🍃🍃🍃🍃🍃
به قول استاد الهی قمشه ای🎤
کُشنده ترین نیش،
مال مار و عقرب نیست🤔
بلکه نیش زبانی هست که مستقیم
قلب را میزنـد 💘
و اعصاب☹️
و سرنوشت انسان رادگرگون می کند..🙃
مواظب گفته هایمان 🗣🗣🗣در زندگی باشیم.✅
#تلنگر
رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
🍃🍃🍃🍃🍃
رسانه الهی
#رمان_مسیحا #قسمت_سی_وچهارم ﷽ حورا: اکثر جمع میگفتند صدام و بعثی ها اما خانم قدیریان سری تکان داد و
#رمان_مسیحا
#قسمت_سی_وپنجم
﷽
حورا:
اخمی کردم و به صندلی تکیه زدم. به سرعت خوابم برد. نمیدانستم چقدر بعد بود که با صدای هم آوایی جمع بیدار شدم:
«همه جا دنبال تو میگردم، که تویی درمان همه دردم، یا اباصالح مددی مولا»
چشمانم را برهم فشردم و آخرین رمق های خورشید را از پنجره تماشا کردم. خانم قدیریان جلو آمد و گفت: «بچه ها وارد کرمانشاه شدیم. یه ناهماهنگی پیش اومده اول میریم اردوگاهی تو کردستان امشبو می مونیم تا فردا بریم کرمانشاه ان شاالله »
کمی بعد در دل جاده خاکی به ساختمانی دو طبقه رسیدند. همگی پیاده شدند و به دنبال خانم قدیریان حرکت کردند. وارد ساختمان که شدند یک فضای بزرگ پر از تخت دیدند، خانم قدیریان گفت: «اینجا مستقر بشید. دستشوییا بیرونه ولی یه روشویی برا وضو انتهای راهرویی که پشت سرمه هست. من
میرم پتو بگیرم و قبله رو بپرسم چندتا خواهر داوطلب بیان کمک »
چادر و کیفم را گذاشتم روی یک تخت که در گوشه بود، و رفتم سمت روشویی ریملم را
از جیبم بیرون آوردم که یکدفعه دوتا از دخترها آمدند کنارم یکی شان به آن یکی گفت: «صابونتو بده منم ضدآفتابمو بشورم الان میخواییم وضو بگیریم. » نگاهی به آیینه انداختم و با خودم گفتم: «خب یک ساعت دیگه هم صبرمیکنم. »
هنوز چند دقیقه نگذشته بود که یک اتوبوس دیگر هم به جمع اضافه شد. حسابی شلوغ شده بود. صدایی بلند شد: «بچه های اصفهان سالن کناری نماز جماعته زود باشین. »
خیل جمعیت مثل پروانه ها از جاهایشان پراکنده شدند و به سمت بیرون راهی شدند. وضو گرفتم و رفتم دنبالشان، اذان و اقامه را که میخواندند، تماشایشان کردم که چطور یکدست و هماهنگ منتظر ایستاده اند. ناگاه صدایی در گوشم شنیدم، جوری که انگار هیچکس جز من نمی شنود: ”السلام علیک حین ترکع و تسجد”
اول ترسیدم. بعد فکر کردم کسی از میان جمع این را گفته، چه صدای غریب و دلنشینی بود!
بعد از نماز رفتم کنار بقیه اما پیش از آنکه سوال بپرسم. دو طرف صف کنار رفتند و جایی برایم باز کردند. آرام رو به خانمی که هم سن و سال مادرم به نظر میرسید، گفتم: میخوام نماز بخونم با جماعت باید چیکار کنم؟
خانم لبخندی زد و آهسته در گوشم گفت: «نیت نماز مغرب به جماعت کن. حمد و سوره رو نخون بقیه ذکرا رو بخون. بلافاصله بعد از امام جماعت ارکان نمازو به جا بیار، نه از امام جلو بزن نه عقب بمون که با جماعت بمونی. »
لحظاتی بعد نماز جماعت شروع شد. این یک کار متفاوت بود احساس متفاوتی هم داشت. موج انرژی و گیرایی فضا باعث میشد قلبم تندتر بتپد. بعد از نماز داشتم به طرف بیرون سالن می رفتم که خانم قدیریان را دیدم. لبخندش را با لبخند جواب دادم اما پیش از آنکه از کنارم عبور کند، گفتم: «میشه یه چیزی بپرسم؟»
خانم قدیریان سجاده اش را در جیب لباسش گذاشت و به نشانه تایید سرش را تکان داد. مکثیکردگ و پرسیدم:
«السلام... علیک... حین... تر... ترکع و تسجد... این جمله معنیش چیه؟»
خانم قدیریان مقنعه اش را جلوتر کشید و پرسید: « کجا شنیدیش؟»
دستانم را درهم فشردم و گفتم: « قبلِ نماز...حالا معنیشو بهم میگید؟»
خانم قدیریان با حسرت و عجله گفت: «کی زیارت آل یاسین خوندن که من نفهمیدم؟...چه حیف...»
حس قشنگی قلبم را قلقلک داد. با چشمانی منتظر به خانم قدیریان خیره شدم. خانم قدیریان نگاهش را به آسمان چرخاند و گفت: «السلامُ علیک حینَ تُصَلّی و تَقنُت، السلامُ علیک حینَ تَرکَعُ و تَسجُد، السلامُ علیک حین تُهَلِّلُ و تُکَبِّر، السلامُ علیک حینَ تَحمَدُ و تَستغفر... سلام بر تو آن هنگام که نماز
میخوانی و قنوت میکنی، سلام بر تو آن هنگام که رکوع و سجده میکنی، سلام بر تو آن هنگام که لاله الا الله و تکبیر می گویی، سلام بر تو آن هنگام که حمد میگویی و استغفار میکنی»حورا دیگر تاب نیاوردم با شوق و حیرت پرسیدم: «به کی این سلاما رو میگیم؟ مخاطب این سلاما کیه؟»
به قلم سین کاف غفاری
رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
Be the reason someone smiles today .🤗💛
Good morning🐣
امروز ، دليل #لبخند كسى باش...🤗💛
صبحتون به خیر🐣
#انگیزشی
رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
🌸🌸🌸🌸🌸
#درمحضراهل_بیت
✅ امام صادق علیه السلام:
#زکات_گوش شنیدن دانش و حکمت و قرآن است👌
رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
🌸🌸🌸🌸🌸
AUD-20210802-WA0004.mp3
3.67M
#نماز_سکوی_پرواز13
صدای خدا رو می شنوی؟👂👂👂
داره عاشقانه و بیقرار، دعوتت می کنه!😍😍😍
حی...حی...حی علی الصلاه 💚
بدووو...من منتظرم!✅
گوش کن...صدای خدا میاد.😍😍😍😍😍
رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
رسانه الهی
#رمان_مسیحا #قسمت_سی_وپنجم ﷽ حورا: اخمی کردم و به صندلی تکیه زدم. به سرعت خوابم برد. نمیدانستم چقدر
#رمان_مسیحا
#قسمت_سی_وششم
﷽
حورا:
خانم قدیریان با نگاه مهربانی به صورت مشتاقم، گفت: «امام زمان(عج)، تو این زیارت با امام عصر حاضرمون حرف میزنیم»حورا این پا آن پا کردم و گفتم: «ولی...امام زمان که هنوز ظهور نکرده!»
خانم قدیریان باتعجب گفت: «ظهور نکرده حضور که داره...میگیم امام زمان(عج) یعنی امام همین دوره از زندگی بشر»
و در مقابل چهره گیجم، ادامه داد: «ببین...ممکنه یه نفر الان همین حوالی باشه شاید کنارت نایستاده باشه یا بهت نگفته باشه اینجاست ولی همین اطراف باشه، اینکه اعلام نکرده اینجاست، دلیل نمیشه که نباشه...متوجه میشی چی میگم؟»
به نشانه تأیید سرم را تکان دادم و زمزمه کرد: «این یکی رو خوب میفهمم»
تشکری کردم و به سمت محوطه قدم برداشتم. بلافاصله چشمانم مجذوب آسمان شد. آسمان پر ستاره، شبیه پارچه بزرگی بود که در آغوشش اکلیل های ریز و درشت پراکنده باشند.
حرف پدرم به خاطرم آمد: « رهبر گفتن: "با این ستاره ها راه را میشود پیدا کرد.” »
زیر لب رو به آسمان گفت: «به کجا می کِشانی ام؟ چه شود ختم کار من؟»
آن شب خواب عجیبی دیدم. چیزی که هیچ وقت تجربه نکرده بودم. یک مسجد را دیدم که دو طرفش مردانی سربلند با لباس خاکی صف کشیده بودند. منکه که وارد شدم نگاههایشان وقف زمین شد. یکدفعه محمد بروجردی را دیدم که دارد در جمعی که دورش حلقه زده اند صحبت میکند. اوهم مرا دید، با دست اشاره کرد که جلو بروم...
ناگاه از خواب پریدم. همزمان صدای اذان در فضا پخش شد.
کنار بقیه ایستادم به نماز، آنجا بود که درک کردم نماز صبح با همه نمازها و عبادتها فرق دارد، آنوقت انگار به آسمان نزدیکتری!
بعد از صبحانه دوباره سوار اوتوبوس شدیم. خانم قدیریان گفت حالا که تااینجا آمدیم حتما شهدا دعوتمان کرده اند و به منطقه سری بزنیم. حرفش را جدی نگرفتم.
وقتی اتوبوس ایستاد، همراه جمع پیاده شدم. هوا خیلی سرد بود. باد شدیدی میوزید و من به سختی چادرم را نگهداشته بودم. جاده پر از ماشین های تندرو بود. یک پل آهنی بالای سرمان قد برافراشته بود. از پله های پل کهنه بالا رفتم. هرچه بالاتر میرفتم
آدم ها و ماشینها دورتر میشدند. کمی سرم گیج رفت. آن طرف جاده آرام از دستان غول پیکر پل پایین آمدم. یک ساختمان دیدم که روی دیوارش جمله ای نقاشی کرده بودند:”منافقین از کفار بدترند”
کنجکاو شدم بروم داخل ساختمان، جلوتر از بقیه از دو سه پله ساختمان بالا رفتم و وارد شدم. در یک لحظه همه اطراف در چشمانم چون یک آیینه محدب، منعکس شد. یک سالن بزرگ پر از تابلو و بنر و ماکت، و جوانهایی که با لباس خاکی رنگ در بین جمعیت قدم میزدند انگار که به گذشته سرک کشیده بودم. دیوار کوچکی سمت راست جلب توجهم کرد. پوسترها و بنرهای روی دیوار را از نظر گذراندم. به چشمانم التماس کردم تا به عکس ها نگاه کنند. نفس عمیقی کشیدم و سرم را جلو بردم. پیکرهای پاره پاره و غرق خون جرأت نگاهم را گرفت. کنار این همه عکس غمبار تصویر صورت خندان یک روحانی را دیدم زیر عکسش نوشته شده بود: "شهید مظلوم آیت الله بهشتی، از شهدای خادم به مردم بود که در هفتم تیر توسط منافقین کور دل، به شهادت رسید."
به عمق ساختمان پیش رفتم. با اینکه جمعیت زیادی داخل ساختمان بود اما گویی برای بقیه هنوز همجا بود. صدای خانم قدیریان را از پشت سرش شنید: «اینجا تنگه مرصاده که دوستتون گفت.... »
جلوتر رفتم. عکس شهدا را نگاه کردم. به تماشای چشمهایشان ایستادم.یکدفعه یاد خوابم افتادم. انگار همگی به رویم لبخند میزدند اما من از آنها خجالت میکشیدم. این قدم هایی که با آرامش و در امنیت برمیداشتم
مدیون دست ها و قدمهایی بود که این مردها روزگاری دراینجا جاگذاشتنه بودند.
غصه دار بودم. به عکس محمدبروجردی که رسیدم گریه ام گرفت. انگار انتظار داشتم اینجا که میرسم خودش را ببینم نه عکسش را!
یکدفعه صدای ناآشنایی شنیدم: بچه ها دارن...
به قلم سین کاف غفاری
رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
🌸🌸🌸🌸🌸
#مشاوره
داشتن نظم برای همه درهرسنی ضروریه 👌
اگرتاامروز توی زندگی وکارهامون نظم
نداشتیم🤔
باید ازامروز تلاش کنیم تا بتونیم
این نظم رو ایجاد کنیم .....👌
یکی از ویژگی های مشترک #افرادموفق👈 داشتن #نظم توی کارها وزندگی شخصیشونه✅
بدون نظم مَحاله انسان بتونه به #موفقیت
برسه😥
🌹🌹🌹🌹🌹
وچه زیبا فرمود امیرالمؤمنین ع 👇
🌸اوصیکُم بِنَظمِ اَمرِکُم
به شما نظم در کارتان را توصیه می کنم🌸
#در_محضر_اهل_بیت_ع
رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
🌸🌸🌸🌸🌸