eitaa logo
رسانه الهی
359 دنبال‌کننده
1.4هزار عکس
696 ویدیو
12 فایل
خدایا چنان کن سر انجامِ کار تو خشنود باشی و ما رستگار ارتباط با ما @Doostgharin
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رسانه الهی
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ #ستاره_سهیل #قسمت‌_صدوشصت_وچهار سه دوربین روی میز آهنی، او را به یاد خوابی که چند وق
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ با اینکه ستاره در جواب مینو فقط به چشمانش زل زد،اما در دلش طوفانی از آشوب به پا بود. از روی صندلی بلند شد و چند قدمی راه رفت. دری به اتاق کناری پشت سرشان، قفل شده بود. انگار در خانه‌ای قدیمی در حال بازجویی بودند. درحالی‌که ریشه کنار ناخنش را که بیرون زده بود، با درد جدا کرد، پرسید: بنظرت چه‌کارمون می‌کنن؟ اگه به عموم بگن چی؟ -نمیگن، مطمئنم... براشون افت داره، شایدم توبیخ بشن. حدود دو ساعت، ستاره عصبی قدم می‌زد تا اینکه، در اتاق باز شد. ستاره از همان‌جایی که ایستاده بود، به صورت خانم بازجو نگاه کرد. با جدیت و تحکمی که در صورتش بود، داشت با خودش فکر می‌کرد چطور می‌تواند با بچه‌هایش رفتار کند؟ همین‌قدر خشک؟ دو کاغذ را روی میز گذاشت. -تعهد بدین، بعد آزادین. مینو نگاه پیروزمندانه‌ای به ستاره که پشت صندلی‌اش ایستاده بود انداخت و خم شد روی میز. -معلومه که تعهد می‌دیم. و بعد امضا کرد و خودکار را به دست ستاره داد. بازجو برگه‌ها را برداشت و قبل از خارج شدن از اتاق گفت: «کار من با شما تمومه، چشم‌بندا رو از روی میز بردارین، بپوشین و منتظر بمونین.» مینو بدون توجه به حرف بازجو پرسید. -دوستانون چی میشن؟ در بدون هیچ پاسخی بسته شد. یک‌ساعت بعد از اینکه چشم‌بندها را پوشیدند، گوشه خیابان اصلی، از ون زردی پیاده شدند. ستاره دستانش را دورش حلقه زد. -لرز کردم. مینو با رفتن ماشین، انگشتش را به نشانه تهدید به طرف ستاره و دختر درشت هیکلی گرفت که کنارش ایستاده بود. -درباره دستگیری‌مون هیچ حرفی از تو دهنتون بیرون نمی‌خزه... شنیدین؟ سامیه شنیدی؟ -خیالت تخت... اگه پرسیدن کجا بودی چی؟ -بگو خونه مینو بودم. -اوکی حله. سامیه و مینو به طرف ماشین حرکت کردند، ستاره اما ماتش برد. ساعت دوازده شب بود و هیچ بها‌نه‌ای برای برگشتن به خانه نداشت. مینو سربرگرداند و صدایش را بالا برد. -معلومه چه غلطی می‌کنی؟ بیا بریم دیگه. ف.سادات‌ {طوبی} رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
رسانه الهی
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ #ستاره_سهیل #قسمت‌_صدوشصت_وپنج با اینکه ستاره در جواب مینو فقط به چشمانش زل زد،اما د
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ ستاره بغض کرده چند قدم جلو رفت، در حالی که فکش از سرما و افت‌فشار می‌لرزید پرسید. -مینو من چه خاکی تو سرم بریزم امشب؟ بگم تا این وقت شب کجا بودم؟ مینو طوری راه افتاد که ستاره مانند جوجه‌ای بی‌پناه دنبالش بدود تا صدایش را بشنود. -یعنی خاک تو سرت با این خانواده‌ات... جوش نزن... خودم می‌دونستم و درستش کردم. ستاره، با التماس پشت سرش دوید. - واستا، یعنی چی؟ مینو به بازوی سامیه ضربه‌ای زد که داشت پوست شکلاتی را باز می‌کرد. سامیه تعادلش را از دست داد، کمی به چپ خم شد و دوباره صاف ایستاد. شکلات را در دهانش گذاشت. -چقد می‌خوری تو هان؟ -مینو حرف بزن، چه کار کردی؟ -کار خاصی نکردم، از رو گوشیت پیام دادم به عمویی. گفتم امشب همه‌جا شلوغه، من برا درس خوندن اومدم پیش مینو، بهتره امشب همین‌جا بمونم. از اینکه مینو گوشی‌اش را بدون اطلاعش برداشته و پیام داده دلخور شد، اما راه دیگری هم به نظرش نمی‌رسید. پشت سر مینو و سامیه در حالی که دستانش را تا ته توی جیبش فرو کرده بود دنبالشان رفت. بخار دهانش جلوتر از خودش راه می‌رفت، که نم‌نم باران هم شروع شد. سوار ماشین سامیه شدند و راه افتادند. بین راه، مینو به محراب پیام داد که در زمان مناسبی ماشینش را جابه‌جا کند. آن شب ستاره تا صبح روی مبل زرشکی که توی سالن بود، تا صبح غلت زد. نگاهش به مینو که می‌افتاد که راحت روی تخت لم داده و به خواب عمیق فرورفته، حرصش می‌گرفت. نمی‌دانست اگر آن بازجو حرفی به عمویش می‌زد، چه عاقبتی انتظارش را می‌کشید. فکرش دوباره سراغ مینو رفت، چرا پدر و مادر مینو هیچ وقت خانه نیستند؟ حتی زمانی هم که به گفته خود مینو بودند،کاری به دخترشان نداشتند. برایش این مدل زندگی عجیب بود. داشت به خودش یادآوری می‌کرد که فردا درباره پدر و مادرش از او سوال کند، که خواب کم‌کم به چشمانش راه پیدا کرد. ف.سادات‌ {طوبی} رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
میگذره👇 گاهی بابِ دلت😊 گاهی برخلاف آرزوهات...!😒 گاهی خوشحالی و درگیر آدمای زندگیت..!😍 گاهی میفتی تو گرفتاریات😔 که یادت میاد....🤲 یاد بگیریم که زندگی چه باب دلمون بود چه برخلاف آرزوهامون ، یادمون بمونه یکی👌👇 به اسم "" همیشه هوامونو داره👌👌❣ رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
محبت درمانی (19).mp3
9.53M
🎵📚 این مجموعه به محبت خدا به بنده ها و محبت انسان ها با تکیه بر و پرداخته است. فوق العاده زیباست از دست ندید👌 🎵استاد شجاعی رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
رسانه الهی
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ #ستاره_سهیل #قسمت‌_صدوشصت_وشش ستاره بغض کرده چند قدم جلو رفت، در حالی که فکش از سرما
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ بعد از آن شب تلخ، که برایش اندازه چند قرن گذشت دوباره به روال زندگی‌اش برگشته بود. خودش را مشغول درس و دانشگاه کرد. به دور از چشم عمو، در مراسم شکرگزاری و جلسات روشنگری شرکت می‌کرد. اینکه رفتار عمو فرقی با قبل از دست‌گیری‌شان نداشت، تا حدی خیالش را راحت می‌کرد. فعالیتشان در فضای مجازی و شبکه‌های اجتماعی گسترده‌تر شده بود. مدام از کشته‌های اعتراضات حرف می‌زدند و خبر پخش می‌کردند. -بچه‌ها، ما به جز کیان و دلسا خیلی‌های دیگه رو از دست دادیم... نباید فقط به این دوتا بپردازیم، بقیه شهدای ما مظلوم واقع شدن... مثلا سارا... این عکسو ببینین، چقدر این دختر خوشکله... ستاره پیام‌ها را خواند و عکس را باز کرد. دختری با موهای طلایی که دوطرف سرش آنها را خرگوشی بسته بود و بنظر شانزده سالش می‌رسید. -سارا رو تا حد مرگ شکنجه‌‌اش کردن... و بعد به کما می‌خوره، وقتی هم که می‌میره جسد شو به خانواده‌اش تحویل نمیدن. و دوباره عکسی را باز کرد که مینو زیرش نوشته بود، بعد از شهادتش. حالش از دیدن صورت له‌ شده‌ای که هیچ‌چیزش مشخص نبود بهم خورد. دندان‌هایش را به هم می‌سایید. -قاتلای عوضی... این دختر خیلی بچه است، اگه دختر خودتونم بود همین کارو می‌کردین؟ وجودش پر از خشم شد. صفحه واتساپ را که خاموش شده بود، با حرکت سر انگشتش باز کرد. -مینو، این سارا کیه؟ تو گروه خودمون بوده؟ جواب رسید. -یه بدبختی، مثل کیان! حتماً باید تو گروه خودمون باشه، گفتم که به اینا بیشتر ظلم شده چون حرفی ازشون نیست، گمنامن... با همین شهدای گمناممون که کسی نمی‌شناسشون زیاد مثل کیان، باید تب انتقاممون از رژیمو داغ نگه داریم. همیشه با حرف‌های مینو خیلی زود قانع می‌شد و خودش را از فکر کردن، راحت می‌کرد. چند وقتی بود که ارتباطش را با بسیج، به بهانه درس هایش قطع کرده بود. احساس می کرد اگر با اینجور آدم‌ها، رفت و آمد داشته باشد در خون کیان و دلسا و خیلی‌های دیگر شریک می‌شود. رابطه‌اش با محراب هم بیشتر شده بود و این موضوع را زمانی که با مینو به کافه رفته بود، در میان گذاشت. -خاک تو سرت، یعنی من این همه زحمت کشیدم تو از همه چیز کنده بشی و تو عرفان اوج بگیری... رفتی اَد، دل دادی به محراب؟ خُله! عشق و عاشقی تو کار مجاهدت سمه، می‌فهمی؟ ستاره نگاه پر مهری به فنجان قهوه روبرویش انداخت. -آخه، محراب با همه فرق داره... جنسش یه جور خاصیه... نمی‌دونم چه جوری بگم... یه حس حمایتگری داره که تا حالا هیچ پسری، بهم این حسو نداشته. مینو شکلات خوری را به طرف خودش کشید. - حالا شدیم ما نفهم! -منظورم این نبود. -منظورت هرچی که بود،با احتیاط برو جلو. به نظر من که محراب زیادم بهت علاقه نداره. این توهمات ذهن خودته. هرکی به فکر هرکی بود، یعنی دوستش داره؟ مثلاً یه بار تو پارتی برای مایکی غذا آورد، یعنی مایکی باید عاشقش بشه؟ از این حرف چهره‌اش درهم رفت. -خیلی لوسی، مینو! من دارم جدی باهات حرف می‌زنم. خنده مینو، مثل استارت ماشین توی ذوق زد. -برو، بابا! هوا برت داشته. ستاره لب برچید و به مایع قهوه ای داخل فنجان اش خیره شد. ف.سادات‌ {طوبی} رسانه الهی 🕌 @mediumelahi