رسانه الهی
🔥 #رمان_فرار_از_جهنم 👣🔥 #قسمت_بیست_ویڪم مسئولیت پذیر باش وسایلم رو جمع کردم و زدم بیرون ... ویل
🔥 #رمان_فرار_از_جهنم 👣🔥
#قسمت_بیست_و_دوم
نگاه
از سر کار برمی گشتم مسجد و اونجا توی اتاقی که بهم داده بودند؛ می خوابیدم ... .
چند بار، افراد مختلف بهم پیشنهاد دادن که به جای خوابیدن کنار مسجد، و تا پیدا کردن یه جای مناسب برم خونه اونها ... اما من جرات نمی کردم ... نمی تونستم به کسی اعتماد کنم ... .
رفتار مسلمان ها برام جالب بود ... داشتن خانواده، علاقه به بچه دار شدن ...چنان مراقب بچه هاشون بودن که انگار با ارزش ترین چیز زندگی اونها هستند ...
رفتارشون با همدیگه، مصافحه کردن و ... هم عجیب بود ... حتی زن هاشون با وجود پوشش با نظرم زیبا و جالب بودند... البته این تنها قسمتی بود که چند بار بهم جدی تذکر دادند ... .
مراقب نگاهت باش استنلی ... اینطوری نگاه نکن استنلی... .
و من هر بار به خودم می گفتم چه احمقانه ... چشم برای دیدنه ... چرا من نباید به اون خانم ها نگاه کنم؟ ... هر چند به مرور زمان، جوابش رو پیدا کردم ... .
اونها مثل زن هایی که دیده بودم؛ نبودن ... من فهمیدم زن ها با هم فرق می کنند و این تفاوتی بود که مردهای مسلمان به شدت از اون مراقبت می کردند ... و در قبال اون احساس مسئولیت می کردند ... .
هر چند این حس برای من هم کاملا ناآشنا نبود ... من هم یک بار از همسر حنیف مراقبت کرده بودم ...
#ادامه_دارد...
نویسنده: #شهید_مدافع_حرم_طاهاایمانی
#رسانه_الهی
رسانه الهی
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❀✿ #رمان_قبله_من #قسمت_بیست_و_یکم #بخش_سوم ❀✿ خوب یادم است آنقدرجیغ ڪشیدیم ڪھ صدایمان گر
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
❀✿
#رمان_قبله_من
#قسمت_بیست_و_دوم
#بخش_اول
❀✿
ازروی تخت بلند مےشوم ،یڪ بار دیگر آب دهانم را ازگلوی خشڪم پایین میدهم. باپنجھ ی پا بھ طرف دراتاقم مے روم و گوشم راتیز میڪنم.صدای گذاشتن دستھ ی ڪلید روی میز گوشم راتیز ترمیڪند.صدای درآوردن ڪت و چندسرفھ ی بلند و خش دار. یحیے است؟! تپش قلبم ڪمے آرام مے گیرد. حضورش را در آشپزخانھ. میڪنم. باز و بستھ شدن درهای ڪابینت و یخچال.حتما گرسنھ است و دنبال قاقالے میگیردد.خنده ام میگیرد. دراتاقم رانیمھ میبندم و مانتو و شالم راددرمے آورم. گیره ی سرم را باز میڪنم تا موهایم ڪمے هوابخورد. چنددقیقھ نگذشتھ باز صدای بستھ شدن در مے آید. ازاتاق بیرون مے روم و سرڪ میڪشم. یعنے رفت؟! یادم مے افتد ڪھ چقدر برای اتاقش نقشھ ڪشیده ام.فرصت خوبے است. درحالیڪھ یقھ ی تے شرت طوسے ، صورتے ام را تڪان میدهم تا ڪمے خنڪ شوم بھ سمت اتاقش مے دوم. مثل بچھ هایے که ازذوق دوست دارند سرو صدا ڪنند،تڪانے بھ بدنم مے دهم و پیش ازورود بھ اتاقش ڪمے میرقصم. نمیدانم چرا!؟ اماهمیشھ دراتاقش میچپد و دررا میبندد.مگر چھ چیز جالبے وجود دارد؟ در اتاقش راباز میڪنم و بالبخندوارد مے شوم. بوی عطر خنک و ملایمے هوشم را قلقلڪ میدهد. تختش ڪنج اتاق با یڪ روتختے سرمھ ای قرمز، نمای خوبے پیدا کرده. میز دراور کوچک و تعداد زیادی عطر، ادڪلن ،یڪ برس ،ژل و ڪرم و ....سوتے میزنم و زیرلب میگویم: لوازم آرایشش ازمن بیشتره! ڪنارتخت ڪیف لپ تاپشش راگذاشتھ.
روی دیوارمقواهای سفید و بزرگ باطرح نقشھ ساختمان چسبانده.
لبم را کج میکنم: ینی باید مهندس صداش ڪنم؟!چرخ مے زنم و دقیق ترمے شوم. پشت سرم یڪ ڪتابخانھ ی ڪوچڪ باچهارطبقھ پراز ڪتاب خودنمایـے میڪند. یڪ طبقه مخصوص شهداست. یڪ چفیه هم روی طبقه ی آخر پهن ڪرده.پقے میزنم زیرخنده. بھ تمام معنا بالاخانھ راتعطیل ڪرده.دستم راروی چفیھ میڪشم.رویش باخودکار یڪ چیزهایے نوشتھ شده.خم مے شوم و چشمانم راریز میڪنم.
خوانا نیست. بوی گلاب میدهد. ریشه هایش را بین دو انگشت شصت و سبابھ ام میگیرم. نرم و لطیف است.نمیدانم چرا ولے گوشھ اش را میگیرم و برش میدارم تا روی شانھ ام بیندازم ڪھ یڪ پاڪت نامھ اززیرش روی زمین مے افتد.باتعجب سریع خم مے شوم و برش میدارم.پشتش باخط خوش و نستعلیق نوشتھ شده:
_ داستان کربلارا خواندم مرتضے جان!...
حال که شناختمت چطور دردنیا تاب بیاورم؟!
الف.میم
پیش خودم تڪرار میڪنم: مرتضے جان؟! اون ڪیھ دیگھ!؟...گیج درپاڪت راباز میڪنم ونامھ داخلش رابیرون مےڪشم. بوی تندعطریاس و محمدی دلم را میزند.همان لحظھ چندتقھ بھ در میخورد. هول میڪنم و برگھ را داخل پاڪت فرومیڪنم و سرجای اولش زیرچفیھ میگذارم. موهایم راعقب میدهم و بلند میپرسم: ڪیھ؟!
وبھ طرف درورودی خانھ مے روم. ازچشمے در راهرو را نگاه میکنم. لبخند پهن یلدا چشم را میزند.دررا باز میڪنم. یلدابادیدنم بے مقدمه میپرسد: چراجواب تلفن نمیدادی؟! ڪجا رفتھ بودی؟! دلمون هزارراه رفت.
آذر ازپشت سرش باتعجب سرڪ میکشد
_ وادخترتو خونه ای؟!
رنگش پریده. چرا؟! چون خانھ بودم؟! آذر یڪبار دیگر میپرسد:خونھ بودی؟!
_ بلھ!
ازڪنارم رد مے شود و داخل مے آید.
_ یحیے ڪجاست؟!
پوزخند مے زنم و جواب میدهم: نمیدونم!..
_ نیومده خونھ؟!
_ فکر ڪنم خواب بودم اومدن و رفتن!
❀✿
❀✿
👈 ڪپے تنها با ذڪر #نام_نویسنده مورد رضایت است👉
❀✿نویسنده: #میم_سادات_هاشمی
رمان های عاشقانه مذهبی
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
رسانه الهی
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❀✿ #رمان_قبله_من #قسمت_بیست_و_دوم #بخش_اول ❀✿ ازروی تخت بلند مےشوم ،یڪ بار دیگر آب دهانم
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
❀✿
#رمان_قبله_من
#قسمت_بیست_و_دوم
#بخش_دوم
❀✿
آهانے میگوید ومشغول پاڪ ڪردن عرق پشت لب و پیشانے اش بادستمال ڪاغذے مے شود. یلدا روے مبل ولو مے شود و میگوید: واے جات خالے بود. ڪلے زنگ زدیم بهت! دوست داشتیم توام باشے.
_ ڪجا؟!
_ خونہ ے همڪار بابا!
_ اووو! نہ عزیزم ممنون! خوش گذشت؟
_ حسابے!
آذر چشم غره مے رود. دلیلش را نمے فهمم. باچشم و ابرو بہ یلدا اشاره میڪنم چے شده؟!
یلدا ازروے مبل بلند مے شود و بہ اتاقش اشاره میڪند ڪہ یعنے دنبالش بروم.
یلدا پسر حاج حمید رادوست داشت. حاج حمید همان همڪار عموجواد بود! میگفت حس میڪند اوهم خیلے بے میل نیست! اسمش سهیل است. پسرخوب و با ڪمالات! همان شاهزاده سوار بر یابو! بعداز محمدمهدے بہ ڪلمہ ے ازدواج آلرژے پیدا ڪرده ام
با این وجود یلدا را دلدارے دادم و برایش آرزوے بهترین ها را ڪردم. شروع دانشگاه مثل پنیر آب شده ے پیتزا برایم لذت بخش بود! دیگر ڪامل تخمم راشڪستہ و بیرون آمده بودم.
عمو در ظاهر ازمن راضے بود و این را تلفنے بہ پدرم میگفت! اما چشمانش از غصہ و ڪلافگے برق مے زد. خوب درس میخواندم و نگاه هاے حریص پسران هم ڪلاسم را رد میڪردم. آزاد و بے هیچ دغدغہ میرفتم و مے آمدم. دنیا بہ ڪام من بود!
تنها موجودمشڪل ساز یحیے بود ڪہ ڪام را برایم زهر میڪرد. مدام نطق اسلام میڪرد و در گوش یلدا میخواند ڪہ بہ محیا بگو بیشتر مراعات ڪند. آنقدر بہ پرو پایم پیچید ڪہ تصمیم گرفتم دلش رابسوزانم و دیوانہ اش ڪنم! خودش...! من با او ڪارے نداشتم اما او چوب لاے دنده هایم میڪرد! میخواستم همان چوب را درسرش خُرد ڪنم!
❀✿
روے ڪاناپہ دمر دراز میڪشم و ڪتاب زبان فرانسہ را مقابلم باز میڪنم. تونیڪ آستین سہ ربع یاسے و شلوار تقریبا ڪوتاه تا یڪ وجب بالاے مچ پاهایم را پوشیده ام. عمو جواد و آذر جون بہ بهشت زهرا رفته اند. یلدا در اتاقش پاے لپ تاپ نشستہ و پوستر طراحی میڪند. انگشت سبابہ ام را بہ زبانم میزنم و صفحہ ے ڪتاب را عوض میڪنم. درخانہ باز مے شود. بدون اینڪہ سرم را برگردانم میگویم: سلام آذرجون! چقدر زود برگشتین!
شال از روے سرم سرمیخورد و روے شانہ هایم مے افتد. جوابے نمیشنوم. با آرامش خاصے پشت سرم را نگاه میڪنم بادیدن چشمهاے گرد یحیے ڪہ روے زمین قفل شده اند، لبخند مے زنم و میگویم: Bonjour cousine! bienvenue "سلام پسرعمو. خوش اومدے!"
دستهایش رامشت میڪند و جواب میدهد: سلام! ممنون!
باتعجب و اشتیاق میپرسم: Pouvez-vous parler français? " میتونے فرانسوے حرف بزنے؟!"
_آره!
نمیتوانستم بیشترازین فرانسوے حرف بزنم! درذهنم دنبال ڪلمات جدید و ساده گشتم!
یڪدفعہ بلند صدازد: یلدا؟! یلدا؟!
حتم دارم خیال ڪرده من درخانہ تنها مانده ام! دوست دارم بلند بخندم و بگویم: میترسے بیاے جایے ڪہ من هستم؟! معلوم است! مذهبے ها همینند بہ خودشان هم شڪ دارند! چشمانم راریز میڪنم و با لبخند میگویم: Est-ce dans sa chambre " تواتاقشہ"
سرتڪان میدهد و بہ طرف اتاق یلدا میرود. خوشم آمد! فرانسہ را ڪجا یادگرفتہ؟! پشت سرش راه مے افتم. حضورم راپشت سرش احساس مے ڪند و مے ایستد. نزدیڪش مے روم. تنها یڪ قدم بینمان فاصلہ است. قدم بزور بہ سرشانہ اش مے رسد. بدون اینڪہ برگردد میپرسد: میخواید برید اتاق یلدا؟!
_ نہ!
هوفے میڪند، چندقدم دیگر جلو مے رود و دراتاق یلدارا بدون اجازه باز میڪند! یلدا شوڪہ هندزفیرے اش را از داخل گوشهایش در مے آورد و میگوید: داداش! ڪے اومدے؟!
_ تازه! بیام تو؟ ڪارت دارم
یلدا درحالیڪہ شش دنگ حواسش بہ شال روے شانہ ام است جواب میدهد: بیا!
یحیے داخل مے رود و در را بروے من مے بندد. پنج دقیقہ بعد بیرون مے آید و یڪ لحظہ نگاهش بہ چشمانم مے افتد. سرش را پایین میندازد و چشمانش را محڪم میبندد. پیروز لبخند میزنم و میگویم: چے شد؟! حالت خوبہ!؟ صداے خفہ اش ڪہ از بین دندانهایش بہ زور بیرون مے آید، لبخندم را پررنگ ترمیڪند
_ نہ نیستم!
قدمهایش را تند میڪند و از خانہ بیرون مے زند. یلدا باناراحتے درحالیڪہ درچهارچوب دراتاقش ایستاده، نگاهے بہ سرتاپایم مے ڪند و سرش راتڪان میدهد.
با پر رویے مے پرسم: چتونہ؟!
_ توواقعا نمیدونـے؟
_ نچ.
_ محیا عزیزم. چندبار گفتم زندگے شخصیت بخودت مربوطھ . ولے یحیــے یھ پسر جوونھ. سختشھ!تو دوروورش باشے.چھ برسھ بھ اینڪھ بخوای موباز جلوش جولون بدی.
_ چون شال سرم نڪردم قاطے ڪردید؟! پسرعمومھ..هم بازی بچگیم.
_ داری میگے بچگیت. شما بزرگ شدید. یحیـے وقت زن گرفتنشھ
خودم رادرڪوچھ ی علے چپ پرت میڪنم
_ خب بگیره.ڪے جلوش رو گرفتھ؟
یلدا برای اولین بار اخم میڪند و لبش را باحرص روی هم فشار میدهد.میخواهم بگویم ڪھ تقصیر خودش است.
این تازه مقدمھ ی شاهنامھ بود.
❀✿
💟 نویسنــــده:
#میم_سادات_هاشمی
❀✿
👈🏻 ڪپے تنها با ذڪر #نام_نویسنده مورد رضایت است👉🏻
❀✿
رمان های عاشقانه مذهبی
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
رسانه الهی
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ #رمان #ستاره_سهیل #قسمت_بیست_و_یکم ستاره طلبکارانه برگشت و به نگهبان نگاه کرد. مرد
⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️
#ستاره_سهیل
#قسمت_بیست_و_دوم
مینو چپچپ نگاهی به ستاره انداخت، درحالیکه سعی داشت تن صدایش را کنترل کند، گفت: «معلومه چته دختر؟ یواشتر!»
ستاره با حالت زاری گردنش را کج کرد و با حالت چندشی گفت: «مینو تو رو خدا! تو دیگه گیر نده.»
-ای بابا! مگه چی شده؟
مینو این جمله را در حالی گفت که روی صندلی چرخید و تمامرخ به چشمان قهوهای دوستش خیره شد.
-هیچی، چی میخواستی بشه؟ دردسر پشت دردسر. کارتم معلوم نیست کجاست! تو کیفم که نبود. نگهبانم برام شاخ شد. دلم میخواست یکی بخوابونم زیر گوشش.. هرچی میگم یادم رفته، میگه من میبرمت حراست تکلیفتو معلوم میکنم.. معلوم نیست خودش چند کلاس سواد داره برا من کلاس میذاره..
-چه خوب اداشو در میاری!خب! پس چطوری اومدی تو؟
-نمیدونم این کیان سروکلهاش از کجا پیدا شد؟باهاش حرف زد، کارت شناساییمو گرو گذاشت، خواستم برم خونه، باید پسش بگیرم.
مینو ریز ریز خندید.
- خب پس، آقا با اسب سفید از راه رسید و شاهزاده خانمو نجات داد.
ستاره موس را از دست مینو گرفت. همانطور که وارد صفحه کاربریاش میشد، با خنده گفت: «نه بابا! اسب سفید کجا بود؟ با اسب سیاه اومده بود. سر تا پا مشکی بود.»
صدای خندهی مینو که بلند شد، مسئول سایت که پسری ریزنقش بود برای تذکر دادن به طرفشان آمد.
مینو به معنای چشم، دستش را روی چشمانش گذاشت. بعد از بیست دقیقه که انتخاب واحدشان تمام شد، خندهکنان از دانشکده ریاضیات بیرون آمدند. مینو کیف پولش را بیرون آورد و پرسید: «بریم بوفه؟ میخوام یه دلی از عزا در بیاریم. خوراکی بگیرم یا ساندویچ؟»
ستاره بیحوصله جواب داد : «فرقی نداره، هر چی خودت میخوری. دفعه بعد مهمون من.»
- پس بزن بریم..
پلاستیک به دست از بوفه بیرون آمدند. چند دقیقهای بین درختان قدم زدند، تااینکه مینو به سمتی اشاره کرد.
-بیا بریم اونجا. چند ماه پیش تازه داشتند درستش میکردند. حوض قشنگی داره. بریم ولو شیم وسط چمنا! خیلی فاز میده!
ستاره با سر تأیید کرد.
-اِ..! نمیدونستم غیر گیر دادن، از این کارهام بلدن. خب تا میرسیم، من از وقتم استفاده کنم. بعد هندزفری را داخل گوشش گذاشت.
مینو پرسید: «معمولاً چی میزنی؟»
ستاره با چشمانی متعجب حرفش را تکرار کرد: «چی میزنی؟»
-خنگه! یعنی آهنگ چی گوش میدی؟
ستاره که دوزاریاش تازه افتاده بود، جواب داد: «آهان! هرچی، همهچی. فرق نمیکنه. فقط یهچیزی باشه، هر چی میخواد باشه.»
-دمت گرم. عین خودمی. منم همهچی گوش میدم ولی بعضیا خودشونو محدود میکنن. بهنظرم وقتی همهچی گوش بدی دیگه خودت یه پا اوستا میشی.
ستاره گوشهای روی چمنها روبهروی حوض کاشیکار شده آبی رنگی نشست. همانطور که به حوض خیره بود گفت: «بیا بشین همینجا. فقط خدا کنه چمنا خیس نباشه، پشت مانتوم خیس بشه. دیگه نگهبان ازخداخواسته میگه این از ترس من خودشو خیس کرده.»
مینو دستش را روی چمنهای نرمی کشید که با آمدن پاییز کمکم رو به زردی میرفتند.
-نهبابا! خشکه بشین.
پلاستیک خوراکی را روی چمنها انداختند و به جان چیپس و پفک افتادند.
مینو همانطور که پفکی در دهانش میگذاشت، پایین هندزفری را از گوشی کشید و صدای ترانه لحظهای بلند شد. ستاره دستپاچه آهنگ را قطع کرد.
-چیکار میکنی؟ دوباره این گشت برادرانشون میاد یقمهمونو میگیره.
مینو با اعتراض گفت: «بذار باشه، منم گوش بدم. قند ترانهام افتاده.»
جملهی آخرش را طوری گفت، که انگار همراه یک ترانه بندری در حال حرکات موزون است.
-خاک تو سرت مینو! یعنی آخر یه بلایی سرمون میاری.
هندزفری را از گوشی جدا کرد و با صدای کم هردو به ترانه گوش دادند.
بدون آنکه حس کنند، یک ساعت را به صحبت کردن درباره اساتید ترم قبل گذراندند.
مینو حرکات چند استاد را تقلید میکرد و ستاره قاهقاه میخندید ، به حدی که دستش را روی دلش گذاشت و گفت: «بسه توروخدا! مینو باور کن اینا دیگه گناه داره. داری مسخره میکنیا! وای دلم درد گرفت، چقدر خندیدم.»
مینو پاکت خوراکیها را جمع کرد و جواب داد:
«چقدر فاز منفی میدی تو! مسخره نکردم که، بالاخره ممکنه یه روز ماهم استاد بشیم. باید از الان تمرین کنیم. منم داشتم تمرین میکردم.»
-قیافهات هم چقدر میخوره به استاد.
ستاره نگاهش به سمت گربه طلایی رفت که کمی آنطرفتر، خیره به آنها زیر درختی نشسته بود.
بیمقدمه گفت: «آخی! نازی چه زل زده به ما! پفک هم که نمیخوره بهش بدیم.»
مینو رویش را برگرداند.
-اینو میگی؟ کاری نداره که، الان یهکاری میکنم که خودش فرار کنه.
دستانش را لابهلای چمنها برد، سنگ ریزی را بیرون آورد و کمی بررسیاش کرد. بعد دستش را بالا برد و گربه را هدف قرار داد.
#نویسنده:ف.سادات{طوبی}
❌❌کپی به هر نحو ممنوع!
در صورت ضرورت به آیدی نویسنده پیام دهید👇
@tooba_banoo
رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
رسانه الهی
✍️ #تنها_میان_داعش #قسمت_بیست_و_یکم 💠 در را که پشت سرش بست صدای #اذان مغرب بلند شد و شاید برای همی
✍️ #تنها_میان_داعش
#قسمت_بیست_و_دوم
💠 در حیاط بیمارستان چند تخت گذاشته و #رزمندگان غرق خون را همانجا مداوا میکردند.
پارگی پهلوی رزمندهای را بدون بیهوشی بخیه میزدند، میگفتند داروی بیهوشی تمام شده و او از شدت #درد و خونریزی خودش از هوش رفت.
💠 دختربچهای در حمله #خمپارهای، پایش قطع شده بود و در حیاط درمانگاه روی دست پدرش و مقابل چشم پرستاری که نمیدانست با این #جراحت چه کند، جان داد.
صدای ممتد موتور برق، لامپی که تنها روشنایی حیاط بود، گرمای هوا و درماندگی مردم، عین #روضه بود و دل من همچنان از نغمه نالههای حیدر پَرپَر میزد که بلاخره عمو پرستار مردی را با خودش آورد.
💠 نخ و سوزن بخیه دستش بود، اشاره کرد بلند شوم و تا دست سمت پیشانیام برد، زنعمو اعتراض کرد :«سِر نمیکنی؟» و همین یک جمله کافی بود تا آتشفشان خشمش فوران کند :«نمیبینی وضعیت رو؟ #ترکش رو بدون بیهوشی درمیارن! نه داروی سرّی داریم نه بیهوشی!»
و در برابر چشمان مردمی که از غوغایش به سمتش چرخیده بودند، فریاد زد :«#آمریکا واسه سنجار و اربیل با هواپیما کمک میفرسته! چرا واسه ما نمیفرسته؟ اگه اونا آدمن، مام آدمیم!»
💠 یکی از فرماندهان شهر پای دیوار روی زمین نشسته و منتظر مداوای رفیقش بود که با ناراحتی صدا بلند کرد :«دولت از آمریکا تقاضای کمک کرده، اما اوباما جواب داده تا #قاسم_سلیمانی تو آمرلی باشه، کمک نمیکنه! باید #ایرانیها برن تا آمریکا کمک کنه!» و با پوزخندی عصبی نتیجه گرفت :«میخوان #حاج_قاسم بره تا آمرلی رو درسته قورت بدن!»
پرستار نخ و سوزنی که دستش بود، بالا گرفت تا شاهد ادعایش باشد و با عصبانیت اعتراض کرد :«همینی که الان تو درمانگاه پیدا میشه کار حاج قاسمِ! اما آمریکا نشسته #قتل_عام مردم رو تماشا میکنه!»
💠 از لرزش صدایش پیدا بود دیدن درد مردم جان به لبش کرده و کاری از دستش برنمیآمد که دوباره به سمت من چرخید و با #خشمی که از چشمانش میبارید، بخیه را شروع کرد.
حالا سوزش سوزن در پیشانیام بهانه خوبی بود که به یاد نالههای #مظلومانه حیدر ضجه بزنم و بیواهمه گریه کنم.
💠 به چه کسی میشد از این درد شکایت کنم؟ به عمو و زنعمو میتوانستم بگویم فرزندشان #غریبانه در حال جان دادن است یا به خواهرانش؟
حلیه که دلشوره عباس و غصه یوسف برایش بس بود و میدانستم نه از عباس که از هیچکس کاری برای نجات حیدر برنمیآید.
💠 بخیه زخمم تمام شد و من دردی جز #غربت حیدر نداشتم که در دلم خون میخوردم و از چشمانم خون میباریدم.
میدانستم بوی خون این دل پاره رسوایم میکند که از همه فرار میکردم و تنها در بستر زار میزدم.
💠 از همین راه دور، بی آنکه ببینم حس میکردم #عشقم در حال دست و پا زدن است و هر لحظه نالهاش را میشنیدم که دوباره نغمه غم از گوشی بلند شد.
عدنان امشب کاری جز کشتن من و حیدر نداشت که پیام داده بود :«گفتم شاید دلت بخواد واسه آخرین بار ببینیش!» و بلافاصله فیلمی فرستاد.
💠 انگشتانم مثل تکهای یخ شده و جرأت نمیکردم فیلم را باز کنم که میدانستم این فیلم کار دلم را تمام خواهد کرد.
دلم میخواست ببینم حیدرم هنوز نفس میکشد و میدانستم این نفس کشیدن برایش چه زجری دارد که آرزوی خلاصی و #شهادتش به سرعت از دلم رد شد و به همان سرعت، جانم را به آتش کشید.
💠 انگشتم دیگر بیتاب شده بود، بیاختیار صفحه گوشی را لمس کرد و تصویری دیدم که قلب نگاهم از کار افتاد.
پلک میزدم بلکه جریان زندگی به نگاهم برگردد و دیدم حیدر با پهلو روی زمین افتاده، دستانش از پشت بسته، پاهایش به هم بسته و حتی چشمان زیبایش را بسته بودند.
💠 لبهایش را به هم فشار میداد تا نالهاش بلند نشود، پاهای به هم بستهاش را روی خاک میکشید و من نمیدانستم از کدام زخمش درد میکشد که لباسش همه رنگ #خون بود و جای سالم به تنش نمانده بود.
فیلم چند ثانیه بیشتر نبود و همین چند ثانیه نفسم را گرفت و #طاقتم را تمام کرد. قلبم از هم پاشیده شد و از چشمان زخمیام بهجای اشک، خون فواره زد.
💠 این درد دیگر غیر قابل تحمل شده بود که با هر دو دستم به زمین چنگ میزدم و به #خدا التماس میکردم تا #معجزهای کند.
دیگر به حال خودم نبودم که این گریهها با اهل خانه چه میکند، بیپروا با هر ضجه تنها نام حیدر را صدا میزدم و پیش از آنکه حال من خانه را به هم بریزد، سقوط خمپارههای #داعش شهر را به هم ریخت.
💠 از قدارهکشیهای عدنان میفهمیدم داعش چقدر به اشغال #آمرلی امیدوار شده و آتشبازی این شبها تفریحشان شده بود.
خمپاره آخر، حیاط خانه را در هم کوبید طوری که حس کردم زمین زیر پایم لرزید و همزمان خانه در تاریکی مطلق فرو رفت...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
رسانه الهی 🕌 @mediumelahi