part16dameshghfinal64.mp3
8.79M
#دمشق_شهر_عشق16
✅ #رمان دمشق شهرعشق بر اساس #حوادث_حقیقی زمستان ۸۹ تا پاییز ۹۵ درسوریه و با اشاره به گوشه ای از رشادتهای مدافعان حرم به ویژه سپهبد #شهید_حاج_قاسم_سلیمانی و سردار #شهید_حاج_حسین_همدانی در بستر داستانی #عاشقانه روایت میشود.
📌اثری از فاطمه ولی نژاد
#سوریه
#عبرت
رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
#پایان
#داستان_کوتاه
#عاشقانه
#قسمت_دوم
#بخش_دوم
گل بهار خم شد و سرش را روے سینھ ے پیڪر گذاشت... صدای زجھ اش درفضای سردخانھ مےپیچید...بھ پیراهن خاڪے سید چنگ زد و آخرین توانش را وقف جان دادن ڪرد...بوے خون مشامش را پر ڪرد؛ خونے ڪھ آغشتھ بھ عطر نرگس شد.سرش را بلند ڪرد و نالھ زد : حالا چه جورے اسپند دور سرت بگردونم...
هادی شانھ های رنجور و ظریف گل بهار را گرفت و بلندش ڪرد، او اما دست برادرش را پس زد و دیوانھ وار دڪمھ های پیراهن سید را یڪے یڪے باز ڪرد... مسئول سردخانھ گوشھ ای آرام اشڪ میریخت..هادے مبهوت و باملایمت زمزمھ ڪرد: دورت بگردم دارے چیڪار مےڪنے....نڪن بهار !
او گوش نمیداد...تنها بھ یڪ چیز فڪر میڪرد...سربندے ڪھ وصلھ ے سینھ همسرش بود!... مقابل چشمان هادی سربند را ازاد ڪرد و روی قلبش گذاشت... وجودش از هجوم اشڪ و بغض سخت تڪان مےخورد و دستانش پیڪر مردش را نوازش مے ڪرد... باری دیگر خم شد و لبهایش را روی دست زخمے سید گذاشت... انگشتر عقیق و فیروزه اش را بوسید ... همھ چیز سرجایش بود...جز سری ڪھ بھ امانت داده بود...
✽✽✽
گل بهار خودش را تا دم سفره ی رنگے اش ڪشاند...ساڪ خاڪے را ڪنار آینه گذاشت.. نگاه سردش را گرداند...چهره ی مظلوم سیدجانش میان قاب گردویـے... اشڪے ڪھ بےاراده مےآمد را با پر چارقدش گرفت و قاب عڪس را از روی دیوار برداشت. شیشھ ی وجودش را ڪھ ترڪ خورده بود گوشھ اے نشاند. قاب را بھ سینھ چسباند و سربند را از درون ساڪ بیرون آورد...لڪھ های خون بخشے از نوشتھ ی یاحسین را پوشانده بودند. سفره را از زیر نظر گذراند...سھ سین از پیش آماده شده...با ساک و سربند و.... سیدجان...شد شش عدد...یڪے دیگر مانده.چشمانش راریز ڪرد... ماهے دم حریرِ تنگ بلور روی آب آمده ... مرده بود!... همانے ڪھ گل بهار بود!....تبسمے تلخ لبهاے گل بهار را پوشاند.. باری دیگر بھ عڪس نگاه ڪرد... لبخندے سیاه و سفید چون آتش بھ جانش افتاد..
_ هفتمین سین سرت بود ڪھ جا ماند....🥀
✒نویســنده:
#میم_سادات_هاشمی
❧ کپی باذکر نام نویسنده مجاز است
❧ این داستان ذهنـےمرتبط بھ ۸ سال دفاع مقدس میشھ
♡داستان کوتاه دو قسمتی♡
#پایان
رمانهای عاشقانه مذهبی
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
4_5949723903436787030.mp3
12.36M
#مادری_از_عرش۱۶
#استاد_شجاعی
#حاج_حسین_یکتا
🔅 به ربوبیت و مربیگری همان مادری که، در لحظهی وفاتش، وصیتش "سلام بر فرزندانش در تمام تاریخ" بود؛
✦ شیرمردان و شیرزنانی ساخته شدند که؛
( یوطّئونَ للمهدی سلطانا) ...
زمینههای پادشاهی #مهدی_علیه_السلام را بر دنیا، فراهم میکنند!👇
این مردمان چه کسانی هستند؟
#پایان
رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
رسانه الهی
#بســـــم_ربِّ_العشـــــــــــــــق #رمان #طعم_سیبـ #قسمت_سی_و_پنجم: #بخش_دوم: صدای بوق ماشی
#بســـــم_ربِّ_العشـــــــــــــــق
#رمــــــــــان
#طعم_سیبـ
به قلم⇦⇦ ❣ #مریم_سرخه_ای ❣
#قسمتـ_آخر:
صبح حدود ساعت پنج بلند شدم علی زود تر از من از خواب بلند شده بود و مشغول انجام دادن کار های سفر بود...
به نوعی داشتیم می رفتیم ماه عسل😄
روی تخت نشستم کش و قوسی به بدنم دادم...
علی_به به خانم پاشدی از خواب سلام!
-سلام.چقدر سرو صدا میکنی؟؟؟
علی خندیدو گفت:
-إ ؟!بلند شدم دارم کارهای خانممو میکنم سرو صدا هم میکنم؟؟بلند شو خانمی دیرمون میشه...
خندیدم و با موهای بهم ریخته و خسته بلند شدم دستو صورتمو شستم و بعد هم موهامو شونه کردم...
باهم مشغول نماز خوندن شدیم...
و بعد از خوردن صبحونه آماده شدیم و راهی شدیم...
وسایل هارو جمع و جور کردیم و با علی گذاشتیم داخل ماشین...
علی_زود باش خانمی امام رضا منتظرمونه...
در ماشین رو برام باز کرد و من هم سوار شدم بعد هم خودش سوار شدو حرکت کردیم...
تموم کابوس های من تموم شد حالا علی برای من و من برای علی هستم و هیچ مانعی هم سر راهمون نیست نفس عمیقی کشیدم و خدارو شکر کردم...
علی لبخندی زدو گفت:
-خیلی سخت به دستت آوردم...ولی یه چیزی فهمیدم...میدونی چی؟؟؟
خندیدم و گفتم:
-چی؟؟؟
-که چیزهای با ارزش خیلی سخت به دست میان...
تو برای من شبیه قشنگ ترین سیب در بالاترین نقطه ی درخت بودی...
که همیشه دلم میخواست بچینمش ولی چیدنش تلاش میخواست...
وقتی تونستم بچینمش...
تازه فهمیدم طعم سیب🍎یعنی چی...
❤️تازه فهمیــــــــــدم #طعم_سیبـ یعنے چے...❤️
نویسنده:📝
رمان های عاشقانه مذهبی
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
#پایان
رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
Part07_مطلع عشق.mp3
15.48M
💞 #مطلع_عشق7
مجموعه ای از پندها و نصایح حضرت #آیت_الله_خامنهای به زوج های جوانی که توفیق یافته اند
#پیوند_زناشویی خود را با آهنگ کلام ایشان آغاز نمایند.❤️
🎧 #کتاب_صوتی
🎙راوی : یاسر دعاگو
#پایان ✅
رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
رسانه الهی
✍️ #تنها_میان_داعش #قسمت_سی_و_چهارم 💠 چانهام روی دستش میلرزید و میدید از این #معجزه جانم به لب
✍️ #تنها_میان_داعش
#قسمت_سی_و_پنجم
💠 حیدر چشمش به جاده و جمعیت رزمندهها بود و دل او هم پیش #حاج_قاسم جا مانده بود که مؤمنانه زمزمه کرد :«عاشق #سید_علی_خامنهای و #حاج_قاسمم!»
سپس گوشه نگاهی به صورتم کرد و با لبخندی فاتحانه شهادت داد :«نرجس! بهخدا اگه #ایران نبود، آمرلی هم مثل سنجار سقوط میکرد!» و در رکاب حاج قاسم طعم قدرت #شیعه را چشیده بود که فرمان را زیر انگشتانش فشار داد و برای #داعش خط و نشان کشید :«مگه شیعه مرده باشه که حرف #سید_علی و #مرجعیت روی زمین بمونه و دست داعش به کربلا و نجف برسه!»
💠 تازه میفهمیدم حاج قاسم با دل عباس و سایر #مدافعان شهر چه کرده بود که مرگ را به بازی گرفته و برای چشیدن #شهادت سرشان روی بدن سنگینی میکرد و حیدر هنوز از همه غمهایم خبر نداشت که در ترافیک ورودی شهر ماشین را متوقف کرد، رو به صورتم چرخید و با اشتیاقی که از آغوش حاج قاسم به دلش افتاده بود، سوال کرد :«عباس برات از #حاج_قاسم چیزی نگفته بود؟»
و عباس روزهای آخر آیینه حاج قاسم شده بود که سرم را به نشانه تأیید پایین انداختم، اما دست خودم نبود که اسم برادر #شهیدم شیشه چشمم را از گریه پُر میکرد و همین گریه دل حیدر را خالی کرد.
💠 ردیف ماشینها به راه افتادند، دوباره دنده را جا زد و با نگرانی نگاهم میکرد تا حرفی بزنم و دردی جز داغ عباس و عمو نبود که حرف را به هوایی جز هوای #شهادت بردم :«چطوری آزاد شدی؟»
حسم را باور نمیکرد که به چشمانم خیره شد و پرسید :«برا این گریه میکنی؟» و باید جراحت جالی خالی عباس و عمو را میپوشاندم و همان نغمه نالههای حیدر و پیکر #مظلومش کم دردی نبود که زیر لب زمزمه کردم :«حیدر این مدت فکر نبودنت منو کشت!»
💠 و همین جسارت عدنان برایش دردناکتر از #اسارت بود که صورتش سرخ شد و با غیظی که گلویش را پُر کرده بود، پاسخ داد :«اون شب که اون نامرد بهت زنگ زد و #تهدیدت میکرد من میشنیدم! به خودم گفت میخوام ازت فیلم بگیرم و بفرستم واسه دخترعموت! بهخدا حاضر بودم هزار بار زجرکشم کنه، ولی با تو حرف نزنه!»
و از نزدیک شدن عدنان به #ناموسش تیغ غیرت در گلویش مانده و صدایش خش افتاد :«امروز وقتی فهمیدم کشونده بودت تو اون خونه خرابه، مرگ رو جلو چشام دیدم!» و فقط #امیرالمؤمنین مرا نجات داده و میدیدم قفسه سینهاش از هجوم #غیرت میلرزد که دوباره بحث را عوض کردم :«حیدر چجوری اسیر شدی؟»
💠 دیگر به ورودی شهر رسیده و حرکت ماشینها در استقبال مردم متوقف شده بود که ترمز دستی را کشید و گفت :«برای شروع #عملیات، من و یکی دیگه از بچهها که اهل آمرلی بودیم داوطلب شناسایی منطقه شدیم، اما تو کمین داعش افتادیم، اون #شهید شد و من زخمی شدم، نتونستم فرار کنم، #اسیرم کردن و بردن سلیمان بیک.»
از تصور درد و #غربتی که عزیز دلم کشیده بود، قلبم فشرده شد و او از همه عذابی که عدنان به جانش داده بود، گذشت و تنها آخر ماجرا را گفت :«یکی از شیخهای سلیمان بیک که قبلا با بابا معامله میکرد، منو شناخت. به قول خودش نون و نمک ما رو خورده بود و میخواست جبران کنه که دو شب بعد فراریم داد.»
💠 از #اعجازی که عشقم را نجات داده بود دلم لرزید و ایمان داشتم از کرم #کریم_اهل_بیت (علیهمالسلام) حیدرم سالم برگشته که لبخندی زدم و پس از روزها برایش دلبرانه ناز کردم :«حیدر نذر کردم اسم بچهمون رو حسن بذاریم!» و چشمانش هنوز از صورتم سیر نشده بود که عاشقانه نگاهم کرد و نازم را خرید :«نرجس! انقدر دلم برات تنگ شده که وقتی حرف میزنی بیشتر تشنه صدات میشم!»
دستانم هنوز در گرمای دستش مانده و دیگر تشنگی و گرسنگی را احساس نمیکردم که از جام چشمان مستش سیرابم کرده بود.
💠 مردم همه با پرچمهای #یاحسین و #یا_قمر_بنی_هاشم برای استقبال از نیروها به خیابان آمده بودند و اینهمه هلهله خلوت عاشقانهمان را به هم نمیزد.
بیش از هشتاد روز #مقاومت در برابر داعش و دوری و دلتنگی، عاشقترمان کرده بود که حیدر دستم را میان دستانش فشار داد تا باز هم دلم به حرارت حضورش گرم شود و باور کنم پیروز این جنگ ناجوانمردانه ما هستیم.
#پایان
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
Part05_سید ابراهیم.mp3
24.93M
📗 کتاب صوتی
#سید_ابراهیم
خاطرات شهید مدافع حرم
#سید_مصطفی_صدرزاده
قسمت 5⃣
#پایان
رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
Part19_آه ترجمه مقتل نفس المهموم.mp3
13.36M
📚باز خوانی کتاب #آه
✅شهادت حضرت رقیه (س)، ورود اسرا به کربلا و بازگشت به مدینه😔
#پایان
(ترجمه مقتل)
رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
Part28_طرح کلی اندیشه اسلامی در قرآن.mp3
20.68M
قسمت 8⃣2⃣
جلسه بیست و هشتم : در پیرامون #ولایت ۳ (هجرت)
🌿صفحات ۷۹۲ تا ۸۱۸
#پایان
✅ "طرح کلی اندیشه اسلامی در #قرآن"
اثر حضرت آیت الله #خامنهای
رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
Part05_نامه ای به خواهرم.mp3
11.48M
🔸قسمت پنجم
#پایان
کتاب صوتی " نامه ای به خواهرم"
اثر مهدی عدالتیان
ناشر ؛ موسسه فرهنگی راه روشن
با صدای #مولف
#نامه_ای_به_خواهرم
#مهدی_عدالتیان
#حجاب
رسانه الهی 🕌 @mediumelahi