رسانه الهی
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ #رمان #ستاره_سهیل #قسمت_سی_و_پنجم خبری از شلختگی چند ساعت قبل نبود. همهچیز مرتب و
⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️
⭐️
#رمان
#ستاره_سهیل
#قسمت_سی_و_ششم
چشمانش را باز کرد. تنها چیزی که جلوی چشمانش رژه میرفت، تاریکی بود. پتو را کنار زد. درد شدیدی را روی شانههایش احساس کرد.
روی تخت نیمخیز شد. راه باریکهای از نور را، روی گلهای سرخ قالی اتاقش دید. در اتاق نیمه باز بود.
دستگیره در را گرفت و آن را به سمت خودش کشید. نور چشمانش را زد. انگار آن حجم از نور، پشت در اتاق گیر کرده بود.
وارد هال شد. احساس کرد لباسی از جنس فولاد به تن دارد. قدمهای سنگینش را به کندی برمیداشت.
عمو و همسرش روی مبل مقابل تلویزیون نشسته بودند. عمو سرش را بهطرف ستاره چرخاند. نگاهش غضبناک بود. عفت هم دنباله نگاه شوهرش را گرفت، اما او برخلاف همسرش با انگشت اشاره او را نشان میداد و قاهقاه میخندید.
ستاره با خودش فکر کرد مگر چه کرده که مستحق چنین نگاههای تحقیرآمیزی است؟
به طرف آینهی راهرو هال، قدم برداشت. اما انگار پاهایش را با طنابی ضخیم بسته بوند. احساس کرد وزنههای سنگینی روی شانههایش قرار دارد. مقابل آینه ایستاد. وحشت در چشمانش دوید.
روی شانههایش دو مار افعی بسیار چاق جا خوش کرده بودند. جرأت تکان خوردن نداشت. حس کرد خون در رگهایش از حرکت ایستاده است. بدون اینکه سرش را حرکت دهد، نگاهش را به سمت پاهایش کشاند؛ ماری درحال پیچیدن دور پاهایش بود. نفسش در سینه حبس شد. نگاهش را به سمت بالا کشاند. دو مار زبانشان را بیرون آوردند. یکی از آنها سر شانه چپ ستاره را نیش زد. درد تا مغز استخوانش رفت. جیغ بلندی کشید.
چشمانش باز شد. نفسش به شماره افتاده بود. شانه چپش تیر میکشید. با صدای جیغش، عمو بهسرعت وارد اتاق شد.
-ستاره عمو چی شدی؟
برق اتاق را روشن کرد.
صورت سرخ و خیس عرق ستاره را که دید. کنارش نشست.
-بلند شو عمو! خواب دیدی. چیزی نیست. عفت! یه لیوان آب بیار.
-نمیتونم بلند شم. شونهام درد میکنه.
عمو کمک کرد تا ستاره بتواند روی تخت بنشیند.
دستان دختر برادرش را گرفت و نوازش کرد.
-چیزی نیست، عمو! رو شونه چپت خوابیدی، درد گرفته.
لیوان آب را از دست عفت گرفت و نزدیک دهان ستاره برد.
جرعهای که نوشید، نفسش به حالت عادی برگشت. نگاهی به عفت انداخت.
توقع داشت چیزی بگوید، اما عفت فقط جلو آمد و دستش را روی موهای قهوهای ستاره کشید، چیزی زیر لب خواند و به صورتش فوت کرد.
-بیا عموجون! عفت هم برات دعا خوند. الان دلت آروم میشه.
ستاره نگاهش را از عفت گرفت و به پنجره اتاق خیره شد.
-خب دیگه عمو پاشو، پاشو یه لقمه غذا بخور. برا شام بیدارت نکردم، گفتم بیدار شدی بخوری..الان عفت شامت رو گرم میکنه.
ستاره دستهای از موهایش را که روی صورتش ریخته بود، به پشت گوشش هل داد.
-نه عمو، چیزی از گلوم پایین نمیره. حالت تهوع دارم. هر وقت گرسنه شدم خودم گرم میکنم. ممنون. شما برین بخوابین.
-باشه پس اگه کاری داشتی، بیدارم کن.
-چشم!
عفت که از اتاق خارج شد، عمو هم به دنبالش رفت، هنوز پایش را اتاق بیرون نگذاشته بود که ستاره گفت: «عمو! میشه یه خواهشی ازتون بکنم؟»
#نویسنده: ف.سادات{طوبی}
❌❌کپی به هر نحو ممنوع!
در صورت ضرورت به این آیدی پیام دهید👇
@tooba_banoo
رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
4_5829983913191149258.mp3
12.06M
#الهی🤲
چه برانی چه بخوانی❤️
چه به اوجم بکشانی❣
چه به خاکم بنشانی .....👌
باز کن در، که جز این خانه مرا نیست پناهی😢😢😭😭😭
#مناجات خواجه عبدالله انصاری
#ماه_مبارک_رمضان
رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
جز6.mp3
3.98M
#جزء_ششم🌺🌺🌺🌺
#تحدیر
#تندخوانی
🍃🌺خوشبختي یعني بہ نیابت از امام زمانمون هر روز قرآڹ بخونيم😍😍😍😍
رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
9392-fa-akharin aros.pdf
1.69M
🔸فایل پی دی اف کتاب
#آخرین_عروس
🔹" سرگذشت داستانی
#حضرت_نرجس خاتون مادر
#امام_زمان_عج
🔸اثر استاد مهدی خدامیان آرانی
رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
رسانه الهی
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ #رمان #ستاره_سهیل #قسمت_سی_و_ششم چشمانش را باز کرد. تنها چیزی که جلوی چشمانش رژه م
⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️
⭐️
#رمان
#ستاره_سهیل
#قسمت_سی_و_هفتم
-جانم، عموجون؟
-راستش..
سرش را پایین انداخت و با حالت مظلومانهای گفت:
«عمو، به عفت جون بگین دیگه اتاق منو مرتب نکنه...»
همین طور که داشت کلمات را در ذهنش آماده میکرد، ناگهان یاد حرفهای مینو افتاد. شاید اگر میگفت، کسی وارد اتاقش نشود، شک عمو بیشتر میشد. تصمیم گرفت حرفش را اینطور ادامه دهد:
«یعنی، منظورم اینه که من دیگه بزرگ شدم، بچه نیستم. ناسلامتی دانشجواَم، بهم برمیخوره. از پس یه تمیز کردن اتاق برمیام دیگه.»
عمو کمی سرش را جنباند. کنار ستاره روی تخت نشست.
-خب عفت هم باید ازت میپرسیده. درسته.. حالا تو هم رعایت کن. میدونی چقدر وسواس داره رو تمیزی. حتما در اتاقت باز بوده، وسواسیتش گل کرده دیگه نتونسته طاقت بیاره. حالا من باهاش حرف میزنم، چشم.
جمله آخر را در حالی گفت که دستش را روی چشمانش گذاشت. بعد بلند شد سر ستاره را بوسید و در حالیکه زیر لب میگفت: «دختر حسینی، جگر گوشمی»، از اتاق بیرون رفت.
آن شب تا صبح برق اتاقش روشن بود، حتی دوست نداشت چشمانش را ببندد. تصویر مارها لحظهای از جلوی چشمش کنار نمیرفت.
چند آهنگ جدید را دانلود کرد و گوش داد. آهنگی را که مینو فرستاده بود، بسیار دوست داشت، اما چون تداعی کننده خوابش بود، ترجیح داد به آن گوش ندهد.
چندبار به مینو پیام داد، اما جوابی دریافت نکرد. آخرین بازدیدش حوالی چهار عصر بود. با خودش فکر کرد، نکند اتفاقی برایش افتاده باشد، اما سعی کرد افکار منفی را از خودش دور کند.
آنقدر پیامهایی را که مینو برایش فرستاده بود، خواند که بالاخره بدون اینکه بتواند مقاومت کند، پلکهایش بسته شد و به خواب عمیقی فرو رفت.
صبح که چشمانش را باز کرد، نگاهش به سقف و لامپ روشن اتاقش افتاد که در روشنایی صبح، اصلا به چشم نمیآمد.
کمی سرجایش جابهجا شد. اما ناگهان یاد خواب دیشبش افتاد. مارها آنقدر زنده بودند که حس حرکت کردنشان، قوت را از پاهایش ربود.
در همین افکار بود که صدای پیامک گوشی از زیر بالش، او را ترساند. جیغ کوتاهی کشید. اما با این امید که مینو باشد، افکارش را پس زد و گوشی را از زیر بالش بیرون کشید.
پیام از طرف یک شماره ناشناس بود.
-سلام عزیزم، به اون شماره دیگه نه زنگ بزن، نه پیام بده. یه کم شلوغم، خودم باهات تماس میگیرم. قربونت مینو!
#نویسنده: ف.سادات{طوبی }
❌❌کپی به هر نحو ممنوع!
در صورت ضرورت به این آیدی پیام دهید👇
@tooba_banoo
رسانه الهی 🕌 @mediumelahi