eitaa logo
رسانه الهی
352 دنبال‌کننده
1.4هزار عکس
685 ویدیو
12 فایل
خدایا چنان کن سر انجامِ کار تو خشنود باشی و ما رستگار ارتباط با ما @Doostgharin
مشاهده در ایتا
دانلود
رسانه الهی
#رمان_مذهبی_ازجهنم_تابهشت #قسمت_شصت_وسوم به روایت امیرحسین .........…………………………… روی کاناپه کنار پ
به روايت حانيه ……………………………………………………… روبه روی آینه وایمیستم ، میخوام با خودم رو راست باشم. _ عاشق شدم؟ _ نه _ قرار بود رو راست باشم. _ اره _ عاشق کی؟ _ امیر امیر امیرحسین. _ نههههههههههههه _ وای امیرحسین چیه ؟ آقا امیرحسین. _ ای خدایا. خل شدم رفت. مامان:حانیه جان بیا. _بله؟ مامان: بيا بشين اينجا. كنار مامان روي مبل ميشينم. _ خب؟ مامان: نظرت درمورد پسر خانوم حسيني چيه؟ واي خدايا نكنه مامان فهميده ، چي بگم حالا؟ _ خب يعني چي چيه؟ مامان: بزار برم سر اصل مطلب. خانوم حسيني زنگ زد ، گفت فردا شب ميخوان بيان خواستگاري. _ نه؟ مامان: عه. چرا داد میزنی؟ _ شما چی گفتید؟ مامان: گفتم بیان دیگه _ چی؟ مامان_ عه. یه بار دیگه داد بزنی من میدونم با تو. پاشو برو ببینم. عه " وای وای وای خدایا. عاشقتم که. ولی ولی اگه ، اون عهدم.....😔😔😔" امیرعلی:سلام جوجه جان _ جوجه خودتی امیرعلی: شنیدم که خبراییه. _ چه خبری؟ امیرعلی: نمیدونم والا. میگن که یکی پیداشده دیگه از زندگی سیر شده میخواد بیاد خواستگاری شما. کوسن روی مبل رو بر میدارم و پرت میکنم سمت امیرعلی. _حرف نزن حرف. فاطمه خودشو بدبخت کرد شد زن تو. امیرعلی: آخ آخ بهش گفتم تنها نره خونه میرم دنبالش. نگاهی به ساعت انداخت. امیرعلی : وای بدبخت شدم. نیم ساعته کلاسش تموم شده. با تعجب فقط خیره شدم به رفتن امیرعلی و یه دفعه زدم زیر خنده. وای فاطمه از معطل شدن متنفر بود الان امیرعلی رو میکشت. تونیک سفیدی که تا پایین پام بود ، با یه روسری کرم که به لطف فاطمه لبنانی بسته بودم، تصمیم داشتم امشب رو چادر سرم بکنم ، چادر حریر سفید با گل های برجسته ریز صورتی که جلوه خاصی بهش داده بود. برای بار آخر تو آینه به خودم نگاه میندازم ، بدون هیچ آرایشی، ساده ساده و من چقدر این سادگی رو دوست دارم. امیرعلی: اجازه هست ؟ _ بیا تو پسره. امیرعلی: سلام دختره. _ مصدع اوقات نشو. امیرعلی همون لبخند همیشگی رو مهمون لباش کرد و گفت: شاید مدت کوتاهی باشه که با امیرحسین آشنا شدم ولی دلم قرصه که دست خوب کسی میسپرمت. _ اوو. توام. حالا نه به باره نه به داره. با صدای زنگ امیرعلی سریع میره دم در و منم آشپزخونه. دل تو دلم نیست که برم بیرون. وای پس چرا مامان صدام نمیکنه خدایا . مامان:حانیه جان عزیزم. چایی هارو میریزم ، چادرم رو روی سرم مرتب میکنم و از آشپزخونه میرم بیرون . _ سلام. مامان امیرحسین : سلام عروس گلم. با شنیدن این کلمه قند تو دلم آب میشه ولی فقط به یه لبخند کوتاه و مختصر اکتفا میکنم. اول خانم حسینی، بعد آقای حسینی ، بعد پرنیان و بعد........ به هرسه با احترام خاصی چای رو تعارف میکنم و جواب تشکرشون رو با خوشرویی میدم تا زمانی که میرسم به امیرحسین. از استرس زیاد، میترسم سینی چای رو پایین بگیرم. همونجوری میگم بفرمایید، دستش رو بالا میاره که چای رو برداره که یه دفعه سینی رو کنار میکشم و گوشه سینی به زیر لیوان میخوره و لیوان کمی کج و یه مقدار از چاییش روی لباسش میریزه. تازه فرصت کردم براندازش بکنم، یه کت و شلوار مشکی با یه پیرهن سفید، وای که چقدر بهش میومد. _ وای شرمندم. عذر میخوام. امیرحسین : نه بابا خواهش میکنم. یه دفعه صدای خنده جمع بلند میشه و منم باخجالت سرم رو پایین میندازم و چای رو به بقیه تعارف میکنم. حتی سرم رو بالا نمیارم که عکس العمل مامان بابا و امیرعلی رو ببینم. کلا من باید همش جلوی این سوتی بدم. آنقدر محو تو هستم كه نميداني تو همه ی عمر منو بود و نبودم شده ای شعر: افسانه صالحی رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
@nasimintezar_نسیم_انتظار_سید_رضا_نریمانی_۲۰۲۲_۰۴_۱۰_۰۹_۴۳_۴۶_۵۰۷.mp3
8.05M
🎶🎧 😭🌙اومدم یکم باهات حرف بزنم ... 🌙 🧡🕌 لیالی قدر ۲۷ ماه مبارک ؛ از همه عزیزان التماس دعا🌷 🤲 رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💟💟🍃🌺🍃✨✨🍃🌺🍃💟💟 ✨خواندن رمزِ خیلی از هاست.✨ ✨می توانیم روح وجسم خود را با قرآن تطهیر کنیم.✨ ✨ زیادی را در زندگی خود بیاوریم و از بیشترِ روزمرگیها و مشکلات ،با تلاوت قرآن، خود را رهایی بخشیم✨ ✨از بهترین استفاده را داشته باشیم ✨ رسانه الهی 🕌 @mediumelahi ❤️🌸❤️🌸❤️🌸❤️🌸❤️🌸❤️🌸❤️🌸❤️🌸
Tahdir joze27.mp3
4.02M
✅✅✅ 🍃خوشبختي یعني بہ نیابت از امام زمانمون هر روز قرآڹ بخونیم 🌹 رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رسانه الهی
#جزء_بیست_وهفتم✅✅✅ #تحدیر #تندخوانی 🍃خوشبختي یعني بہ نیابت از امام زمانمون هر روز قرآڹ بخونیم
🌸🍃﷽🍃🌸 ✍ قاضیِ خودمون هستیم! بعضیا گاهی تو بحث و جدل‌ها، از یکی میخوان که بیاد کنه که حق با کدوم طرفه⁉️🤔 ولی وقتی ماجرا رو تعریف میکنند حقایق رو جور دیگه‌ای بازگو میکنند! 😳 ⛔️کمش میکنند یا اینکه زیادش میکنند (به قول معروف پیاز داغش رو زیاد میکنند) یا کلا تغییرش میدن....❗️ 🤔 من فکر میکنم تو اون موقعیت، دیگه نیازی به دیگران ندارند چون خودشون، خودشون رو کردند. 👈یعنی اینکه طرف برای خودش ثابت شده و میدونه که با طرف مقابل است وگرنه دلیلی نداشت بگه یا چیزی رو کم و زیادش کنه❗️ 🔚خودش میدونه که میگه ولی کسی رو فقط به انتخاب کرده که تاییدش کنه و بگه تو خوبی، اون بَده! 🤨😐 🔻 خب حالا یک سوال؟! امروز گذشت و همه خیال کردن تو خوبی و اون بَده،... ولی فردا چی میشه⁉️ 👇👇👇 🕋 یُعرَفُ الْمُجْرِمُونَ بِسیماهُمْ…(الرحمن، ۴۱) ✨گناهکاران به چهره و سیمایشان شناخته شوند. ✅ بالاخره یک روزی همه چیز برملا میشه، پس بهتره و رو بذاریم کنار... باانصاف و باوجدان باشیم و خطای خودمون رو بپذیریم.👌 روز بیست و هفتم ماه مبارک نکاتی از قرآن کریم رسانه الهی 🕌 @mediumelahi 🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃﷽🌸🍃 ✍️آخرین جمعه ماه رمضان 🔻شیخ صدوق از جابر بن عبد الله انصارى روایت کرده که گفت: 🔸در آخرِ ماه رمضان رفتم به خدمت رسول اکرم صلى الله علیه و آله چون نظر آن حضرت بر من افتاد فرمود: 👈 اى جابر این از ماه رمضان است پس آن را کن و بگو: 💢اللَّهُمَّ لا تَجْعَلْهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنْ صِیَامِنَا إِیَّاهُ فَإِنْ جَعَلْتَهُ فَاجْعَلْنِی مَرْحُوما وَ لا تَجْعَلْنِی مَحْرُوما ✨خدايا اين ماه را آخرين بارِ روزه ما در ماه رمضان قرار مده،اگر قرار داده‌اى پس مرا رحمت شده بدار، نه محروم از رحمت. 📣📣 هر که این دعا را در این روز بخواند به دو خصلت نیکو ظفر می یابد👇 ✅ یا رسیدن به ماه ✅ و یا رسیدن به و رحمت بی انتهای او. 📚مفاتیح الجنان رسانه الهی🕌 @mediumelahi 🌸🍃🌸🍃🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌼 🌼 ‎‌‌‌‌ 🌼سلام بر تــــــو که 💫صداقت صبح موعودی 🌼سلام بر تـــــو که 💫اجابت قنوت 🌼سلام بر تــــــو که 💫قائم آل 🌼و ما همه‌ی عمر به 💫انتظارت 🌼الّلهُـمَّ عَجِّـلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَــرَج🌼 رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
رسانه الهی
#رمان_مذهبی_ازجهنم_تابهشت #قسمت_شصت_و_چهارم به روايت حانيه ……………………………………………………… روبه روی آینه و
به روایت حانیه سینی چای رو میذارم رو میز و میشینم. وای دارم از خجالت آب میشم. تازه گلای کنار روی میز رو میبینم ، وااااای چه گلای خوشگلی، گل رز قرمز و آبی ، من دیوونه وار عاشق گل رزم. با دیدن گل ها چنان ذوقی میکنم که کلا خجالت کشیدن رو یادم میره. حدود یک ربع میگذره اما هنوزم دارن حرف میزنن ، حرفای کلا هیچی ازشون نمیفهمم و توجهی هم بهش نمیکنم. مامان امیرحسین : میگم ببخشید وسط حرفتون، موافقید این دوتا جوون برن حرفاشونو بزنن تا صحبت ماها هم تموم بشه ؟ بابا : بله بله البته. حانیه جان. آقا امیرحسین رو راهنماییشون کن. " بیا بیا دوباره هل میشم الان سوتی میدم ، برای فرار از ضایع شدن سریع بدون هیچ حرفی به سمت اتاق میرم. امیرحسین هم با اجازه ای میگه دنبال من میاد. کنار وایمیسم و تعارف میکنم که وارد بشه. امیرحسین : نه خواهش میکنم شما بفرمایید. بی هیچ حرفی میرم داخل، .در رو باز میزاره و پشت سرم میاد تو ، توی اتاقم کنار میز کامپیوتر دوتا صندلی بود ، نشستم رو یکی از صندلیا و امیر حسین هم روی صندلی رو به روم. حدود پنج دقیقه میگذره و هردو ساکت خیره شدیم به گل های فرش . بلاخره سکوت رو میشکنه و شروع میکنه. امیرحسین: قبل از هرچیز باید بگم که .......شما حاضرید......کسی مرد زندگیتون بشه که رویای روز و شبش شهادته؟ با شنیدن کلمه ی شهادت، یاد اون روز و اون عهد میفتم. پس تنها جمله ای که به ذهنم میاد رو به زبون میارم ؛ شما حاضرید با کسی ازدواج کنید که برای شهادت همسر آیندش با خدا عهد بسته ؟ با شنیدن این حرف لبخندی رولبش میشینه و سرش رو کمی بالا میاره اما بازهم به صورتم نگاه نمیکنه. _ فقط فکر میکنم خودتون هم بدونید من تا چندوقت پیش نه حجاب خوبی داشتم نه نماز نه روزه نه...... اجازه نمیده حرفم رو کامل کنم امیرحسین: من این جا نیستم که با گذشتتون زندگی کنم ، من اینجام که آیندتون رو بسازم. با شنیدن این جمله به خودم افتخار میکنم که قراره همسر و همسفر این مرد بشم . امیرحسین : قول نمیدم که وضع مالیمون همیشه خوب باشه ولی قول میدم در عین سادگی همیشه لبخند رو لباتون باشه. _ من آرامش رو ، زیبایی رو و عشق رو تو سادگی میبینم. فقط...... فقط......من ، نمیتونم چادر سرم کنم. چادر رو عاشقانه دوست دارم چون یادگار مادرم خانوم فاطمه زهرا(س) ولی نمیتونم حرمتش رو نگه دارم. امیرحسین : ارزش چادر خیلی بالاس ولی همه چیز نیست ، و اینکه اگه عاشقانه دوسش دارید من مطمئنم روزی انتخابش میکنید . با شرمندگی سرم رو پایین میندازم و حرفی نمیزنم. امیرحسین : اگه دیگه .....حرفی نیست.... میخواید بریم بیرون. زیر لب آروم بله ای میگم و به سمت در میرم. کنار وایمیستم و تعارف میکنم . _ بفرمایید. با لبخند جواب میده: خانوما مقدم ترن. مثل خودش لبخند میزنم و از اتاق خارج میشم. با دیدنمون پدر امیرحسین میگه: مبارکه ؟ هردو لبخندی میزنیم و امیرحسین میگه: ان شاالله. رسانه الهی 🕌 @mediumelahi