eitaa logo
رسانه الهی
362 دنبال‌کننده
1.5هزار عکس
716 ویدیو
12 فایل
خدایا چنان کن سر انجامِ کار تو خشنود باشی و ما رستگار ارتباط با ما @Doostgharin
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
Tahdir joze21.mp3
4.04M
✅✅✅ 🍃خوشبختي یعني بہ نیابت از امام زمانمون هر روز قرآن بخونیم🌹 @mediumelahi 🕌رسانه الهی
🌸🍃﷽🍃🌸 ✍ چجوری بچشیم؟ تا حالا شده تو ذهنتون نوع مرگتون رو انتخاب کنید⁉️ 🤔 مثلا بگید چجوری بمیرم بهتره⁉️ ☜تو خواب بمیرم؟! ☜تو بیداری بمیرم؟! ☜تصادف کنم؟! ☜یه‌مدتی مریض بشم؟! ❌نه! ✋ ❌هیچ کدوم نه! 😣 ✅برای اینکه بگم بهتره چجوری بمیریم، به این آیه نگاه کنید؛↶ 🕋 كُلُّ نَفْسٍ ذائِقَةُ الْمَوْتِ(عنکبوت/۵۷) ⚡️هر نفسى، چشنده‌ى مرگ است! 👆خدا میگه ما مرگ رو ! 👌 چه تعبیر خوبی بکار برد که گفت؛ برایم شیرین‌تر از عسل است🍯 حضرت قاسم مرگ با اون سختی رو شیرین توصیف کرد❗️ 😳 👇👇👇 ❌ یعنی نوعِ مردن ما مهم نیست و فرقی نداره که؛ خواب باشیم😴... یا با بمیریم و... 🤒 ➖شاید یکی با بمیره و ظاهرش اینطوریه که مرگ تلخی داشته، اما یکی دیگه بمیره و خیال کنیم راحت از دنیا رفته❗️در حالیکه ما خبر نداریم که کدوم، حالاتِ روحی‌شون سخت‌تر و بدتر بود❗️ 👈مثل کسی که داره خوابِ بد میبینه😰 اما فقط خودش داره عذاب میکشه و ما نمیفهمیم! 👇👇👇 ✅ پس نوع مردن خیلی مهم نیست، باید بگیم چجوری رو بهتره⁉️ 🔻به این آیه نگاه کنید؛↶ 🕋وَ لَئِنْ قُتِلْتُمْ فِي سَبِيلِ اللَّهِ أَوْ مُتُّمْ لَمَغْفِرَةٌ مِنَ اللَّهِ وَ رَحْمَةٌ خَيْرٌ مِمَّا يَجْمَعُونَ‌(آل‌عمران/۱۵۷) ⚡️و اگر ، شويد و يا آمرزش و رحمت خداوند از آنچه جمع مى‌كنند، بهتر است. 👆خدا میگه مرگ اگر باشه (در راه خدا باشه) همراه با و هست❗️ 🔻مثلا؛↶ ✔️اگر کسی با این نیت درس بخونه📖 که بتونه با علمش به کمک کنه، اگر در راه تحصیل بمیره، مرده!👌 ✔️ یا بعضی از که برای رضای خدا، در غسالخونه‌ مشغول شدند و بیمار شدند و از دنیا رفتند، مرگشون بود👌 ✅ پس از خدا توفیقِ تلاش در راه خدا و و مرگ در همین راه رو بخواهیم...(یا بمیریم یا کشته بشیم) 🤲 🤲 روز بیست و یکم ماه مبارک نکاتی از قرآن کریم رسانه الهی 🕌 @mediumelahi 🌸🍃🌸🍃🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
YEKNET.IR - zamine - shabe 19 ramezan 98 - banifatemeh.mp3
3.67M
🔳 (ع) 🌴به سوی مسجد شد روونه 🌴آروم آروم از تو خونه 🎙 رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رسانه الهی
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ #رمان #ستاره_سهیل #قسمت_پنجاه_و_یکم ستاره می‌دانست اگر حرفی هم بزند، مینو بحث زیبابو
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ صبح که از خواب بیدار شد، نگاهی به ساعت انداخت و احساس کرد وقت زیادی برای آماده شدن ندارد، باعجله لباس پوشید و راهی دانشگاه شد. با خودش چندین‌بار شماره و ساختمانِ کلاس را چک کرد تا اشتباه نکرده باشد. طبق خواسته مینو، روی صندلی‌های آخرین ردیف کلاس نشست. با همکلاسی‌هایش که وارد می‌شدند، سلام و علیکی کرد. آخرین نفری که قبل از استاد وارد شد، آرش بود. دستش را برای آرش با ذوق زیادی بالا برد؛ شاید گمان می‌کرد قرار است پشت سرش هم، مینو وارد شود. اما برخلافِ تصورش، استاد جوان تازه‌کاری وارد کلاس شد که ستاره تا به حال او را ندیده بود. صورتش از خجالت سرخ شد؛ چرا که رفتارش طوری بود که انگار برای استاد جوان دست تکان می‌دهد. سرش را پایین انداخت و خودش را مشغول خودکار معلق در دستش نشان داد. چند لحظه‌ای از آمدن استاد نگذشته بود، که در کلاس با تقه‌ای باز شد. دلسا با غروری که مانند هاله‌ای سرتاپایش را گرفته بود، اجازه‌ گرفت و فخرفروشانه‌، روی صندلیِ ردیف جلو نشست. با دیدن دلسا، تمام سرخوشی اول صبحش ذوب شد و جایش را بی‌قراری گرفت. صحبت‌های استاد را یکی درمیان گوش داد. پیامی به مینو فرستاد با این مضمون که چرا در کلاس حضور ندارد! منتظر ماند، اما وقتی جوابی دریافت نکرد، ترجیح داد حواسش را به استاد دهد. کتابی را که معرفی کرده بود گوشه جزوه‌اش یادداشت کرد. تمام تلاشش را کرد که تمرکز کند و به درس گوش دهد، اما حرف‌های استاد در نظرش ردیف کلمات بی‌معنایی بودند که از دهانش بدون هدف خارج می‌شد، یا دست‌کم او معنای آن‌ها را متوجه نمی‌شد. خودکاری که در دستش بود، بی‌هوا روی کاغذ عکس گلی را می‌کشید. به گلبرگ‌هایش که رسید، اسم خودش را از زبان استاد شنید. دست‌پاچه سرش را بالا آورد. نمی‌دانست استاد چیزی از او پرسیده یا حضور و غیاب کلاسی است. مانند خل‌ها، کمی به دو طرفش نگاه کرد. - بله استاد؟ استاد دوباره صدا زد: -خانم صبرینا شکیبا ستاره بلند تر گفت: «بله استاد؟» استاد از بین دانشجوها، ستاره را که ردیف آخر نشسته بود، تشخیص داد. - شما هستین؟.. ببخشید، یادم رفت شما موقع ورود بنده به کلاس، دستتونو آوردین بالا و حاضریتونو زدین. کلاس که منتظر کوچکترین موقعیتی برای سوژه گرفتن بود، با اشاره استاد منفجر شد. ستاره اما باز هم خجالت کشید. بااینکه دلسا نمی‌دانست موضوع از چه قرار است، اما چنان می‌خندید که انگار روحش قبل از جسمش در کلاس شاهد همه‌چیز بوده است. کلاس که تمام شد، ستاره با چهره‌ای در هم کشیده، همچنان در کلاس نشسته بود. با صدای پیس‌پیس آرش از ردیف کناری‌اش به خودش آمد. -چیه دمغی؟ مینوت کجاس؟ سرش را بالا گرفت و شانه‌ای بالا انداخت. -نیومده، خبر نداری ازش؟ -ناسلامتی دوست توئه! درحال حرف زدن بودند که صدای آشنایی، آرش را از بیرون کلاس، صدا زد. -آرش‌خان! دادا، یه لحظه بیا. ستاره نگاهش را به سمت در کلاس چرخاند، کیان بود. شلوار جین مشکی و تیشرت سفیدش با عکس چهره‌ای که ستاره نمی‌شناختش، تضاد زیبایی در چهره‌اش را رقم زده بود. مدام دستش را روی موهایش که یک طرف کشیده شده بود می‌کشید. نگاهی به ستاره انداخت و دستش را روی سینه‌اش به نشانه احترام، گذاشت و کمی خم شد. آرش روی صندلی نیم‌خیز شد. با لبخند گفت: «بَه! داش کیان. بیا تو بابا، غریبی نکن. ستاره خودیه که!» کیان گردنش را کج کرد و نگاه ملتمسانه‌اش را به چشمان ریز آرش دوخت. ستاره سعی کرد خودش را بی‌توجه و مشغول گوشی نشان دهد. شماره مینو را گرفت اما خبری نشد. مشغول زنگ زدن بود که دلسا از ردیف جلو او را مورد خطاب قرار داد. -ستاره جون! مینو نیومده امروز؟ طوری با ستاره حرف می‌زند که انگار دوستان بسیار صمیمی هستند و از دوست صمیمی‌ترشان هم هیچ خبری ندارند. ستاره ابرویی بالا انداخت. -نه چطور؟ -هیچی من دارم می‌رم بوفه دانشگاه، گفتم اگه تنهایی بیا بریم. باوجود این‌که از نبود مینو و تنهایی رنج می‌برد؛ اما حاضر نبود لحظه‌ای با او قدم بزند. ناگهان فکری به ذهنش رسید، و موقعیت را برای اجرای آن مناسب دید. نویسنده: ف.سادات{طوبی} ✅کپی ممنوع ✅ در صورت داشتن سوال، به آیدی نویسنده پیام دهید👇 @tooba_banoo رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ ذهن دلسا را خواند. آدم حسودی مثل او، دنبالف این بود که کیان را دور نگه دارد و حالا موقعیتی پیش آمده بود که او می‌توانست، همه‌چیز را به نفع خودش پیش ببرد. -نه، عزیزم! من با کیان‌ کار دارم. فکر نکنم برسم باهات بیام. لحنش آن‌قدر تحقیر کننده بود که دلسا را کاملا از صندلی جدا کند و تلق‌تلق‌کنان از کلاس خارج شود. لبخند پیروزمندانه‌ای روی لبانش جا گرفت. کیفش را برداشت و از کلاس خارج شد. آرش و کیان در حال بحث مهمی بودند. ستاره این را از حرکت تند دست‌هایشان متوجه شد، طوری که انگار هرکدام در پی راضی کردن دیگری بود. در دلش خدا خدا می‌کرد که موقع رد شدن از کنارشان، کیان صدایش بزند. اما درست در لحظه‌ای که انتظار داشت اسمش را از زبان کیان بشنود، هیچ صدایی به گوشش نرسید. در شیشه‌ای دانشکده را نگه‌داشت تا بیرون برود. داشت به این فکر می‌کرد که خوب شد دلسا آن‌جا نبود، ناگهان صدای کیان را از فاصله کمی با خودش شنید. برگشت و نگاهی انداخت. کیان با دستش در سنگین شیشه‌ای را لحظه‌ای نگه داشت. -می‌شه بریم بیرون یه‌کم حرف بزنیم؟ کلاس داری؟ ستاره نگاهی به محوطه بیرون انداخت، سعی داشت خوشحالی‌اش را بروز ندهد. -یه ساعت دیگه شروع می‌شه، وقت دارم. قدم‌زنان در قسمت فضای سبز دانشکده حرکت کردند تا این‌که کیان با سر به نیمکت چوبی اشاره کرد. طوری نشست که صورت ستاره را بهتر ببیند. -می‌دونستین امروز با آرش کلاس دارم؟ کیان چهره‌ای در هم کشید. -می‌دونستین چیه؟ راحت باش جانم. هرکی هرچی می‌خواد صدام کنه، تو باید بگی کیان. در دلش نسبت به باید کیان، دهن‌کجی کرد. - چشم. حالا نگفتی! -خب یه‌جواریی.. آره، به دلایلی ممکنه مکان مهمونی یا تاریخش عوض بشه و تعداد بچه‌ها هم کمتر بشه.. قرار شد آرش با مینو، بگردن جایی رو پیدا کنن. به چشمانش حرکت ظریفی داد، سعی داشت با عشوه‌گری قدرتش را به رخ کیان و دلسا بکشد و از این کار لذت ببرد. تمام مدت در ذهنش این بود که دلسا از گوشه‌ای در حال دید زدن اوست. -اگه تو باغ خودت نباشه، یعنی دیگه برام نمی‌خونی؟ کیان که انگار ظرفیت این همه صمیمیت را در خودش نمی‌دید، خودش را کمی جلوتر کشید. دستش را روی پشتی نیمکت گذاشت. -من همیشه در حال خوندنم اصلا نگران نباش. از هیجان زیاد احساس کرد خون به گونه‌هایش دویده و آن‌ها را قرمزتر کرده. -فردا چه رنگی بپوشم برام بخونی؟ دفعه قبل شال قرمزی بودم. کیان دستی به موهای ژل زده‌اش کشید. -ببین به من گفتن تو بخون فقط، هرچی میخواد باشه. شال قرمزی، شنل قرمزی.. ستاره زد زیر خندید، نگاهش را به اطراف چرخاند. -کی بهت گفته بخونی؟ کیان دوباره دستی به موهای سرش کشید. -کی گفته؟ آهان اینو میگی؟ دل بی‌صاحبم گفته.. راستی تا دیر نشده.. حرفش را نصفه رها کرد و دستش را درون کوله‌ مشکی‌اش برد؛ داشت دنبال چیزی می‌گشت. جعبه قرمز رنگی را جلوی ستاره گرفت. با انگشتانش، پشت گوشش را کمی خاراند. - عجله‌ای شد. ببخشید دیگه اگه دوست نداشتی. بعدا حسابی برات جبران می‌کنم. ستاره از خوشحالی دستش را جلوی دهانش گذاشت و جیغ کوتاهی کشید. نگاه ناباورانه‌ای به کیان انداخت. در تصوراتش حلقه‌ای از برلیان درون آن جعبه زیبا خوابیده بود. -وای! این برا منه؟ کیان به نشانه بله چشمانش را بست و باز کرد. ستاره با عجله کادو را باز کرد؛ درون جعبه، یک آینه به شکل قلب خوابیده بود،نه یک حلقه برلیان! اما چه کسی خبر داشت داخل جعبه چیست؟ بازهم خوشحالی‌اش را نشان داد. اشک در چشمانش درخشید. بنظرش آمد، هیجان دیده شدن، به خصوص جلوی دانشجویانی که از کنارشان می‌گذشتند و آنها را به هم نشان می‌دادند، واژه کوچکی در برابر آن حجم از احساساتی بود که به قلبش هجوم می‌آورد. - خیلی نازه. نمیدونم چی‌ بگم واقعا، محشره. -صورت خوشکلت بیفته توش، محشرتر هم می‌شه. نگاهی به تصویر خودش در آینه انداخت. صورتش را میان گل‌های رز قرمزی دید، که درون مایع شفافی شناور بود و قاب آینه را تشکیل می‌داد. کیان لبخند زیرکانه‌ای زد. -صورتتو باید قاب گرفت. من که تو ذهنم این‌طوری می‌بینمت. از این همه تعریفِ کیان، به وجد آمده بود. از نظرش، او استعداد یک عاشق سینه چاک را داشت، گرچه خودش هنوز احساس زیادی به او نداشت. آن‌قدر غرق افکارش شد که وقتی کیان گفت، درس فارس عمومی را با گروه آن‌ها برداشته، اصلا متوجه نشد. :ف.سادات{طوبی} ✅کپی ممنوع ✅ در صورت داشتن سوال، به آیدی نویسنده پیام دهید👇 @tooba_banoo رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا