💚💫💫💚
#مبعث؛ یعنی وساطت تو میان بنده و معبود.
یا رســـــ💚ـــــول اللّه!
دستانم را بگیر 👋
تا بتهای باقیمانده دلم را بشکنم
که خدای تو
خریدار دلشکستگان است.💔
#عید_مبعث🌺🌿
#برتمامی_مسلمانان_جهان🌸
#مبارڪ_باد🌺🌿
رسانه الهی 🕌@mediumelahi
مداحی_آنلاین_برسد_به_گوش_جهانیان_صابر_خراسانی.mp3
6.72M
🌸 #عید_مبعث
💐برسد به گوش جهانیان
💐دو جهان به نام محمد است
🎤 #صابر_خراسانی
https://eitaa.com/joinchat/396361812Cccbe6d3082
رسانه الهی
#رمان_مذهبی_از_جهنم_تا_بهشت #قسمت_یازدهم بلاخره از ملیکا جدا شدم . ملیکا: زهراسادات توماشینه. بیابر
#رمان_مذهبی_از_جهنم_تا_بهشت
#قسمت_دوازدهم
بعد از ورودشون، خاله مریم من رو یه آغوش گرم مهمون کرد. خونهی گرمشون رو دوست داشتم. اصلا انگار نه انگار که چندسال بود من رو ندیده بودن. مامان باباها نشستن تو پذیرایی و من هم به اصرار بچه ها مهمون اتاقشون شدم. به محض ورودمون شروع کردیم به تعریف کردن و یاداوری خاطرات گذشته. برعکس بقیه اقوامی که از وقتی عمو برگشته بود، دیگه خیلی ندیده بودمشون( یعنی از 7.8 سالگی) تا 12.13 سالگی هنوز هم زهراسادات اینا جزو فامیلای صمیمی بودند و بعد از اون دیگه سرگرم درس شدم و حتی از طریق تلفن و اس ام اس هم دیگه ارتباطی نداشتیم. بعد از یک ساعت که نفهمیدم چجوری گذشت، با صدای مامان هرسه رفتیم پایین.
مامان: دخترا بیاید میخوایم بریم حرم.
ملیکا: چشم خاله اومدیم.
.
.
.
.
تو ماشین دوباره طبق معمول با غرغر هدم رو سرم کردم و شالم رو هم کشیدم جلو و بعد از این که چادرم از تو کیفم در آوردم، رسیدیم. پیاده شدم و چادرم رو سرم کردم. برگشتم به سمت ماشین عمواینا ( پدر زهراسادات) که با لبخند ملیکا که پشت سرم بود مواجه شدم.
ملیکا: چقدر چادر بهت میاد.
_ عهههه. ولم کن بابا بیا بریم.
راه افتادیم سمت حرمـ جایگاه آرامش من. سلامی زیر لب گفتم و وارد شدم.
.
.
.
ساعت هشت شب بود. تو حرم از مامان و بابا جداشده بودیم و قرار بود ساعت هشت دم در باشیم.
رو به دخترا گفتم بدویید و به دنبال این حرفم به سمت خروجی راه افتادم.
رسیدیم به بیرون حرم ولی مامان اینا نبودن. ای وای نکنه رفته باشن. یه دفعه یه نفر دستش رو گذاشت رو شونهی من و مصادف شد با جیغ کشیدن من.
امیرعلی: عههه اصلانمیشه با تو شوخی کرد دختر؟
_ عههه. سکته کردم. بعد با چشمای درشت شده از تعجب ادامه دادم _ وای داداشی کی اومدی؟
و با این حرف و حالت من بچه ها و امیر ترکیدن. خودمم خندم گرفته بود.
امیرعلی: ببخشید نمیدونستم باید اجازه بگیرم ابجی خانم. صبح رسیدم مامان گفت قم هستین منم اومدم اینجا.....
#ادامه_دارد.
#ح_سادات_کاظمی
رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
#انرژی_مثبت داشته باش😍
ترسها را بیرون بریز😡
خدارا صدا بزن ☺️
امروز روز موفقیت توست👌
بشرط
خندیدنت😊
پس بخند 😁
و مطمئن باش که 👌
در آغوشِ خدایی😍😍😍😍
#انگیزشی
رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸🌸🌸🌸🌸
روانشناسان اثر شش « میم » را
در رسیدن به موفقیت
بسیار موثر می دانند :
🔹اول : تو محبوبی❤️
🔹دوم : تو محترمی🙏
🔹سوم : تو میتوانی👌
🔹چهارم : تو مهمی🤔
🔹پنجم : تو مفیدی😍
🔹ششم : تو میفهمی😊
اگر ما در رفتار و گفتارمان
این 6 «میم» را با خودمان
تکرار و تلقین کنیم ...
« میم هفتم» که #موفقیت است
خود به خود خواهد آمد ...
یعنی باتریِ انرژی دهنده ی ما
شارژ خواهد شد ...!!✅
#مشاوره
رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
🌸🌸🌸🌸🌸
رسانه الهی
#رمان_مذهبی_از_جهنم_تا_بهشت #قسمت_دوازدهم بعد از ورودشون، خاله مریم من رو یه آغوش گرم مهمون کرد. خ
#رمان_مذهبی_از_جهنم_تا_بهشت
#قسمت_سیزدهم
داشتم بال در میآوردم.
— الهی من قربون داداش گلم بشم. بغلش کردم و آغوشش شد قرارگاه اشک های دلتنگی خواهرانه.
.
.
ساعت ده و نیم بود. بعد از شام راه افتادیم به سمت تهران. مامان اینا میخواستن برن مسجد جمکران ولی من گفتم حوصله ندارم و تا داشتیم شام میخوردیم، امیرعلی رفت و برگشت. من هم چون از مسجد خوشم،نمیاومد، مامان اینارو راضی کردم که نریم. حوصلهام حسابی سر رفته بود. امیرعلی سرش تو گوشیش بود. مامان و بابا هم که داشتن باهم حرف میزدن و چون شیشه ها پایین بود صداشون نمیشنیدم. خودم به امیرعلی نزدیک کردم. صفحه گوشیش رو نگاه کردم. چشمام از تعجب گرد شده بود . وای خدای من این پسره چه خوشگله فکر کنم دچار عشق در نگاه اول شدم رفت . یه دفعه امیرعلی سرش آورد بالا.
امیرعلی: یه تقی یه توقی یه اجازه ای.
_ امیر این کیه؟
امیرعلی: اره خواهری اجازه میدم راحت باش.
_ میگم این کیه؟
امیرعلی: ممنون واقعا! دوستمه.
_ کدوم دوستت؟
امیرعلی: یه جوری میگی انگار دوستای منو میشناسی!
_ خوب بگو بشناسم. امیر جونم.
امیرعلی: جونم؟
_ این دوستت قصد از.....
امیرعلی: خجالت بکش!
_ شوخی کردم بابا. خوب حالا بگو.
امیرعلی: این اقای خوشگل ،خوشتیپ و بهترین دوست منه. بیست ویک سالشه و....
یه دفعه بغض کرد و
_ چی؟ خوب بگو دیگه. دهع.
_ و چی؟
امیرعلی: اها راستی لبنانی هستش.
_ ها! دوست لبنانی داری؟
امیرعلی: اره مگه چه اشکالی داره؟
_ نگفتی و چی؟
امیرعلی_ رفت مدافع حرم بانو بشه. محمد احمد مشلب دوست شهید منه.
انگار که یه لحظه دنیا برام وایساد. نفهمیدم چم شد. با حس خیسی اشک رو گونهام و نگاههای سرشار از تعجب امیرعلی به خودم اومدم...
#ادامه_دارد.
#ح_سادات_کاظمی
رسانه الهی 🕌 @mediumelahi