eitaa logo
رسانه الهی
352 دنبال‌کننده
1.4هزار عکس
690 ویدیو
12 فایل
خدایا چنان کن سر انجامِ کار تو خشنود باشی و ما رستگار ارتباط با ما @Doostgharin
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
48.29M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اینم جواب اون شخصی که میگفت چرا جلوگیری از کشف برای نظام واجبه و نیروی انتظامی چرا باید برخورد قاطع کنه با خوب تا آخر نگاه کنید خیلی خیلی مهمه تمام جوابتونو پیدا میکنید👌 رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رسانه الهی
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ #رمان #ستاره_سهیل #قسمت_شصت_وششم ستاره با اینکه در دنیای غمش فرو رفته بود، اما از این
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ رفتنِ تحقیر آمیز دلسا را که تماشا کرد، رویش را به طرف مینو برگرداند. کمی احساس قدرت می‌کرد. -مینو، ماشین داری؟ می‌تونی منو برسونی؟ مینو نگاهی به کیان انداخت، به معنای این‌که "چیزی بگوید." کیان دستی به موهای ژل زده‌اش کشید. امید داشت حداقل ستاره نگاهی به او بیندازد. -خب... آره. ولی گفتم... شاید بخوای... -ستاره از من دلخوری؟ کیان این را در حالی گفت که گردنش را ملتمسانه کج کرده بود. " یعنی داره معذرت‌خواهی می‌کنه؟" وقتی جوابی نداد، کیان نتیجه‌گیری کرد. -پس حتما دلخوری. آرش میان بحث پرید. -ای بابا هندیش نکنین، حالا. بعدا برین سنگاتونو وا بکنین. -خب من که نمی‌دونستم، من تا حالا با هر دختری بودم... ستاره چپ‌چپ نگاهش کرد. -منظورم اینه که هیچ دختری مثل تو، ندیدم که... ببین نمی‌دونستم، ناراحت می‌شی. آرش سری به دو طرف تکان داد. -اوه... اوه... کار به غلط کردن کشیده، حالا چی ازش خواستی، کلک؟ ستاره حرفی نزد. نمی‌دانست چه بگوید. حالا احساس می‌کرد، تمام تقصیر‌ها به گردن خودش افتاده. انگار جای شاکی و متشاکی عوض شده باشد. باید چه می‌کرد، اگر او را "هو" می‌کردند، اگر او را اُمل خطاب می‌کردند چه؟ از این‌که نتوانسته بود حرفش را درست بزند و شکایتش را بگوید، عصبانی بود. تلاش کرد کلمه‌ای بگوید، اما نتوانست زبانش را حرکت دهد. مینو دستی به شانه‌اش کشید. -حالا اگه دوست دارین ما کمکتون کنیم، بگین چی شده؟ آرش اضافه کرد: -اگرم نه ، برین تو درخت مرختا یه جایی بشینین، حرف بزنین. کیان منتظر، به ستاره چشم دوخته بود و در حالی‌که آرش مخاطبش بود گفت: «برو بابا. خودم می‌گم.» ابتدا چند لحظه‌ای سکوت کرد تا واکنش ستاره را ببیند، اما فقط دید که او رویش را به طرف ساختمان ادبیات برگرداند. -خب،من دیشب اشتباه کردم، گفتم یه عکس سر لخت از خودت برام بگیر. خب دوست داشتم بدونم واقعا چه شکلی هستی، توقع زیادیه آدم از دوست صمیمیش اینو بخواد! این فقط اسمش کنجکاویه، باور کن منظوری نداشتم. آرش با تشر رو به کیان کرد. -کیان، تو ستاره رو نشناختی هنوز؟ مگه نگفتم ستاره، قوانین خودشو داره، والا تا حالا هم خیلی باهات راه اومده. ناخن اشاره‌اش را در هوا بالا برد. -ستاره هر دختری نیست! وقتی داری با یه ملکه رفت و آمد می‌کنی، همین که اجازه رفت و آمد بهت داده خیلیم هنر کرده، ولی حق نداری هر چی خواستی بگی. ستاره نمی‌دانست آرش جدی است یا او را مسخره می‌کند. مینو شکلکی برای آرش درآورد، انگار از حرف او خوشش نیامده بود، بعد با لحنی که ظاهرا شوخی باشد، گفت: «کیان! حالا فکر کن! اگه اینو از دلسا می‌خواستی» ستاره نقطه ضعفش را آشکار کرد -مینو! الان چه وقته شوخیه؟ احساس کرد با همین یک جمله چقدر بهم ریخت دوباره. "اگر دلسا می‌فهمید، برای به دست آوردن کیان، مطمئنا بدترش را هم انجام می‌داد. شاید هم، جای او ادمین کانال می‌شد و قاه قاه به او می‌خندید." -باشه بابا تو خوبی. امروز با این اخلاق گندت، از اول صبح، همه رو به غلط کردن انداختی. منم مثل کیان غلط کردم. آرش تو هم بگو غلط کردی. -من چرا؟ -همه آتیشا از گور تو بلند شده دیگه. کیانو انداختی به جون ستاره. مینو در عوض کردن بحث، حرف اول را می‌زد. -آقا منم غلط کردم. -اِ.. بس کنین دیگه حالمو به هم زدین. مثلا من عزادارم! مینو که شوکه شده بود، به طرف ستاره برگشت. -ای وای عزیزم، چی شده. نکنه عموت؟ ستاره، با مشت ضربه‌ای به بازوی مینو زد، مینو که زانوهایش را بغل کرده بود، کمی تعادلش را از دست داد. -زبونتو گاز بگیر. نه بابا! دایی عفت فوت شده، رفتن شهرستان، مراسم ختم. درخشش چشمان مینو با حرفی که از دهانش خارج شد، در تناقض بود. -آخی، طفلکی، جَوون بوده؟ -آره بنده خدا. مریض بود. -الان، تنها تو خونه نمی‌ترسی؟ -نه بابا! از خدامه، بدون مزاحم. -میخوای بیام تنها نباشی؟ ستاره کمی از این پیشنهاد فوری جا خورد، اما خیلی زود بنظرش آمد چه فکر بکری! من‌من کنان گفت: -بیا، خب!.. ولی مامانت حرفی نداره؟ -من ده شبم خونه نرم، کسی نمی‌گه کجا بودی. -خوش‌به حالت. ستاره با اینکه از کیان عصبانی بود، اما ترجیح داد بقیه فکر کنند با بذله‌گویی‌های آرش قضیه حل و فصل شده. نزدیک غروب که میشد انگار دل ستاره هم غروب می‌کرد. دلش می‌خواست آزادی مینو را داشت. از اینکه نمی‌توانست هر جا که دلش می‌خواهد، آزادانه برود ناراحت بود. مینو صدای موزیک ماشین را بالا برد. -بشین گوش بده، من برم یه عالمه خوراکی بخرم، تا صبح بترکونیم. راستی لباس‌ مباس هیچی ندارم، این دیگه با خودته‌ها! ولی یه عالمه فیلم دارم ازون خفنا.. بشین تا بیام. ✅کپی با اجازه نویسنده ✅ در صورت داشتن سوال، به آیدی نویسنده پیام دهید👇 @tooba_banoo رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🍃🌸🍃🌸 وقتی گوش می‌کنی و پراکنده می‌شنوی، انتظار‌ نداشته باش که پراکنده فکر نکنی!😇 باید ، چرا که اگر مراقب نباشیم، سرنوشتمان خراب می‌شود.👌 چون به گفتار، به رفتار، به عادت، به شخصیت و به منتهی می شود.✅ یعنی مبدأ و منشأ و 👈 افکار ماست.🧠 🔖 رسانه الهی 🕌 @mediumelahi 🌸🍃🌸🍃🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🍃🌸🍃🌸 هیچ چیز در این عالم ثابت نیست! تنها چیزی که ثابت است، است✅👌 بی ثباتی همیشه در همه جا بوده و خواهد بود؛👇 همه چیز در حال است جز خودِ تغییر.✅👌 تغییر، تنها چیزی است که تغییر نمی کند. اساس عالَم بر پایه‌ی تغییر است و زیبایی عالَم هم به همین است.✅ اگر همیشه شاد باشیم، هیچ چیز زیبا نیست؛ همانطور که اگر همیشه غم زده باشیم.🤔 داراییِ همیشگی و فقر همیشگی هم همینطور است؛ و با هم خوش هستند.👌 به قول مولانا:👇 و باید با هم باشند‌. اگر دست شما همیشه مشت کرده و بسته باشد، خوب است؟ 🤔 اگر همیشه باز باشد و هرگز بسته نشود چطور؟🤔 حال و هوای آدم هم همینطور است. شادی خوب است، نه همیشه.👌 به خاطر همین است که حافظ تنها قند،‌ شادی و شیرینی را تمنا نکرده و گفته:👇 علاج دل ما تنها شادی و شیرینی نیست.👌 قند آمیخته با گل نه علاج دل ماست بوسه‌ای چند بیامیز به دشنامی چند✅ اساساً خدای متعال اگر هلاکت کسی را بخواهد، به او حالت یکسان می‌بخشد. یک شادی همواره و همیشگی به او می دهد و این یعنی مرگ! ولی اگر نجات و هدایت کسی را بخواهد، گاهی و گاهی پیشکش می کند.👌 در آهنگری‌ها، هم آب هست و هم آتش. اگر آهن را در کوره‌ی آتشین قرار می دهند، در ظرف آب سرد هم فرو می برند؛ چون هم لازم است و هم . آتش، باعث می‌شود که آهن شکل بگیرد و آب، به آن "آهن" استحکام می بخشد.👌 نَوَسانات و تغییرات به همین دلیل برای انسان سودمند و مفیدند.✅ به همین خاطر، آدم را در نوسان قرار می‌دهد؛ چون نوسان به سود اوست.✅ اصلا به مردم هم که گفته می‌شود؛ به همین دلیل است!🤔👇 چون از ریشه به معنای است.👇 یعنی وقتی می فرماید: یا ایها الناس؛👇 ای مردمی که حال و حالاتتان یکسان نیست.👌 🔖 رسانه الهی 🕌 @mediumelahi 🌸🍃🌸🍃🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🕌 اولین چیزی است که از تو درباره آن سوال خواهند کرد✅ پس حواست باشد🌹👌👌👌 آخرین چیزی که به آن فکر میکنی نماز نباشد✍ 🌺 رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
رسانه الهی
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️#رمان #ستاره_سهیل #قسمت_شصت_وهفتم رفتنِ تحقیر آمیز دلسا را که تماشا کرد، رویش را به ط
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐ سهیل مینو با دو تا پلاستیک پر از خوراکی سوار ماشین شد. قیافه غمگینی به خود گرفته بود. -کاش مایکی‌ رو هم بیارم. نظرت چیه؟ ستاره وحشت زده گفت: -وای نه تو رو خدا، همسایه‌ها می‌رن به عفت می‌گن. خیلی وسواسیه. بخاطر تمیز نکردن اتاقم کلی حرفم می‌شه باهاش. -باشه بابا! نزنمون حالا! بعد پایش را چنان روی گاز گذاشت و بین ماشین‌ها ویراژ داد که ستاره هرازگاهی جیغی می‌کشید و با گفتن"وای خدا، الان سکته می‌کنم" هیجانش را کنترل می‌کرد. مینو صدای ضبط ماشین را بلند کرد و قهقهه می‌زد. -های دختره؟ چی زدی؟ مینو شکلکی برای پسری که در پژوی 206 در حال رانندگی بود، در آورد و سبقت گرفت. ستاره دستش را روی قلبش گذاشت. -مینو یه‌کم یواش‌تر. مینو زمانی که نزدیک خانه ستاره شد، به حرفش را گوش کرد و صدای ضبط ماشین را پایین‌تر آورد. مقنعه‌اش را که باد از سرش کنده بود، با یک دستش بالا کشید. -بفرمایید، اینم آروم و بی‌صدا که به گوش همسایتون، چیز ناجور نرسه. ستاره نفس راحتی کشید و از ماشین پیاده شد. با این‌که می‌دانست کسی در خانه نیست، اما برای باز کردن این در انگار همیشه باید دلش شور بزند و این یک قانون نانوشته بود. جلوتر از مینو وارد خانه شد. خورشید تازه غروب کرده بود و فضای خانه با هاله‌ای سیاه عجین شده بود. یاد خواب دیشبش که می‌افتاد، تپش قلب می‌گرفت و نفس کم می‌آورد. چراغ‌ها را یکی‌یکی روشن کرد. پنجره‌ها را باز کرد. با این‌که هوای خنک پاییز تنش را می‌لرزاند، اما در آن لحظه حس کرد، اکسیژن هوای بیرون، مهمترین نیازش باشد. -به‌به! چه خوش سلیقه و سنتی. فکر کنم عفت ازون کدبانوهاست. ستاره وسایلش را روی مبل گذاشت. -ازونا که اگر الان بود، اجازه گذاشتن وسایل کثیفی مثل کوله و خوراکی روی مبل رو نداشتیم. -اوهو! چه با کلاسن این زن‌عموی شما. من برم تو حیاط؟ خیلی از تابتون خوشم اومد. -برو، چراغ تو حیاطو روشن کن. فقط آهنگی چیزی نذاری. این همسایه کناری رفیق جینگ عفته، تو حیاطم گوش وایمیسته. اینقدم آدامس نخور، دندونی برات نمی‌مونه‌ها! -اطاعت مامان بزرگی. ستاره از این‌که مینو را بدون اجازه وارد خانه آورده بود، عذاب وجدان داشت. سعی کرد راهی برای آرام کردن خودش پیدا کند. یک روفرشی بزرگ پایین مبل انداخت و وسایلشان را آن‌جا گذاشت. کمی خیالش راحت شد. ولی باز چیزی در درونش می‌جوشید. وارد اتاق شد و یک دست لباس راحتی برای مینو کنار گذاشت. نگاهش به چادر نمازش روی صندلی افتاد، یادش نبود آخرین بار کی نماز خوانده بود. با خودش فکر کرد تا مینو سرگرم است، نماز مغربش را بخواند. شاید این عذاب وجدان رهایش می‌کرد. وضو گرفت. رکعت آخر نمازش را که خواند، احساس کرد کسی از کنار دراتاق نگاهش می‌کند. بوی بدی به دماغش خورد. سلام نماز را داد. سرش را برگرداند. نگاه مینو عجیب ومرموز بود. شاید به چیزی فراتر از ستاره نگاه می‌کرد؛ اما عجیب‌تر سیگاری بود که میان انگشتانش می‌غلتید. -وای مینو، خونه بوی سیگار می‌گیره. عفت می‌فهمه. مینو از فکر بیرون آمد. -جوش نزن بابا، خودم برات عطرکاریش می‌کنم. نماز می‌خوندی؟ -خب آره، راستش باید یه اعترافی بکنم. مینو کنار ستاره نشست و همچنان به سیگار پک می‌زد. حلقه‌های مارپیچ دود، دورشان را احاطه کرده بود. -می‌شنوم! ستاره، سرش را پایین انداخت و تسبیح را در دستانش چرخاند. -راستش چون دوست خیلی صمیمیم هستی و بهت اعتماد دارم می‌گم. از این‌که از عموم اجازه نگرفتم خیلی ناراحتم. گفتم حداقل نماز بخونم، می‌دونم اینو دوست داره. مینو سرش را بالا داد و بلند بلند خندید. بوی تند سیگارش یک‌باره وارد ریه‌های ستاره شد. به طوری که وقتی دهانش را مزمزه کرد، حس کرد خودش سیگار کشیده. -نه جانم، تو از این دلسای بیشعور ناراحتی که آینه‌اتو شکسته. ولی ریختی تو خودت. سرش را پایین انداخت. -اتفاقا خوب شد شکستش. حس خوبی بهش نداشتم. مینو ابرویی بالا انداخت. -وا؟ چرا حس خوبی نداشتی؟ مگه چی‌شده؟ -کلی می‌گم بابا. تو نماز نمی‌خونی؟ مینو پوزخند زد. معلومه که می‌خونم، قبلا مثل الان تو می‌خوندم، اما الان نماز من فرق داره با تو... ما دولا راست نمی‌شیم... هرروزم مجبور نیستیم بخونیم، وقتایی که خیلی سرخوشیم و دور همیم می‌خونیم. تازه دختر پسر کنار هم می‌خونیم. کلی با اون حال معنوی‌مون، اوج می‌گیریم. می‌فهمی چی میگم؟ ستاره نیم‌تنه‌اش را به طرف مینو چرخاند. -چجور نمازیه؟ منم می‌تونم بخونم؟ -خیلی راحته. شمع داری تو خونه؟ آره چه ربطی داره؟ -برو بیار، یه جا سیگاری هم... شما که سیگار نمی‌دونین چیه... اوم.. یه ظرف هم بیار برای سیگارم. به دنبال خواسته مینو، چادر نمازش را روی مهر تربتش رها کرد، از رویش رد شد تا به‌دنبال شمع برود. ✅ در صورت داشتن سوال، به آیدی نویسنده پیام دهید👇 @tooba_banoo رسانه الهی 🕌 @mediumelahi