eitaa logo
رسانه الهی
352 دنبال‌کننده
1.4هزار عکس
685 ویدیو
12 فایل
خدایا چنان کن سر انجامِ کار تو خشنود باشی و ما رستگار ارتباط با ما @Doostgharin
مشاهده در ایتا
دانلود
✨﷽✨ 🌸🍃🌸🍃🌸 ✍پادشاهي تصمیم گرفت پسرش را جای خود بر تخت بنشاند، اما بر اساس قوانین کشور پادشاه می بایست متاهل باشد. پدر دستور داد یکصد دختر زیبا جمع کنند تا برای پسرش همسری انتخاب کند. آنگاه همه دخترها را در سالنی جمع کرد و به هر کدام از آنها بذر کوچکی داد و گفت: طی سه ماه آینده که بهار است، هر کس با این بذر زیباترین گل را پرورش دهد من خواهد شد. دختران از روز بعد دست به کار شدند و در میان آنها دختر فقیری بود که در روستا زندگی می کرد. او با مشورت کشاورزان روستایش بذر را در گلدان کاشت، اما در پایان 90 روز هیچ گلی سبز نشد. خیلی ها گفتند که دیگر به جلسه نهایی نرو، اما او گفت: نمی خواهم که هم ناموفق محسوب شوم و هم ترسو! روز موعود پادشاه دید که 99 دختر هر کدام با آمدند، سپس از دختر روستایی دلیل را پرسید و جواب را عیناً شنید. آنگاه رو به همه گفت عروس من این دختر روستایی است! قصد من این بود که صادق ترین دختر بيابم! تمام بذر گل هایی که به شما داده بودم عقیم و نابارور بود، اما همه شما نیرنگ زدید و گلهایی دیگر آوردید، جز این دختر که حقیقت را آورد.😍 💥زیباترین منش انسان است! رسانه الهی 🕌 @mediumelahi 🌸🍃🌸🍃🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🍃🌸🍃🌸 💫 💫 🔮 داستانی متفاوت از ستاره ؛ دختری از سرزمینمان که ورود به ، پایش را به اغتشاشات خیابانی باز می‌کند و ... 📚 رمانے ویژه‌ی این روزها 👌 ... ▫️از دوشنبه اول اسفند ▫️ هرشب ▫️از کــانال رسانه الهی ◻️با ▫️میهــمان نگاه شما خواهیم بود. : ف.سادات{طوبی} رسانه الهی 🕌 @mediumelahi 🌸🍃🌸🍃🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
و سلام بر او که می گفت: «بعضی‌ها فکر می‌کنند اگر ظاهرشان را شبیه کنند کار تمام است؛ ❌ نه 👌 باید مانند شهدا زندگی کرد» ✅ محمّدابراهیم همت🌹 رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
8.22M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎞 آثار در جامعه چیست؟ 🧕چرا خانمای امریکایی سر نکنن؟؟؟ 🎙سخنرانی سال ۶۱ درحدتوان نشردهید اینهم کارفرهنگی برای دیگر چه بهانه ای رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رسانه الهی
🌸🍃🌸🍃🌸 💫 #ستاره_سهیل 💫 🔮 داستانی متفاوت از ستاره ؛ دختری از سرزمینمان که ورود به #مکاتب_عرفانی_ساخت
⭐️⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ 📚 بی‌حوصله روی کاناپه قهوه‌ای رنگ لم داده بود. کتاب روبه‌رویش را ورقی زد و بست. مدام صفحه گوشی‌اش را چک می‌کرد. خودش را کمی جا‌به‌جا کرد تا داخل آشپزخانه را ببیند. پشت موهای فرفری عفت را دید، که در حال آشپزی بود. گوشی‌اش را از میان کتاب بیرون آورد. پیامکی از طرف دلسا داشت: «همه رو اوکی کردی؟ ساعت چند؟» تند تند نوشت: «آره، ساعت هفت. ولی تا از خونه بزنم بیرون، یکم طول می‌کشه.» جواب آمد: «نزدیک خونتونم، بجنب.» خواست جواب پیام را بدهد که شماره دلسا، روی صفحه نمایش گوشی‌اش ظاهر شد. دفعه اول، رد تماس داد. اما انگار دلسا، دست‌بردار نبود. پاورچین، پاورچین و گوشی به دست به سمت اتاقش رفت. دست‌گیره در را آرام به سمت خودش کشید و وارد اتاق شد. تماس را وصل کرد. -چیه هی زنگ می‌زنی؟ می‌گم صبر کن. تو کله‌ات نمی‌ره؟ - یک ساعته من‌رو سر کوچه حیرون کردی. نمی‌خوای بیای، بگو نمیام.. اَه.. ستاره، گوشی را به دهانش چسباند. «من کی گفتم نمیام! خنگه.. گفتم صبر کن زن‌عمو رو بپیچونم.. یه چند تا چت با مهرداد جونت بکنی، منم اومدم.» گوشی تلفن را قطع کرد و روی تختش پرت کرد. انگشت اشاره‌اش را روی شقیقه‌اش فشار داد. چشمانش را بست و با خودش زمزمه کرد: « چی بگم.. چی بگم که باور کنه؟ اون دفعه که گفتم مهناز حالش بد شده.. این دفعه.. آهان !فهمیدم.» از روی تخت که بلند شد، صدای فنرهای تخت هم به هوا رفت. بشکنی در هوا زد. با حالت حق‌به‌جانب، از اتاق خارج شد و به آشپزخانه رفت. بوی سیب زمینی سرخ‌شده، حسابی اشتهایش را قلقلک داد. نتوانست جلوی خودش را بگیرد. ناخنکی زد و دو سیب‌زمینی داغ را که در حال جلز و ولز در ماهی‌تابه بودند، برداشت. درحالی‌که سیب زمینی‌ها را این‌دست و آن دست می‌کرد، تا خنک شوند، با یک حرکت به هوا پرتابشان کرد و بلعید. - اوم.. به‌به.. عفت جون! یعنی دست‌پختت معرکه است والا! لنگه نداری! عفت ابرویی بالا انداخت و گفت: «ناسلامتی زن عموت هستم...» -بر منکرش لعنت! می‌گم زن‌عمو، یکی از دوست‌هام، تازه عروس شده. همه بچه‌ها رو دعوت کرده رستوران، شیرینی عروسی.. منم گفتم هرچی زن‌عمو بگه.. عفت جون! چیزه.. یعنی زن عموجون.. برم دیگه؟ عفت کفگیرش را توی بشقاب گذاشت. دست به سینه، رو به روی ستاره ایستاد. چشمانش را ریز کرد و گفت: «جدیداً خیلی این‌ور اون‌ور می‌ری‌ها!!» بعد خیلی سریع حالت چهره‌اش را تغییر داد. لبخندی به پهنای صورت زد و گفت: «من چکاره‌ام، عزیزمن؟ صاحب‌اختیاری فقط دست‌پخت خوشمزه‌ی زن عموت‌رو از دست می‌دی و غرغرهای عموجونت نصیبت می‌شه.. برو بهت خوش بگذره.» چشمان ستاره برقی زد. عفت را که داشت در یخچال را باز می‌کرد، از پشت‌بغل کرد و در گوشش آهسته گفت: «عاشقتم!! » به اتاقش برگشت. به گوشی‌اش که روی تخت ولو شده بود، نگاهی انداخت؛ شش تماس ازدست‌رفته از طرف دلسا داشت. لبش را گزید. -اَه، مثل کنه می‌مونه! به‌طرف کمد لباس‌هایش رفت. چند مانتوی رنگی را روی تخت انداخت. چند شال و روسری را هم کنار مانتوها گذاشت. این‌که چه مانتویی با چه شلوار و روسری بپوشد، برایش سخت‌ترین تصميم دنیا بود. دلش می‌خواست بدرخشد و خاص‌ترین باشد. بالاخره، شال قرمز با مانتو سفیدش را پوشید. خودش را در آینه بررسی کرد. احساس کرد، بدون آرایش اصلا جذاب به‌نظر نمی‌رسد. صورت سفیدش را رنگ‌پریده و لب‌های صورتی‌اش را بی‌رنگ احساس کرد، اما وقتی برای آرایش کردن نداشت. گوشی و جعبه آرایشش را در کیف طلایی براقش انداخت. این‌که چه کفش یا صندلی بپوشد، فکرش را درگیر کرد. صندل‌های زرشکی که تازه خریده بود، از داخل کمد برقی زدند. آن‌ها را به دست گرفت و پاورچین پاورچین از هال خارج شد تا بخاطر ظاهرش سوال‌پیچ نشود. : ف . سادات {طوبی } ❌❌کپی رمان به هر نحو ممنوع در صورت داشتن سوال به آیدی نویسنده پیام دهید.👇 @tooba_banoo رسانه الهی 🕌 @mediumelahi