هدایت شده از رسانه الهی
خوب این یک طرح ساده برای خوندن نماز قضا ✅✅✅✅✅
1⃣برنامه ای ساده برای #نماز_قضا
🌸شنبه نماز صبح
🌸یکشنبه نماز ظهروعصر
🌸دوشنبه نماز مغرب و عشا
🌸سه شنبه نماز صبح
🌸چهارشنبه ظهروعصر
🌸پنجشنبه مغرب و عشا
🌸جمعه نماز آیات
✅✅✅✅✅✅
در این طرح هفته ای دو روز نماز قضا و یک نماز آیات خونده میشه 👏👏👏👏👏👏
👈جمع نمازها در طول یک ماه ۸ روز کامل✅
در طول سال ۹۶ روزکامل ،یعنی ۳ ماه در یکسال نماز قضا خوانده اید ✅
و ۴۸ نماز آیات✅
این یک طرح که تو طول هفته بخونید👏👏👏👏👏👏👏👏
2⃣
هفته ای دو روز رو مشخص میکنیم برای خوندن #نماز_قضا 👌
روزهای شنبه✅ و سه شنبه ✅
تو کانال هم یاد آوری،قرار میدیم 👌
اون روز ها از صبح تا شب هر وقت تونستیم یک شبانه روز نماز قضا میخونیم ✅
و بعد روز جمعه هم یک نماز آیات ✅
این طرح هم مثل قبل تعداد نمازها یکی هست ✅
3⃣
طرح بعدی طرح چهل روزه یا یک ساله هست که یک برگه برای شما میزاریم شما می تونید کپی بگیرید یا بنویسید👌 و ازش،استفاده کنید و تعداد نمازها رو راحت علامت بزنید و بدانید ✅
انشالله طرح مفیدی باشه برای همه
ما رو هم از دعای خیر تون محروم نفرمایید 👌👌👌
التماس دعا از همه بزرگواران👌
#رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
7.44M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
شکوه #دختران_فاطمی درچهارباغ اصفهان
به کوری چشم دشمنان اسلام تعدادشونم بیشتراز اون اغتشاشگرا هست که
کشف حجاب کردن ..👌
خدازیاد کنه این
#سربازان_امام_زمان_عج رو که دل حضرت رو تو این موقعیت شادکردن 👏👏👏
انشالله تو همه ی شهرها این شکوه انقلابی رو به زودی ببینیم 🤲😍
#حجاب_عفت_افتخار
رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
24.2M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 روایت تکاندهنده برنامه ثریا از #ضربوشتم وحشیانه یک #بسیجی در خیابانهای تهران
بسیجی که با ۴فرزند در خانهای ۴۵متری در یکی از محلات قدیمی تهران بیش از ۲۰ دقیقه کتک و چاقو خورده است!
همراه با فیلمی که #اغتشاشگران از ضربوشتم این بسیجی منتشر کردند
🎴 اخبار #بخش_خبری_2030
#ایران 🇮🇷
رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
🌸🍃🌸🍃🌸
#داستان_کوتاه
#دو_کلام_حرف_حساب
✅هفت یا هشت سالم بودم، با سفارش مادرم برای خرید میوه و سبزی به مغازه محل رفتم. اون موقع مثل حالا نبود که بچه رو تا دانشگاه هم همراهی کنن!
🔻پنج تومن پول داخل یه زنبیل پلاستیکی قرمز رنگ که تقریباً هم قد خودم بود با یه تکه کاغذ از لیست سفارش...
🥦🍉میوه و سبزی رو خریدم کل مبلغ شد 35 زار. 🍇🍒
🥧دور از چشم مادرم مابقی پول رو دادم یه کیک پنج زاری و یه نوشابه زرد کانادا از بقالی جنب میوه فروشی خریدم و روبروی میوه فروشی روی جدول نشستم و جای شما خالی نوش جان کردم.🤪
🚪خونه که برگشتم مادر گفت مابقی پولو چکار کردی؟ راستش ترسیدم بگم چکار کردم، گفتم بقیه پولی نبود...😏
مادر چیزی نگفت و زیر لب غرولندی کرد منم متوجه اعتراض او نشدم. 🤔
داشتم از کاری که کرده بودم و کسی متوجه نشده بود،احساس غرور
میکردم🤗
اما اضطراب نهفته ای آزارم می داد.🤥
🔹پس فردا به اتفاق مادر به سبزی فروشی رفتم اضطرابم بیشتر شده بود.☹️
که یهو مادر پرسید آقای صبوری میوه و سبزی گران شده؟ گفت نه همشیره.
گفت پس بقیه پول رو چرا به بچه پس ندادی؟😲
آقای صبوری که ظاهراً فیلم خوردن کیک و نوشابه از جلو چشمش مرور میشد با لبخندی زیبا روبه من کرد گفت : آبجی فراموش کردم ولی چشم طلبتون باشه.🤭
😇دنیا رو سرم چرخ میخورد اگه حاجی لب باز میکرد و واقعیت رو می گفت به خاطر دو گناه مجازات می شدم، یکی دروغ به مادرم یکی هم تهمت به حاج صبوری!
🔹مادر بیرون مغازه رفت. اما من داخل بودم. حاجی روبه من کرد و گفت: این دفعه مهمان من!🤫
ولی نمی دونم اگه تکرار بشه کسی مهمونت میکنه یا نه؟!🧔
بخدا هنوزم بعد 44 سال لبخندش و پندش یادم هست!👌
بارها باخودم می گم این آدما کجان و چرا نیستن⁉️
چرا تعدادشون کم شده آدمهایی از جنس بلور که نه كتاب های روانشناسی خوندن و نه مال زیادی داشتن که ببخشند؟👏👏👏👏
ولی تهمت رو به جان خریدن تا دلی پریشون نشه...!❤️
رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
🌸🍃🌸🍃🌸
رسانه الهی
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❀✿ #رمان_قبله_من #قسمت_بیست_و_دوم #بخش_اول ❀✿ ازروی تخت بلند مےشوم ،یڪ بار دیگر آب دهانم
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
❀✿
#رمان_قبله_من
#قسمت_بیست_و_دوم
#بخش_دوم
❀✿
آهانے میگوید ومشغول پاڪ ڪردن عرق پشت لب و پیشانے اش بادستمال ڪاغذے مے شود. یلدا روے مبل ولو مے شود و میگوید: واے جات خالے بود. ڪلے زنگ زدیم بهت! دوست داشتیم توام باشے.
_ ڪجا؟!
_ خونہ ے همڪار بابا!
_ اووو! نہ عزیزم ممنون! خوش گذشت؟
_ حسابے!
آذر چشم غره مے رود. دلیلش را نمے فهمم. باچشم و ابرو بہ یلدا اشاره میڪنم چے شده؟!
یلدا ازروے مبل بلند مے شود و بہ اتاقش اشاره میڪند ڪہ یعنے دنبالش بروم.
یلدا پسر حاج حمید رادوست داشت. حاج حمید همان همڪار عموجواد بود! میگفت حس میڪند اوهم خیلے بے میل نیست! اسمش سهیل است. پسرخوب و با ڪمالات! همان شاهزاده سوار بر یابو! بعداز محمدمهدے بہ ڪلمہ ے ازدواج آلرژے پیدا ڪرده ام
با این وجود یلدا را دلدارے دادم و برایش آرزوے بهترین ها را ڪردم. شروع دانشگاه مثل پنیر آب شده ے پیتزا برایم لذت بخش بود! دیگر ڪامل تخمم راشڪستہ و بیرون آمده بودم.
عمو در ظاهر ازمن راضے بود و این را تلفنے بہ پدرم میگفت! اما چشمانش از غصہ و ڪلافگے برق مے زد. خوب درس میخواندم و نگاه هاے حریص پسران هم ڪلاسم را رد میڪردم. آزاد و بے هیچ دغدغہ میرفتم و مے آمدم. دنیا بہ ڪام من بود!
تنها موجودمشڪل ساز یحیے بود ڪہ ڪام را برایم زهر میڪرد. مدام نطق اسلام میڪرد و در گوش یلدا میخواند ڪہ بہ محیا بگو بیشتر مراعات ڪند. آنقدر بہ پرو پایم پیچید ڪہ تصمیم گرفتم دلش رابسوزانم و دیوانہ اش ڪنم! خودش...! من با او ڪارے نداشتم اما او چوب لاے دنده هایم میڪرد! میخواستم همان چوب را درسرش خُرد ڪنم!
❀✿
روے ڪاناپہ دمر دراز میڪشم و ڪتاب زبان فرانسہ را مقابلم باز میڪنم. تونیڪ آستین سہ ربع یاسے و شلوار تقریبا ڪوتاه تا یڪ وجب بالاے مچ پاهایم را پوشیده ام. عمو جواد و آذر جون بہ بهشت زهرا رفته اند. یلدا در اتاقش پاے لپ تاپ نشستہ و پوستر طراحی میڪند. انگشت سبابہ ام را بہ زبانم میزنم و صفحہ ے ڪتاب را عوض میڪنم. درخانہ باز مے شود. بدون اینڪہ سرم را برگردانم میگویم: سلام آذرجون! چقدر زود برگشتین!
شال از روے سرم سرمیخورد و روے شانہ هایم مے افتد. جوابے نمیشنوم. با آرامش خاصے پشت سرم را نگاه میڪنم بادیدن چشمهاے گرد یحیے ڪہ روے زمین قفل شده اند، لبخند مے زنم و میگویم: Bonjour cousine! bienvenue "سلام پسرعمو. خوش اومدے!"
دستهایش رامشت میڪند و جواب میدهد: سلام! ممنون!
باتعجب و اشتیاق میپرسم: Pouvez-vous parler français? " میتونے فرانسوے حرف بزنے؟!"
_آره!
نمیتوانستم بیشترازین فرانسوے حرف بزنم! درذهنم دنبال ڪلمات جدید و ساده گشتم!
یڪدفعہ بلند صدازد: یلدا؟! یلدا؟!
حتم دارم خیال ڪرده من درخانہ تنها مانده ام! دوست دارم بلند بخندم و بگویم: میترسے بیاے جایے ڪہ من هستم؟! معلوم است! مذهبے ها همینند بہ خودشان هم شڪ دارند! چشمانم راریز میڪنم و با لبخند میگویم: Est-ce dans sa chambre " تواتاقشہ"
سرتڪان میدهد و بہ طرف اتاق یلدا میرود. خوشم آمد! فرانسہ را ڪجا یادگرفتہ؟! پشت سرش راه مے افتم. حضورم راپشت سرش احساس مے ڪند و مے ایستد. نزدیڪش مے روم. تنها یڪ قدم بینمان فاصلہ است. قدم بزور بہ سرشانہ اش مے رسد. بدون اینڪہ برگردد میپرسد: میخواید برید اتاق یلدا؟!
_ نہ!
هوفے میڪند، چندقدم دیگر جلو مے رود و دراتاق یلدارا بدون اجازه باز میڪند! یلدا شوڪہ هندزفیرے اش را از داخل گوشهایش در مے آورد و میگوید: داداش! ڪے اومدے؟!
_ تازه! بیام تو؟ ڪارت دارم
یلدا درحالیڪہ شش دنگ حواسش بہ شال روے شانہ ام است جواب میدهد: بیا!
یحیے داخل مے رود و در را بروے من مے بندد. پنج دقیقہ بعد بیرون مے آید و یڪ لحظہ نگاهش بہ چشمانم مے افتد. سرش را پایین میندازد و چشمانش را محڪم میبندد. پیروز لبخند میزنم و میگویم: چے شد؟! حالت خوبہ!؟ صداے خفہ اش ڪہ از بین دندانهایش بہ زور بیرون مے آید، لبخندم را پررنگ ترمیڪند
_ نہ نیستم!
قدمهایش را تند میڪند و از خانہ بیرون مے زند. یلدا باناراحتے درحالیڪہ درچهارچوب دراتاقش ایستاده، نگاهے بہ سرتاپایم مے ڪند و سرش راتڪان میدهد.
با پر رویے مے پرسم: چتونہ؟!
_ توواقعا نمیدونـے؟
_ نچ.
_ محیا عزیزم. چندبار گفتم زندگے شخصیت بخودت مربوطھ . ولے یحیــے یھ پسر جوونھ. سختشھ!تو دوروورش باشے.چھ برسھ بھ اینڪھ بخوای موباز جلوش جولون بدی.
_ چون شال سرم نڪردم قاطے ڪردید؟! پسرعمومھ..هم بازی بچگیم.
_ داری میگے بچگیت. شما بزرگ شدید. یحیـے وقت زن گرفتنشھ
خودم رادرڪوچھ ی علے چپ پرت میڪنم
_ خب بگیره.ڪے جلوش رو گرفتھ؟
یلدا برای اولین بار اخم میڪند و لبش را باحرص روی هم فشار میدهد.میخواهم بگویم ڪھ تقصیر خودش است.
این تازه مقدمھ ی شاهنامھ بود.
❀✿
💟 نویسنــــده:
#میم_سادات_هاشمی
❀✿
👈🏻 ڪپے تنها با ذڪر #نام_نویسنده مورد رضایت است👉🏻
❀✿
رمان های عاشقانه مذهبی
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
رسانه الهی 🕌 @mediumelahi