8.65M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔖 #جهادتبیین:
چهل ساله دارن میگن:
شش ماه دیگه، کار نظام تمومه! 🤔
#استاد_شجاعی
رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
🌸🍃🌸🍃🌸
توجه 👌 توجه👌
سلام علیکم
امشب(پنجشنبه شب) راس ساعت ۹شب همزمان با کل کشور از
#حرم_امام_رضاع سوره ی یاسین خوانده میشود .هر کجا هستیم همه با هم همنوابشیم ..❣❣❣❣❣
#اهل_بیت_علیهم_السلام رو واسطه قرار بدیم و #سوره_ی_یاسین بخوانیم
هدیه به #امام_زمان_عج
✅هدف از خواندن رفع مشکلات ومصیبتها وگرفتاریهای مردم کشور عزیزمان #ایران است تا انشاءالله دوباره آرامش به کشور باز گردد ...🤲
لطفا پیام و تا جایی که میتونین نشر بدین.👌👌👌👌👌
#التماس_دعا🤲
#لبیک_یا_خامنه_ای
رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
🌸🍃🌸🍃🌸
رسانه الهی
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❀✿ #رمان_قبله_من #قسمت_سی_و_پنجم #بخش_دوم ❀✿ سڪوت میڪند ؛بارغمش را ازپشت تلفن احساس میڪن
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
❀✿
#رمان_قبله_من
#قسمت_سی_و_ششم
#بخش_اول
❀✿
درباز و پدرم مقابلم ظاهر میشود. باتعجب بہ صورتم خیره میشود.یڪ دفعہ لبخند پهن و عمیقے میزند و دستهایش را براے بہ آغوش ڪشیدنم باز میڪند. سرم راڪج و سلام میڪنم. بہ آغوشش میروم و سرم راروے شانہ اش میگذارم
پدر_ عزیزم.خوش اومدے....
_ مرسے!
سرم رااز روے شانہ اش برمیدارد و باناباورے بہ چشمانم زل میزند...
_ عمو میگفت حسابے عوض شدے!! من باور نمیڪردم... وقتے تهران بودیم....فڪر ڪردم زمزمہ هات همش از روے احساسہ! بہ قولے.....جو گرفتہ بودت!
وبعد میخندد...
سرم راپایین میندازم.خوشحالم ڪہ راضے است!.... چمدانم را میگیرد و پشت سرش میڪشد. مادرم چاقوے بزرگ استیل دردست بہ استقبالم مے آید. ذره هاے ریز گوجہ روےلبہ ے چاقو، نشان میدهد ڪہ درحال درست ڪردن سالاد است!... باخوشحالے صورتم را میبوسد و میگوید: الهے قربونت برم ڪہ دوباره شدے محیا خانوم خودم!!.. برات غذایے ڪہ دوست دارے درست ڪردم!!!
تشڪر میڪنم و ڪش چادرم رااز سرم آزاد میڪنم. پدرم بہ شانه ام میزند
_ برو باباجون... برو بالا لباسات رو عوض ڪن ڪہ خستہ راهے! ... شام حاضرشہ خبرت میڪنم!
سرتڪان میدهم و ڪشان ڪشان از پلہ ها بالا میروم.
هنوز چندپلہ بالا نرفتہ بودم ڪہ مادرم صدایم میزند
_ نمیخواے ڪادوت رو همینجا باز ڪنے ماهم ببینیم؟!.... ڪے بهت داده؟؟!
لبم را میگزم..
_ فڪ ڪنم بالا باز ڪنم بهتره!.. ازطرف.... یلدا و یحیے است!
_ باشہ!...دستشون درد نڪنہ!
بدون معطلے از پلہ ها بالا میروم. دلم براے خانہ حسابے تنگ شده بود!! دراتاقم را بسختے باز میڪنم و داخل میروم...همہ چیز مرتب است...بوے تمیزے میدهد! هیچ چیز تغییر نڪرده...عجیب است! مادرم براے خودش دڪوراسیون عوض نڪرده. چادر و روسرے ام را درمے آورم و روے تخت میندازم. باعجلہ روے زمین میشینم و ڪادو را مقابلم میگذارم. نفسم را درسینہ حبس و بہ یڪباره ڪاغذرنگے رویش را پاره میڪنم....
ازدیدن صحنہ مقابلم خشڪ میشوم... دهانم باز میماند و بغض میڪنم.مثل دیوانہ ها بینش لبخند میزنم!
دستم راروے تصویر میڪشم و لبم را جمع میڪنم... از آن چیزے ڪہ گمان میگردم بهتراست!..دستم راروے شیشہ اش میڪشم.... و باتجسم لبخند شیرین یحیے بہ ڪما میروم!
هدیہ ام یڪ قاب بود...قابے از یڪ طرح!.. درقاب سیدمرتضے اوینے پشت دوربینش نشستہ بود و از یڪ دختر ڪہ روے تپہ هاے خاڪے نشستہ بود فیلم میگرفت!!... دخترمن بودم ڪہ یڪ دست رازیر چانہ زده و بایڪ دست دیگر چادر را روے لبهایم ڪشیده بودم...
❀✿
روزے چندبار مقابلش مے ایستادم و محو مفهومش میشدم... روے طرح سیدمرتضے فوڪوس شده بود و من ڪمے دور تر نشستہ بودم!! پایین تصویر نام نقاش باخط خوش نوشتہ شده بود... یحیے باهدیہ اش باعث شد دیگر نترسم!... و غیرمستقیم از تصمیمم حمایت ڪرد...و بہ من فهماند ڪہ مسیرم را درست انتخاب ڪرده ام!
هشت روز از برگشتنم گذشت و دلم هرلحظہ تنگ و تنگ ترشد!! .... گاها بہ خانہ ے عمو زنگ میزدم و بہ بهانہ ے حرف زدن با یلدا، حال یحیے را مے پرسیدم. بعضے وقتها صدایش را از پشت تلفن مے شنیدم ڪہ درحال صحبت با آذر یا عمو بود.... قلبم بہ تپش مے افتاد و نفسم بند میآمد.... روز نهم یلدا صبح زود بہ تلفن همراهم زنگ زد
❀✿
دست از مرتب ڪردن رو تختے ام میڪشم و تلفن را جواب میدهم.
_ جان دلم؟
یلدا_ سلام دختر. چطورے؟!
_ خوبم!... توخوبے؟! صبحت بخیر.
یلدا_ راستے صبحت بخیر...نہ خوب نیستم!
بغض بہ صدایش میدود! یڪ دفعہ دلشوره میگیرم.... دهانم گس میشود و گلویم طعم زهرمار میگیرد
_ یلدا؟! چے شده؟!
بہ یڪباره صداےگریہ اش در گوشم مے پیچد
_ رفت...همین الان...رفت!
_ ڪے؟!...ڪے رفت؟
گرچہ میدانستم منظورش چہ ڪسے است! اما باورش برایم ممڪن نبود.... اورفت! این ممڪن نیست... اورفت بے آنڪہ بفهمد رفتار خوبش مرا بند بہ خودش ڪرده...
_ یحیے... داداشم رفت...
بغضم را فرو میبرم...سڪوت اختیار میڪنم و بہ قاب نقاشے روے دیوار خیره میشوم....
_ محیا؟...چرا ساڪت شدے! یه چیزے بگو تا دق نڪردم.
یڪے باید پیدا شود تا من را دلدارے بدهد!
_ عزیزم... دعاڪن بہ سلامت بره و برگرده!
_ سلامت...یحیے سلامت و عافیت رو تو شهادت میبینہ! نمیگم غلطہ...ولے...
و صداے هق هق زدنش دلم را میسوزاند...
_ میفهمم....سختہ! آذر خوبہ؟! عموچے؟
_ مامان؟!...هیچے ازهمین نیم ساعت پیش ڪہ یحیے پاشو از در بیرون گذاشتا مامان نشست و بق ڪرد...زل زده بہ دستش ...
❀✿
💟 نویسنــــــده:
#میم_سادات_هاشمی
❀✿
👈🏻 ڪپے تنها با ذڪر #نام_نویسنده مورد رضایت است👉🏻
❀✿
رمان های عاشقانه مذهبی
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
🌸🍃🌸🍃🌸
✍پیامبر(ص) فرمود:
«کسی که پای مادرش را ببوسد؛مثل این است که آستانه کعبه را بوسیده است».
📖گنجینه جواهر ✅
✨💠✨
و نیز فرمود:«هر کس پیشانی #مادر خود را ببوسد،از آتش جهنم محفوظ خواهد ماند».
📖نهج الفصاحة ✅
✨💠✨روزی مردی نزد پیامبر(ص) آمد و عرض کرد:من تمام گناهان را انجام داده ام،آیا راه #توبه برای من هست؟ فرمود:آیا پدر و مادرت زنده اند؟گفت:تنها پدرم زنده است. فرمود:به #پدر خود احترام و نیکی کن؛تا خداوند تو را ببخشد. وقتی که آن مرد رفت،حضرت به اطرافیانش فرمود:«ای کاش مادرش زنده بود».
📖بحارالانوار، ج 71✅
🔰حضرت محمد(ص) فرمودند:
همانگونه که #دعا ی پیامبران در مورد امت خودشان مستجاب است، دعای پدران نیز در حق فرزندانشان مستجاب است».
📖نهج الفصاحه✅
#در_محضر_اهل_بیت_ع
رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
🌸🍃🌸🍃🌸