❣❣❣❣
تو ارزشمندی 👌
چون داری برای بهتر شدن و رشد و پیشرفت خودت تلاش میکنی و خودت رو رها نکردی ❣❣❣❣
#انگیزشی
#رسانه_الهی 🕌 @mediumelahi
پنج اصل را در زندگی بخاطر بسپارید
👈غرور: مانع يادگيری
👈عادت کردن: مانع تغيير
👈کم رويی: مانع پيشرفت
👈خودشیفتگی: مانع معاشرت
👈خودبزرگ بینی: مانع محبوبیت است.
#تلنگرانه
#رسانه_الهی 🕌 @mediumelahi
روش های از بین بردن و إمحاء اسماء متبرکه را بیان کنید ؟
#پرسش_پاسخ_احکام
#احکام_اسمهای_متبرکه
#رسانه_الهی 🕌 @mediumelahi
🔔 حکایت یخ فروش
✍به قول آیت الله بهجت (ره):
ما آمده ایم #زندگی کنیم تا #قیمت پیدا کنیم نه اینکه با هر قیمتی زندگی کنیم.🤔
زندگی ما حکایت یخ فروشی است
که از او پرسیدند:
فروختی؟
گفت: نخریدند، ولی تمام شد👀
#تلنگرانه
#رسانه_الهی 🕌 @mediumelahi
رسانه الهی
#رمان_دختر_شینا 🌹به یادشهیدحاج #ستار_ابراهیم_هژبر #قسمت_بیست_وششم 💞ظهر شده بود. دیدم دیگر نمی توا
#رمان_دختر_شینا
🌹 به یادشهیدحاج #ستار_ابراهیم_هژبر
#قسمت_بیست_وهفتم
💞قابلمه غذا را آوردم. گفتم: «آن را ولش کن بیا شام بخوریم، خیلی گرسنه ام.»
نیامد. نشستم و نگاهش کردم. دیدم یک دفعه رادیو را گذاشت زمین و بلند شد. بشکنی توی هوا زد و دور اتاق چرخید. بعد رفت سراغ خدیجه او را از توی گهواره برداشت. بغلش کرد و بوسید. و روی یک دست بلندش کرد.
به هول از جا بلند شدم و بچه را گرفتم و گفتم: «صمد چه خبر شده. بچه را چه کار داری. این بچه هنوز یک ماهش هم نشده. چلّه گی دارد. دیوانه اش می کنی!»
می خندید و می چرخید و می گفت: «خدایا شکرت. خدایا شکرت!»
خدیجه را توی گهواره گذاشتم. آمد و شانه هایم را گرفت و تکانم داد. بعد سرم را بوسید و گفت: «قدم! امام دارد می آید. امام دارد می آید. الهی قربان تو و بچه ات بروم که این قدر خوش قدمید.» بعد کتش را از روی جالباسی برداشت.
ماتم برده بود. گفتم: «کجا؟!»
گفت: «می روم بچه ها را خبر کنم. امام دارد می آید!»
این ها را با خنده می گفت و روی پایش بند نبود. خدیجه از سر و صدای صمد خواب زده شده بود. گفتم: «پس شام چی؟! من گرسنه ام.»
برگشت و تیز نگاهم کرد و گفت: «امام دارد می آید. آن وقت تو گرسنه ای. به جان خودم من اشتهایم کور شد. سیر سیرم.»
💞مات و مبهوت نگاهش کردم. گفتم: «من شام نمی خورم تا بیایی.»
خیلی گذشت. نیامد. دیدم دلم بدجوری قار و قور می کند. غذایم را کشیدم و خوردم. سفره را تا کردم که خدیجه بیدار شد. بچه گرسنه اش بود. شیرش را دادم. جایش را عوض کردم وخواباندمش توی گهواره. نشستم و چشم دوختم به سیاهی شب که از پشت پنجره پیدا بود. همانطوری خوابم برد.
خیلی از شب گذشته بود که با صدای در از خواب پریدم. صمد بود. آهسته گفت: « چرا اینجا خوابیدی؟!»
رختخوابم را انداخت و دستم را گرفت و سر جایم خواباندم. خواب از سرم پریده بود. گفتم: «شام خوردی؟!» نشست کنار سفره و گفت: «الان می خورم.»
خدیجه از خواب بیدار شده بود. لحاف را کنار زدم. خواستم بلند شوم. گفت: «تو بگیر بخواب، خسته ای.»
نیم خیز شد و همان طور که داشت شام می خورد، گهواره را تکان داد.
خدیجه آرام آرام خوابش برد.
بلند شد و چراغ را خاموش کرد. گفتم: « پس شامت؟!» گفت: « خوردم.»
صبح زود که برای نماز بلند شدم، دیدم دارد ساکش را می بندد. بغض گلویم را گرفت. گفتم: «کجا؟!»
💞گفت: «با بچه های مسجد قرار گذاشتیم بعد از اذان راه بیفتیم. گفتم که، امام دارد می آید.»
یک دفعه اشک هایم سرازیر شد. گفتم: «از آن وقت که اسمت روی من افتاد، یا سرباز بودی، یا دنبال کار. حالا هم که این طور. گناه من چیست؟! از روز عروسی تا حالا، یک هفته پیشم نبودی. رفتی تهران پی کار، گفتی خانه مان را بسازیم، می آیم و توی قایش کاری دست و پا می کنم. نیامدی. من که می دانم تهران بهانه است. افتاده ای توی خط تظاهرات و اعلامیه پخش کردن و از این جور حرف ها. تو که سرت توی این حرف ها بود، چرا زن گرفتی؟! چرا مرا از حاج آقایم جدا کردی. زن گرفتی که این طور عذابم بدهی. من چه گناهی کرده ام. شوهر کردم که خوشبخت شوم. نمی دانستم باید روز و شب زانوی غم بغل کنم و بروم توی فکر خیال که امشب شوهرم می آید، فردا شب می آید...»
خدیجه با صدای گریه من از خواب بیدار شده بود و گریه می کرد. صمد رفت گهواره را تکان داد و گفت: «راست می گویی. هر چه تو بگویی قبول دارم. ولی به جان قدم، این دفعه دیگر دفعه آخر است. بگذار بروم امامم را ببینم و بیایم. اگر از کنارت جم خوردم، هر چه دلت خواست بگو.»
خدیجه اتاق را روی سرش گذاشته بود. بندهای گهواره را باز کردم و بچه را بغل گرفتم. گرسنه اش بود. آمد، نشست کنارم. خدیجه داشت قورت قورت شیر می خورد.
✍ادامه دارد....
#رسانه_الهی 🕌 @mediumelahi
💐🍃🌿🌸🍃🌾🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
#انگیزشی
زمانی می فهمی پخته شدی ڪه:👌
احساس می ڪنی نیازی نیست به هر چیزی واڪنش نشون بدی،👀
یـــــا
به هر حرفی جواب بدی.✅
#رسانه_الهی 🕌 @mediumelahi
8.04M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#کلیپ 🎬 #استاد_شجاعی
💥 من باید با یه دختری #ازدواج کنم که همهچیز تموم باشه!
💥 من باید با یه کسی #رفیق بشم؛ که هیچ عیبی نداشته باشه!
💥 مردِ آیندهی من، باید یه مرد پخته و کامل باشه!
❌ خطــــر ؛ شما هم دنیای بدی خواهید داشت، و هم آخرت خطرناکی ‼️
#رسانه_الهی 🕌 @mediumelahi
به قول حاج اسماعیل دولابی: 👇
همہ فڪر میکنند چوݩ گࢪفتاࢪند
بہ خدا نمیرسند🤔
اما؛
چون بہ خدا نمیرسند،
گرفتاࢪند..👌👀
#تلنگر
#رسانه_الهی 🕌 @mediumelahi
Good morning to you, have a great day ahead.
🌈Things will get better,
Maybe not today,
Maybe not tomorrow,
But they will.🌈
🌈اوضاع بهتر میشه،
شاید امروز نه،
شاید فردا هم نه،
اما میشه🌈
صبحتون بخير، روزی خوبی در پیش داشته باشید.
#انگیزشی
#رسانه_الهی 🕌 @mediumelahi
گفتم...
از این جا تا #مشهد الرضا (علیه السلام)
چقدر راه است ؟
گفت...
آنقدر که بگویی..!
♥️السَّلامُ عَلَیْكَ یا #علی_بن_موسی_الرضا ❤️
رسانه الهی 🕌 @mediumelahi