eitaa logo
رسانه الهی
352 دنبال‌کننده
1.4هزار عکس
693 ویدیو
12 فایل
خدایا چنان کن سر انجامِ کار تو خشنود باشی و ما رستگار ارتباط با ما @Doostgharin
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
10.mp3
3.37M
🎵 آموزش کاربردی و 🔅جلسه ۱۰ ⚜️ آیا اجازه پدر ، شوهر یا استاد برای امر و نهی کردن شرطه ؟ 🔷 🌐 کانال مصطفی شبهه رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
رسانه الهی
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ #رمان #ستاره_سهیل #قسمت_هشتادو_هشتم ستاره به سردی، سری برای ملوک خانم تکان داد. از س
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ عفت خواست جوابش را بدهد که در هال، با ناله باز شد؛ دو دستش را محکم به سرش کوبید و گریه‌کنان روی زمین نشست. -خدایا این چه بختیه من دارم... الان دور و برم باید پر از بچه بود، نشستم با این دختره بی‌چشم و رو جر و بحث می‌کنم. عمو هاج و واج وسط هال ایستاده بود و به صورت بهم ریخته و گرگرفته ستاره خیره شد، انگار از روی چهره‌اش بتواند به تمام جرم‌های نکرده‌اش پی ببرد. -تو چجور آدمی هستی؟ حالم ازت بهم می‌خوره...بگو داشتی چه غلط... ستاره بدون ملاحظه عمو این جملات را به زبان آورد که عمو وسط حرفش پرید. -بسه ستاره... معلوم هست چی داری می‌گی؟ مگه میدونه جنگه؟ عفت خودش را وسط انداخت. - آره میدون جنگه احمد جان... کی از من بی‌پناه‌تر؟ دایی بیچاره‌ام که رفت، من تنها شدم... یه کلمه نصیحتش می‌کنم، باید خفت و خواری بکشم. باشه ستاره خانم! برو... خودت خوب صلاحتو خوب می‌دونی، اصلا به من پیرزن چه! برو پولای این عموی پیرتو به آب و آتش بکش، من دایی که ندارم دیگه. دستش را در هوا تکان می‌داد و در وصف بیچارگی‌اش روضه می‌خواند. عمو دیگر تمام نگاهش را به عفت داده بود و طوری تحت تاثیر قرار گرفته بود که دوزانو کنارش نشست و دستانش را گرفت. -این حرفا چیه عفت! می‌دونم داییتو خیلی دوست داشتی، ولی کی گفته تو بی‌کسی؟ من این‌جا برگ چغندرم؟ دست شما درد نکنه. عفت هم‌چنان ناله‌کنان خودش را به دوطرف تکان می‌داد. ستاره زبانش بند آمده بود، نمی‌دانست عفت چند دقیقه پیش را باور کند یا عفت مظلوم جلوی پایش را. -ستاره عمو، شما برو تو اتاقت، میام باهم حرف بزنیم. بغض چنگی به گلویش زد. -آخه...عمو... -لطفا... ستاره! به طرف اتاقش دوید، خودش را روی تخت انداخت و گریه‌اش را در بالشش خفه کرد. تحمل این همه رنج و تهمت را نداشت. مگر خریدن یک گردنبند چه اشکالی داشت؟ تازه حتی اجازه نداد بگوید هدیه دوستش مینوست. درد مبهمی در پایش پیچید. از مچ پا تا عمق زانویش آن‌چنان تیر کشید که نفسش را بند آورد. گونه‌اش را روی بالش گذاشت، موهای خیسش را از جلوی دیدش کنار زد. تند تند نفس می‌کشید. به مینو پیام داد. -مینو، خیلی حالم بده،هستی؟ تو رو خدا جواب بده. همزمان با تایپ کردن، گلوله‌های بزرگ و آبدار اشک، روی صفحه گوشی می‌ریخت و موجی از رنگ را ایجاد می‌کرد. خبری از مینو نبود. باز دوباره غیبش زده بود. چند دقیقه قبل، می‌خواست فیلم ببیند، اما حتی تحمل یک صدای آهنگ را هم نداشت. بی‌اختیار نگاهش به میزش افتاد. به ندرت آن‌جعبه را باز می‌کرد. احساس کرد، الان زمان مناسبی برای باز کردن جعبه دوست داشتنی‌اش است. صدای پچ‌پچ عمو و زنش را می‌شنید و حال معده‌اش را بدتر می‌کرد. ✅کپی فقط با اجازه نویسنده ✅ در صورت داشتن سوال، به آیدی نویسنده پیام دهید👇(طوبی) @tooba_banoo رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ چادر گل‌دار ابریشمی را روی دستانش گرفته بود و خیره به گل‌های ریز موج‌دارش نگاه می‌کرد. بوی یاس انگار جزو جدانشدنی چادر بود که آنها را با ولع می‌بلعید. می‌دانست اگر صورتش را روی چادر بگذارد، لکه اشک روی آن جا خشک ‌می‌کند. دستی به نوازش، روی چادر کشید. لبان قرمز و ورم‌کرده‌اش، کلمه‌ی مامان را به سختی تلفظ کرد و سیل اشک بود که تمام محیط چشمش را فرا گرفت. حد فاصل میز و کمد دیواری، فضای خالی خوبی برای پنهان شدن بود، همان‌جا نشست و چادر را محکم در بغلش فشرد. مانند ماهی، دهانش باز و بسته می‌شد، بی‌صدا حرف می‌زد و اشک می‌ریخت. -چرا چادرت می‌تونه باشه، ولی خودت نه! این چه عدالتیه؟ الان باید سرمو می‌ذاشتم رو پاهات... پاهات کجان الان؟ طوری بی‌صدا گریه می‌کرد که شانه‌هایش به ارتعاش افتاده بود. به سختی خودش را کنترل کرد، دلش نمی‌خواست کسی شکسته شدنش را بشنود، از این مراقبتش، بغضی در گلویش به دونیم‌شد. سرش را روی قالی گذاشت و در همان فضای کوچک، خودش را مثل یک گلوله جمع کرد. از تماس بدنش با زمین، احساس آرامشی کوتاه کرد. چادر را طوری بغل کرده بود، که کسی نتواند آن را بیرون بکشد. قطره‌های اشک‌، یکی یکی روی قالی دست‌باف قرمز می‌افتادند؛ بوی پشم قالی به هوا رفته بود و بینی‌اش را تحریک کرد. بعد از چند عطسه، چشمانش از سوزش شدید بسته شد و خواب مانند جامه‌ای امن، او را در آغوش گرفت. مثل گنجشک زخم خورده‌ای، گوشه اتاق کز کرده بود و به خواب عمیقی فرو رفت. ✅کپی فقط با اجازه نویسنده ✅ در صورت داشتن سوال، به آیدی نویسنده پیام دهید👇(طوبی) @tooba_banoo رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
واجب فراموش شده جلسه 11.mp3
2.02M
🎵 آموزش کاربردی و 🔅جلسه ۱۱ ⚜️ میترسم با امر و نهی کردن طرف مقابل کلا از دین زده بشه ، نباید دیگه این کار رو بکنم ؟ 🔷 🌐 کانال مصطفی شبهه رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
رسانه الهی
🎵 آموزش کاربردی #امر_به_معروف و #نهی_از_منکر 🔅جلسه ۱۰ ⚜️ آیا اجازه پدر ، شوهر یا استاد برای امر و
🎵 آموزش کاربردی و 🔅جلسه ۱۰ ⚜️ آیا اجازه پدر ، شوهر یا استاد برای امر و نهی کردن شرطه ؟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رسانه الهی
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ #رمان #ستاره_سهیل #قسمت_نود چادر گل‌دار ابریشمی را روی دستانش گرفته بود و خیره به گل
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ صبح با تکانی که به خاطر تنگی جا خورد، چشمانش باز شد. تصویری که جلویش می‌دید، انگار برایش غریبه بود. با دیدن چادر نمازی که در بغلش رها شده بود، تمام اتفاقات روز قبل مانند فیلمی جلوی چشمانش رژه رفت. کمرش را به سختی صاف کرد و نشست. از آن گوشه‌ای که نشسته بود، سینی صبحانه را پایین در اتاق دید. دستش را به لبه میز گرفت و خودش را بالا کشید. هنوز چشمانش می‌سوخت. نگاهی گذرا به سینی کرد، یک یادداشت کنارش بود. روی زمین، کنار سینی نشست. کاغذ را باز کرد. -سلام عمو جون، امیدوارم وقتی نامه‌رو می‌خونی حالت بهتر شده باشه. ببخشید نتونستم تو خونم بهت آرامش بدم. می‌دونم خیلی سختته. منم گیر کردم بخدا، دیشب عفت تا صبح تب کرده بود و هذیون می‌گفت. نمی‌گم رعایتشو بکنی، نه! ولی زیاد تو دست و پاش نباش. امروز بردمش با خودم بیرون، تا شب برمی‌گردیم؛ شهرستان ماموریتم، عفتم گذاشتم خونه دخترخاله‌اش. مراقب خودت باش، پری عمو! شرمنده تو و باباتم عمو، دیشب گرسنه خوابیدی دلم آتیش گرفت. خوب صبحانه بخور. پولم ریختم به کارتت، اگه نیازت شد. راستی گردنبندت قشنگ بود، وقتی خواب بودی دیدم تو گردنت، اگه چیزی خریدی جلو عفت نشون نده، حساس شده. قربونت بره عمو. مراقب خودت باش. آن قدر لحن نامه، صمیمانه بود که چندین بار خواندش. ازاینکه کسی در خانه نبود، خیالش راحت شد. فشارش آن قدر افتاده بود که بخاطر لرزی که به بدنش افتاده بود، چنددقیقه‌ای خودش را زیر پتو را حبس کرد تا دمای بدنش متعادل شود. بعد مانند قحطی زده‌ها به سینی کنار در حمله کرد و محتویاتش را بلعید. همان‌طور که آخرین لقمه را پایین می‌داد، نگاهی به گوشی‌ انداخت. هنوز خبری از مینو نبود. با خودش فکر کرد شاید بخاطر نفرستادن عکس از لیست عمو دلخور شده باشد. به فکرش رسید به اتاق عمو برود و از روی لیست‌ها برای مینو عکس بفرستد. از چهاربرگه‌ای که روی میز کار عمو پیدا کرد، عکس فرستاد وضمیمه‌اش نوشت. -ببخشید دیر شد، تو فیلمارو زود فرستادی ولی من بدقول شدم، شرایط خونه اصلا مساعد نیست. کاش جواب می‌دادی. ازم که دلخور نیستی، هستی؟ انگار مینو اصلا آن لاین نشده بود. کمی قدم زد. نگاهش به صورت و موهای بهم ریخته‌اش و سایه‌های سیاه چشمان پفی‌اش، بینی و لب‌های ورم کرده‌اش افتاد. "این چه شکل و حالیه که من دارم" مقابل آینه ایستاد و موهای بلندش را شانه زد. تحمل دیدن صورت بدون آرایشش را حتی لحظه‌ای نداشت. انگار از ستاره‌ی بدون آرایش، به شدت وحشت داشت. دستانش را تند و تند روی صورتش حرکت داد و وقتی رنگ و لعاب تازه‌ای را که روی پوستش جاخوش کرده بود دید، نفس راحتی کشید. نگاهش به گردنبدش افتاد. "شاید قدمش نحس بود." به فکرش رسید که پسش دهد، یا حداقل عوضش کند. ولی عمو گفته بود که چقدر زیباست! در دوگانه‌ی سختی گیر افتاده بود و کسی آن لحظه نبود که کمکش کند. ✅کپی فقط با اجازه نویسنده ✅ در صورت داشتن سوال، به آیدی نویسنده پیام دهید👇(طوبی) @tooba_banoo رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ از فکر تعویض گردنبند تا عملی‌کردنش یک ساعت گذشت. نرسیده به مغازه بدلیجاتی، از تاکسی پیاده شد. همان‌‌طور که دستش را به گردنش و روی گردنبند آویزان کرده بود، از کنار مغازه‌ها می‌گذشت. پسرک دست‌فروشی مانتوی زیتونی‌اش را گرفت و کشید. نگاهش را پایین انداخت، صورت صورت سفید پسر زیر لکه‌های سخت زندگی، سیاه شده بود. -خانم! خانم! ازم گل بخر، تورو خدا خانم! ستاره دستی به موهای طلایی‌اش که از شدت کثیفی به قهوه‌ای تیره می‌خورد، کشید. -من گل نیاز ندارم، عزیزم. از کیفش بیست‌هزارتومان بیرون آورد و در دستانش گذاشت؛ دستانی که با وجود کوچکی‌شان، سخت و زمخت شده بودند. گردنش را کمی کج کرد. - من گدا نیستم. باید بقیه پولتم بگیری. بعد دستش را در کیف پارچه‌ای کجی انداخت که دور گردنش کج، آویزان شده بود. کت مشکی بزرگتر از سن خودش و پاره‌گی روی شانه‌هایش دل ستاره را به درد آورد. -بفرمایین! اینم بقیه پولتون. اینم گلتون. ستاره هاج و واج از کار پسرک، پول‌ و گل را در دست گرفته بود و رفتن پسر را تماشا کرد، با طعنه‌ای که از یکی از عابران خورد، به خودش آمد و به راه افتاد. از کار پسرک جرأت بیشتری برای کارش پیدا کرد. با وجود غوغایی که در دلش پیدا بود، اما از جسارت پسرک نیرو گرفت و قدم‌هایش را محکم‌تر کرد. بیرونِ بدلیجاتی ایستاد و کمی داخل مغازه را چک کرد. هیچ‌کدام از فروشنده‌ها را نشناخت. دخترکی حدودا ده ساله، بیرون مغازه ایستاده بود و داشت به زیورآلات پشت ویترین، نگاه می‌انداخت. نگاهش را بین گل و دختر تقسیم کرد، جلوتر رفت. -عزیزم! این گل برای شماست. دختر به پشت برگشت. روسری پسته‌ای کمرنگ، با ستاره‌های کوچک سفید، به سر داشت. صورت کشیده و لب‌های صورتی‌اش، ستاره را یاد پسته خندان می‌انداخت. -ممنون،خانم! ولی... ستاره چشمی نازک کرد. -بگیر دیگه! نفس عمیقی کشید و سرش را بالا گرفت و در شیشه‌ای را به داخل هل داد. -سلام، ببخشید، رزیتا خانم نیستن؟ فروشنده خانم سرش را از روی گوشی بالا آورد. -بفرمایید عزیزم در خدمتم. رزی نه، با حامد عصرهاست. از دوستاشونی؟ -نه! من دوست مینو هستم. فروشنده، چشم و ابرویی را به معنای "آهان" بالا داد. -هستم در خدمتتون. -راستش من دیروز یه گردنبند گرفتم، با مینو بودم، بعد حقیقتا... اگر می‌گفت زن‌عمویم خوشش نیامده، طبیعتا باید یک دور زندگی‌اش را از هفت‌سالگی تعریف می‌کرد و توضیح می‌داد که چرا از هفت سالگی! همه این‌ها در کسری از ثانیه در ذهنش گذشت. -یعنی مامانم خوشش نیومده، گفتم بیام پسش بدم. پسری که آن‌طرف ایستاده بود، خودش را رساند. روبه خانم فروشنده گفت: -چی شده عزیزم؟ خانم جلوی مقنعه مشکی‌اش را کمی تکاند و ریزه‌های بیسکوییت، روی زمین ریخت. بعد برای مرد فروشنده توضیح داد. نگاه ستاره به حلقه‌های نگین‌دار هم‌شکلی افتاد که در دست چپ هردو فروشنده بود. مرد سری تکان داد. -خب اشکالی نداره، می‌تونی پس بدی. بعد دستش را روی موهای ژل کشیده‌اش کشید. -ولی اگه بخوای، می‌تونی یه‌کار دیگه هم بکنی. ✅ در صورت داشتن سوال، به آیدی نویسنده پیام دهید👇(طوبی) @tooba_banoo رسانه الهی 🕌 @mediumelahi