🌸🍃🌸🍃🌸
آنكسكه #تفكر ندارد، به نجات نزديکتر است✅
تا كسىكه تفكراتش را به #انحراف كشيدهاند.❌
#استادصفائیحائری (رضواناللهعلیه)
#تلنگرانه
رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
🌸🍃🌸🍃🌸
7.81M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥✅ اصل ماجرای توافق #ایران و #عربستان🔰
⁉️چرا ۷سال پیش به سفارت عربستان حمله کردید و الان پشیمان شدید؟❌
⁉️بالاخره کی سرش به سنگ خورد؟🤔 ایران یا عربستان؟❌
⁉️چی شد یکشبه همه دشمنیها با عربستان تموم شد؟🤔
رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
رسانه الهی
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ #رمان #ستاره_سهیل #قسمت_بیست_و_هشتم عمو کنار خودش جایی باز کرد. -بیا عمو جون! بشین
⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️
⭐️
#رمان
#ستاره_سهیل
#قسمت_بیست_و_نهم
وارد قسمت جستوجوی واتساپ شد. اسم مینو را پیدا کرد. در شخصیاش نوشت: «سلام»
چند دقیقهای طول کشید تا تیک مشکی پیامش، آبی شد.
نگاهش را به صفحه سبزرنگ واتساپ داد. "مینو در حال نوشتن......"
همیشه وقتی این جمله میدید، انتظاری شیرین وجودش را فرامیگرفت. دوست داشت ساعتها بنشیند و به اینجمله نگاه کند. صدای آمدن پیام، لحظه ای آهنگ را محو کرد.
-سلام عزیز دلم، چی شد، میای؟
با دیدن این جمله، دوباره سیل اشکهایش به راه افتاد. با پشت دست چشمانش را پاک کرد و نوشت: «آره، میام. ولی زود باید برگردم خونه.»
جوابی از طرف مینو نیامد. دلش طاقت نیاورد. دوباره نوشت: «مینو....»
جواب آمد: «جان مینو»
درحال تایپ کردن بود که دوباره پیام آمد. نوشتهاش را پاک کرد.
-راستی ستاره جون، بابت رفتار امروزم واقعا معذرت میخوام. میدونی، یه مشکلی برای یکی از دوستام پیش اومده فکرم درگیر بود. میخواستم خودمو خالی کنم. بیچاره گربه! خدا ببخشه منو.
ستاره با دیدن این پیام، لبخند امیدوارانهای بر لبانش نشست. کمی خودش را بالا کشید و به تخت تکیه داد. چند بار پیام مینو را خواند.
دوباره پیام رسید.
- نگفتی چهکارم داشتی؟
ستاره کوتاه نوشت: «دلم خیلی گرفته» کنارش یک استیکر بغضآلود گذاشت و ارسال کرد.
چند لحظه هندفری را از گوشش بیرون آورد و خوب گوش داد. صدای تلویزیون را شنید. عمویش را تصور کرد که در حال چای خوردن بعد از ناهار و تماشای اخبار روز است. همزمان، صدای شیر آب و به هم خوردن ظرفها را از آشپزخانه شنید. نفس عمیقی کشید و دوباره به گوشیاش برگشت.
یک پیام خوانده نشده از طرف مینو داشت. با اشتیاق بازش کرد.
-جان دلم! خدا نکنه دلگیر باشی گلم! تلگرام داری؟ اگه داری بیا، چندتا مطلب توپ برات بفرستم، حال دلت عوض بشه. عصر میریم بیرون، کلی حال میکنیم. باشه؟
ستاره با چشمانی مشتاق نوشت: «آره دارم. الان فیلترشکنو روشن میکنم، میام.»
صفحه تلگرامش را باز کرد. سه پیام از طرف مینو داشت. ازروی تخت بلند شد. کنار پنجرهی اتاق رفت. دستش را روی طاقچه گذاشت. خودش را بالا کشید و نشست. زانوانش را بغل کرد. گوشی را سر زانوانش گذاشت و مشغول باز کردن پیامهای مینو شد.
پیامش، عکس یک آئودی مشکی را نشان میداد که در کنار یک خانه لوکس، وسط جنگل پارک شده بود.
«آینده بهت احتیاج داره، اما گذشتهات، نه!»
مینو نوشتهای را هم ضمیمه پیامش کرد.
-میدونی فاصله دیدن این ماشینو سوار شدنش چقدر کوتاهه؟ فقط کافیه باهم باشیم.. میرسونمت به همچنین جایی..
ستاره، جملهها را با صدای نسبتا بلندی خواند و به فکر فرو رفت. گذشته برایش غیر از ابهام و سوال چیز دیگری به جا نگذاشته بود. چیزی که گاهی بخاطرش کابوس میدید. با خواندن این جمله، انگار افکار درهمش غبار روبی شد. برای باز کردن پیام بعدی، اشتیاق بیشتری پیدا کرد.
تصویر دوم دختری، میان چمنزاری در حال قدم زدن بود. کلاهی که بر سرش داشت را با یک دست گرفته بود، تا بادی که موهایش را افشان کرده، آن را از جا نکند.
با دست دیگرش هم، دامن سفید چیندارش را نگه داشته بود. نگاه رو به پایینش، لبخندش را جذابتر کرده بود.
با دیدن این تصویر، تمام ناراحتی چند لحظه پیشش را از یاد برد. زیر نویس زیر عکس را خواند: «هیچگاه اجازه ندهید احساس ناامیدی باعث شود در نهایت، به کمتر از آنچه لیاقت دارید رضایت دهید.»
با خودش فکر کرد:"چقدر ناامیدم! چقدر به این حرفها نیاز داشتم."
متن دیگری به دستش رسید:«انسانهای محافظهکار به هیچجا نمیرسند. آنها در یک نقطه ثابت میمانند. برای پیشرفت باید دل و جرات داشت.»
خواندن این پیامها، دل و جرأت بیشتری به او داد و برای بیرون رفتن با مینو، مصممتر شد.
پیامها یکی پس از دیگری میرسید و ستاره برای پیام بعدی تشنهتر میشد.
#نویسنده: ف.سادات{طوبی}
❌❌کپی به هر نحو ممنوع!
در صورت ضرورت به این آیدی پیام دهید👇
@tooba_banoo
رسانه الهی 🕌 @mediumelahi