شروع میشه.
محمدجواد: دانشگاه بدون من خوش میگذره ؟
_ عالی. کارتو میگی یا قطع کنم.
محمد جواد: خیلی خب بابا. راهیان هستی دیگه؟
_ وای معلومه که آره. از خدامه. کی؟
محمدجواد: خیر سرت خادمیا. خجالت بکش. پنج شنبه حرکته.
_ اوه اوه استاد اومد فعلا.....
بهترین خبر برای من همین رفتن به راهیان بود ، البته اگه بابا مثل تابستون بهانه نیاره و مانع رفتنم نشه.
.تنها چیزی که میتونست خستگی 8 ساعت کلاس پشت سر هم رو از بین ببره ، صدای سرشار از محبت مامان بود.
مامان: کیه؟
_ بازکن مامان جان.
مامان: خوش اومدی عزیزم.
بابا: همین که گفتم نه نه نه. اونجا امنیت نداره
_ ممنون که منو بچه 5 ساله فرض کردید پدر جان. سوریه رو میگید نه یه چیزی. ولی پدر من اینجا که دیگه تو کشور خودمونه . بچه که نیستم. تابستون گفتید گرمه میری حالت بد میشه. دقیقا دلیلی که برای یه بچه نهایتا قانع کنندس. الانم میگید امنیت نداره.
بابا: کی؟
_ نوکرتونم به خدا. پنجشنبه
بابا_ خیلی خب. من که حریف تو نمیشم.
_ پس با اجازتون من برم خبر بدم که میرم.
با ذوق دوییدم سمت اتاق.
شماره محمد جواد رو گرفتم ، بعد از 3 تا بوق برداشت.
_ سلام محمد. ببین من میام بلاخره بابا راضی شد. فقط ساعت و روزشو اینارو بگو. راستی لازم نیست بیام برای هماهنگی. به قول تو خیر سرم خادمم. راستی خاک توسرت که زودتر به من نگفتی. بیچاره کسی که قراره زن تو بشه. همه کارات سرِ بزنگاس .
اون طرف خط: سلام مادر. نفس بکش. من مادر محمد جوادم. واقعا هم بیچاره زنش.
_ای وای سلام حاج خانوم. شرمنده من فکر فکر کردم که... چیزه.... یعنی....
حاج خانوم :اشکال نداره مادر. محمد جواد خواب بود من گوشیشو برداشتم.
_ بازم شرمنده. ببخشید بدموقع مزاحم شدم. یاعلی
حاج خانوم : دشمنت شرمنده. علی یارت مادر.
وای آبروم رفت.خب شد نخندیدم ضایع بشم.
_ جواد به خدا یه بار دیگه کله سحر زنگ بزنی به من میکشمت..
محمدجواد: که خاک تو سرم آره ؟ بیچاره زنم اره؟
_ عه. راستی یکی طلبم. آبروم رفت.
محمدجواد: مگه داشتی؟
_ نه په تو داشتی؟
محمدجواد: شنیدم که اومدنی شدی.
_ آره بابا اجازه رو صادر کرد.
محمدجواد: خب پس پاشو بیا مسجد که حاج آقا حسابی کارت داره.
_ الان مسجدی؟
محمدجواد: بله. مجبورم جور نیومدنای تورو هم بکشم.
_ کله سحر مسجد چیکار میکنی؟
محمدجواد: تو شهر ما ساعت 10 کله سحر نیست . شهر شما رو نمیدونم.
_ خب حالا. باش. من 11 اونجام
محمدجواد: خسته نشی یه وقت
_ نگران نباش. خدانگهدار مزاحم نشو
محمدجواد: روتو برم هی. خداحافظت.
خدایا این دوست خل منو شفا نده خواهشا.
مامان:امیرحسین. نمیخوای پاشی؟
_ بیدارم مامان.
مامان: خب بیا صبحانه.
_ مامان نمیخورم مرسی باید برم مسجد.
_ سلام حاج آقا
حاج آقا: علیک سلام. یه وقت نیای مسجدا بابا جان.
_ اوخ. ببخشید. یه مقدار درگیر دانشگاه بودم.
حاج آقا : بله از محمد جواد جویای احوالت هستم. راهیان نور میای دیگه؟
_ بله حاج آقا.
حاج آقا : خب شما مسئول اتوبوسایی . چک کردن اعضا و اینا. حدود 7.8 تا اتوبوس میشه با حسینیه ها و بچه های موسسه.
_ بله چشم حاج آقا. پارسال هم مسئول اتوبوسا بودم. خیالتون راحت. فقط لیستا رو ....
حاج آقا : همون روز حرکت میدم که ثابت شده باشن دیگه.
_ پس فردا حرکته دیگه؟
حاج آقا : بله.
اینجا چقدر با همه جا فرق میکند
اینجا شلمچه نیست که دنیای دیگریست
#ادامه_دارد
#ح_سادات_کاظمی
رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
❀✿
#رمان_قبله_من
#قسمت_چهل_و_دوم
#بخش_اول
❀✿
نوار قلب بر روے صفحہ ے مانیتور بالا و پایین میرود. ازڪمر تا زیر شڪمم تیر میڪشد.
ابروهایم از درد درهم میرود و لبم را بہ دندان میگیرم. لغزیدن قطرات عرق را روے پوست یخ زده ام احساس میڪنم. ماسڪ روے صورتش بخار میڪند و بعداز چندثانیہ بہ حالت اول برمیگردد. شاید دردقیقہ ده یا بیست بار این حالت تڪرار میشود. سینہ ے برجستہ و مردانہ اش باریتم منظم ازنفس گرمش پر و خالے میشود. نگاهم رااز سوزن سرمے ڪہ در گوشت دستش فرو رفتہ تا صورتش میڪشم. ابروے چپش شڪستہ، ڪمے پایین تر گونہ اش ڪبود شده و لبهایش زخم شده. اشڪ از گوشہ ے چشمم بے آنڪہ روے صورتم بنشیند پایین مے افتد.بہ گمانم خیلے سنگین بوده...تاب لغزیدن نداشت!
سمت چپ گردنش خون مرده شده و ڪتف چپش هم شڪستہ...نمیدانم چرا اینهارا زیر لب مرور میڪنم.شاید سے امین بار است ڪہ زخم هایش را میشمارم..اما...هربار بہ آخرش میرسم نفسم بند مے آید...آخری رابہ زبان نمے آورم.چشمانم را میبندم و لرزش شانہ هایم را ڪنترل میڪنم.توضیحات پدرم را درست نفهمیدم...تنها چندجملہ اش را از برڪردم..ریہ هایش سوختہ...تنفسش مشڪل دارد...سرفہ هاے خونے میڪند. درد دارد! دڪترگفت سخت است!..انگار در سینہ اش آتش روشن ڪرده اند...وجودش میسوزود... پاهایم میلرزند.روے صندلے مے افتم...خیلے وقت ندارم! اجازه نمیدهند بمانم!..میگویند باردارے!..خطرناڪ است... اراجیف میگویند نہ؟! دست لرزانم را دراز میڪنم و سرانگشتانم راروے سوزن سرم میڪشم.زیرناخنهایش هرلحظه تیره تر میشوند.یاشاید من اینطور حس میڪنم!..دستم را آرام روے سینہ اش میگذارم.درست روے قلبش...میخواهم مطمئن شوم! دیوانہ شده ام نہ!؟...میزند...اما آرام...اما ڪُند...چقدر ضعیف!بہ مانیتور نگاه میکنم...تمام هستی من به آن خطوط بسته است!..
سرمیگردانم و بہ پشت سرنگاه میڪنم.میخواهم مطمئن شوم ڪسے مارا نمے بیند. دستم را بہ سختے بالا میڪشم و سمت موهایش میبرم.... موهاے جلوے سرش سوختہ!...زمخت شده!..دیگر نرم نیست.ڪوتاه شده..بلند نیست ڪہ روے پیشانے اش بریزد!....با ناخنهایم موهایش را مرتب میڪنم.حجمش ڪم شده... ریش قسمت چپ صورتش هم سوختہ.... زبر شده....دیگر لطافت مسخ ڪننده ندارد!لب برمیچینم،باپشت دست زبرے اش را لمس میڪنم...
_ یحیے...وقت سونوگرافے دارم! باید قول بدے چشماتو باز ڪنے تا منم خبراے خوب بیارم...
یڪ قطره اشڪ دیگر..
_ گریہ؟!...نہ! گریہ نمیڪنم...خوشحالم ڪہ برگشتے.همین!
صداے نفسهایش درون فضاے خالے ماسڪ میپیچد...
_ راسے براش لباس خریدم...خیلے خوشگلن! آوردمشون...توڪیفمن. منتظرم بیدارشے...
سرانگشتانم راروے ابروهایش میڪشم...
_ آقایی من!... اگر خدا بهمون حسین آقاداد...زودے حسنا خانومو میاریم ڪہ تنها نباشہ!...مگہ نہ؟
انگشتانم را نرم روے چشمانش حرڪت میدهم.بااحتیاط...یڪ وقت جاے زخم اذیتش نڪند!
_ دڪترا زیادے شلوغش ڪردن!.منڪہ میدونم! اینهمة خواب..بخاطر خستگیہ!
دردلم تڪرار میڪنم.میدانم؟! واقعا؟!...
خم میشوم و لبم را نزدیڪ گوشش میبرم...بغضم را قورت میدهم..آنقدر سخت ڪہ بہ جان ڪندن میرسم
_ زودے خوب شو....
❀✿
تڪانے میخورم و چشمهایم را باز میڪنم..روے مبل خوابم برده..خواب؟!...من ڪہ....سرجا صاف میشینم و گیج بہ پتوے روے پاهایم نگاه میڪنم...از بیمارستان برگشتم ..و..بہ اتاق رفتم...پس اینجا...روے مبل!؟..این پتو و... شڪمم سبڪ شده!...دستم رارویش میڪشم... متوجہ موهاے باز روے شانہ هایم میشوم..اما من خوب یادم است ڪہ بالاے سر بے حوصلہ و ڪلافہ جمعش ڪردم...فضاے خانہ گرم شده. بوے عطرآشنایے دلم را میلرزاند..
حرڪت چیزے روے گردنم باعث میشود باترس بہ پشت سر نگاه ڪنم...چیزے نیست!!!
آب دهانم را قورت میدهم...اینجا چہ خبر است!!...بہ روبرو نگاه میڪنم. سرجا خشڪ میشوم. ذهن و دهانم قفل میشوند...یحیے!!!
روبرویم ایستاده..پشتش بہ من است...باهمان لباس نظامے ڪہ دلبرش میڪند!! دلم براے قد ڪشیده اش چقدر تنگ بود!!...اما...مگر...بیمارستان...
باترس و دودلے صدا میزنم:
یحیے!
برمیگردد...باتبسمے ڪہ تابحال نظیرش را ندیده ام. موها و ریشش روشن ترشده و چشمانش برق میزنند.پوست سفیدش میدرخشد!!!.. چیزے میان ملافہ ے سفید در بغل ڪشیده!...گردن دراز میڪنم
_ اون چیہ!..چقد خوشگل شدے آقا!
میخندد.صداے خنده اش درفضا میپیچید...دلم با تپش مے افتد!
_ شدم؟! نبودم!...
_ بودے!...خوشگل ترشدے!...ماه شدے!...
یڪ قدم جلو مے آید...
_ محیام؟
_ جانم!
_ ببین چقدر شبیہ توعہ!
❀✿
💟 نویسنــــــده:
#میم_سادات_هاشمی
❀✿
👈🏻 ڪپے تنها با ذڪر #نام_نویسنده مورد رضایت است👉🏻
❀✿
رمان های عاشقانه مذهبی
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
رسانه الهی
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❀✿ #رمان_قبله_من #قسمت_چهل_و_دوم #بخش_اول ❀✿ نوار قلب بر روے صفحہ ے مانیتور بالا و پایین
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
❀✿
#رمان_قبله_من
#قسمت_چهل_و_دوم
#بخش_دوم
❀✿
گنگ بھ چشمانش نگاه میڪنم.خم میشود و ملافھ ی سفید را جلوی صورتم میگیرد..
بایڪ دست گوشھ اش را ڪنار میزندیڪ نوزادبا صورتے سفید و دوچشم درشت آبے رنگ ڪھ متعجب نگاهم میڪند. چیزی تنش نیست.لبهای صورتے اش بھ لبخند باز میشوند.چقدرخواستنےاست. موهای بور و روشنش روی پیشانے ریختھ...
_ میبینے؟!...خیلے شبیهتھ!...حسناست....
مور مور میشوم ؛ پوستم سوزن سوزن میشود ؛قلبم مے ایستد! ... حسناست!؟...
یڪدفعھ اشک پشت پرده ی چشمان شفاف یحیـے میدود.جلوتر مے آید و لبش را روی پیشانے ام میگذارد.خون گرم درون رگهایم میدود.سرش را عقب میڪشد...
_ خانوم!...حلال ڪن!...
نمیفهمم. دوست دارم فریاد بزنم، گیج شده ام!یعنے این بچھ دخترمن است!؟...ڪے بھ دنیا آمد..؟...نمیفهمم، نمیفهمم...سرم را بھ چپ و راست تڪان میدهم...
_ یحیے...چے میگے؟این ڪیھ؟ من هنوز سه ماهمھ...تو توی بیمارستان بودی!..خودم اومدم پیشت...من...
دستهایم راروی هوا تڪان میدهم و دیوانه وار ڪلمات را پشت هم میچینم...
نوزاد را آرام روی مبل ڪناری میگذارد.مقابلم مے ایستد و شانھ هایم را میگیرد..
_ محیا! آروم!..
_ یحیے دیوونھ شدم..آره؟! از غصھ ات!...ازدوریت؟!.دیوونھ شدم؟!
اشڪ دیدم را ضعیف میڪند.یڪدفعه من را بھ سینھ میچسباند و بازوهایش را دورشانھ هایم حلقھ میڪند.دستش رادرون موهایم فرو میبرد و سرم را درست روی قلبش میگذارد. خاموش میشوم....چشمانم را میبندم....
_ محیا!...خانوم...چقد زود میشڪنے!...صبور باش.. دیگھ اشڪاتو نبینم....بے قراری نڪن. دلم آتیش میگیره دختر!بغض نڪن...حداقل جلوی من!...دیوونم میڪنے وقتے مثل بچھ ها مظلوم نگاه میڪنے...نڪن!
صورتم درسینھ اش فرو میرود ، بغضم میترڪند و وجودم میلرزد
_ هیس....آروم...خانوم...اذیت شدی....چقد من بدم!
_ نھ!...بدنیسے..ولے دیگھ نرو...پیشم باش...تنهام نزار...
_ دیگھ نمیرم!...همیشھ هستم...
باناباوری سرم را بالا مے گیرم و بھ چشمانش نگاه میڪنم...گریه ڪرده.
_ قول؟!
_ قول مردونھ ...
خم میشود و گونھ ام را میبوسد؛ وجودم درون آغوشش جمع میشود.مثل یڪ نفس درسینھ اش فرو میروم...
❀✿
💟 نویسنــــــده:
#میم_سادات_هاشمی
❀✿
👈🏻ڪپے تنها با ذڪر #نام_نویسنده مورد رضایت است👉🏻
❀✿
رمان های عاشقانه مذهبی
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
رسانه الهی
👆👆👆👆👆 استکان چای هر دو نفر خالی بود، دل پُر ستاره هم همینطور. چیزی در کلام فرشته بود که با وجود
⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️
⭐️
#رمان
#ستاره_سهیل
#قسمت_چهل_و_دوم
-سلام ستاره خانم گل و گلاب
-سلام، معلومه کجایی دختر؟ میدونی چقدر نگرانت شدم؟
-دیگه نشد ستاره، غرغر نکن تو روخدا، عوضش میام جبران میکنم، پایهای بریم بیرون؟
-عصری، کلاس دارم آخه.
-خب بعد کلاست.. باشه.. قربونت برم.. خودم میام دنبالت. خبرای مهمی برات دارم. پس مثل دفعه قبل، میام همونجا.
-باشه حالا اگه نشد بهت خبر میدم.
تلفن را قطع کرد و در کیفش انداخت، که یک پژو شبیه ماشین عمو از جلویش عبور کرد و در چند قدمیاش توقف کرد.
ستاره برگشت، از پشت سر موهای جوگندمی عمو و آویز الله جلوی ماشین را شناخت. ماشین دنده عقب آمد، تا به نزدیکی ستاره رسید.
-سلام عموجون.. اینجا چکار میکنی؟
-سلام عمو، از مسجد برمیگردم.
خواست قضیه گم شدن کارتش را بگوید، اما منصرف شد.
-با یکی از دوستام تو مسجد کار داشتم، اومدم دیدمش و دیگه تا الان طول کشید. شما جایی میرین؟
-دارم میرم سر مزار حسین. میای؟
-نام پدرش را که شنید دلش هری ریخت. توقع هرچیزی را داشت غیر از این.
-خب.. من...
-بیا بریم عمو، منم تنهام. بیا بریم.
-باشه.. ولی.. من.. چادر ندارم که..
-بیا اونجا خانما بهت چادر میدن.
-آخه عمو، عصر کلاس دارم.
کمیفکرد، بهترین موقعیت بود که درخواستش را بگوید باید همینکار را میکرد.
-بعدهم میخوام با دوستم برم بیرون.
-چشم، زود برت میگردونم، حالا بیا بریم. توکل بخدا.
از خدا خواسته، سوار ماشین شد.
-کمربندتو ببند عمو.
-چشم عمو! فقط میشه یچیز شاد بذاری؟
-عمو نگاه معناداری به او انداخت.
-خب الان تو مسجد قرآن گوش دادم، گفتم یه تنوعی بشه.
-عمو خودت میدونی من اهل اینچیزها نیستم..این آهنگهای جدید که اومده...
زنگ تلفن، حرفش را نیمه تمام گذاشت.
-الو، سلام حاج احمد! قربون شما. نه من پایگاه نیستم. نمیدونم والا، سلطانی دم دره ازش یه پرس و جویی بکن.. چشم من اگر رسیدم عصر یه سر میزنم. قربان شما..
ستاره همچنان ساکت ماند تا ببیند عمو حرفش را ادامه میدهد یا نه. نگاهی زیر چشمی انداخت. اما انگار، چیزی ذهن عمو را مشغول کرده بود. از فرصت استفاده کرد و هندزفری را داخل گوشش گذاشت، تا حال و هوایش عوض شود. خیال میکرد با گذاشتن هندزفری، دیگر نور و موج صدای قرآن به او برخورد نمیکند.
نویسنده: ف.سادات{طوبی}
✅کپی ممنوع
✅ در صورت داشتن سوال، به آیدی نویسنده پیام دهید👇
@tooba_banoo
رسانه الهی 🕌 @mediumelahi