🌸🍃🌸🍃🌸
#پندانه
✍از حکیمی پرسیدند:
مردم در چه حالت شناخته میشوند؟
پاسخ داد :👇
۱: فامیل در هنگامِ غربت👌
۲: مرد در بیماریِ همسرش❤️
۳: #دوست در هنگامِ سختی🌸
۴: زن در هنگامِ فقرِ شوهرش😊
۵: #مؤمن در بلا و امتحانِ الهی🤲
۶: فرزندان در پیریِ پدر و مادر❣
۷: #برادر و خواهر در تقسیمِ ارث🤔
🔖نشرِ مطالب، صدقهٔ جاریه است
رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
🌸🍃🌸🍃🌸
محبت درمانی (11).mp3
9.08M
🎵📚 #محبت_درمانی11
این مجموعه به محبت خدا به بنده ها و محبت انسان ها با تکیه بر #آیات و #روایات پرداخته است.
فوق العاده زیباست از دست ندید👌..
🎵#استادشجاعی
#محبت_خدا
رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
رسانه الهی
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ 📚 #رمان #ستاره_سهیل #قسمت_صدوسی صداهای مختلف، میان ترانه کوبنده درحال پخش، گم و گمت
⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️
⭐️
#ستاره_سهیل
#قسمت_صدوسی_ویک
مینو قهقههای سر داد که باعث شد تعادلش را از دست بدهد، دستش را به دیوار تکیه داد.
- پاشو بیا بیرون. اومده کز کرده اینجا! اینقدر امل بازی در نیار، اینا همه مثل بردارایه نداشتتن.
سرش روی گردنش نمیایستاد و مدام این طرف و آن طرف میرفت، خواست از اتاق خارج شود که ستاره با لحن پریشانی صدایش کرد.
- مینو!... من... یه حال بدیام...
-خوب میشی، یه تکون به خودت بده، بیا بیرون.
-مینو... من یه چیزی دیدم، قلبم داره میاد تو دهنم.
چشمان چرخان مینو روی ستاره ثابت و ترسناک شد.
-چی دیدی؟ هان!
-چند نفر بیرون...پشت باغ... داشتند سر یه چیزیو میگرفتن... خیلی بهنظر مشکوک بودن...
مینو وسط حرفش پرید.
-توهم زدی، بابا! حتماً زبالهای چیزی بوده...آهان! کارگرای ساختمونی دارن اون پشتو بازسازی میکنن... ببین واسه چه مزخرفاتی منو حیرون کردی من عقب افتادم از بقیه.. بیا... آ.. مجلس تموم شد... اَه.
خودش را به سمت ستاره کشاند و دستش را محکم گرفت، دستان ستاره مثل یخ سرد بودند و دستان مینو مانند آتش گداخته.
فضای سالن، آرامآرام رو به روشنایی رفت و موسیقی بیکلام و ملایمی جایگزین موسیقی تند چند لحظه قبل شد، که در کم شدن سردرد ستاره بیتاثیر نبود.
فضای سالن بهکلی تغییر کرده بود و آرامتر بهنظر میرسید. غذای سلفسرویس روی چند میز به زیبایی طراحیشده بود. شاید اگر همان لحظه ورود، پذیرایی انجام میشد، ستاره اشتهای بیشتری برای غذا خوردن داشت.
سرش را نزدیک گوش مینو برد تا در آن همهمه گفتوگوها و خندهها، صدایش را بشنود.
-من میخوام برم، مینو! دیرم شده!
مینو انگار در حالوهوای دیگری باشد؛ آرایش صورتش پاکشده بود و موهای بازش به بازوی خیسش چسبیده بود.
یاد حرف گیلاد افتاد که با دیدن مینو گفته بود، "این چیه پوشیدی! شبیه ارواح شدی!" ولی حتی با این حرف هم، چیزی از اعتمادبهنفس مینو کم نمیکرد.
-چی میگی؟ بلندتر بگو، نمیشنوم!
-میگم، میخوام برم. دیرم میشه تا برسم خونه.
- ای بابا! میذاری یه چیزی کوفت کنیم یا نه!..
وقتی نگاه دلخور ستاره را دید لحنش را عوض کرد.
-چشم گلم! میریم. .. یچیزی بخور جون بگیری.
سعید روی زمین نشسته بود و با ژستی خاص درحال قلیان کشیدن بود. مینو همیشه از غرور سعید تعریف میکرد و ستاره دلش برای چنین تکبری ضعف میرفت.
مینو را به حال خودش رها کرد و کنار سعید نشست و بدون مقدمه گفت: «سعید! مینو خیلی ازت تعریف میکنه. میگه مایکی هم انگار خیلی بهت وابسته شده»
سعید دود قلیان را از دهانش بیرون داد و بالا رفتنش را نگاه کرد.
- محراب صدام کن... مایکی موجود دوست داشتنیه... البته خب مراقبت ویژه نیاز دارن چون بدنشون استعداد رشد انواع باکتریها رو داره، ولی در کل سگو بیشتر از گربه دوست دارم.»
ستاره انگار برگ برندهای به دستش افتاده باشد، بیشتر بهطرف محراب چرخید.
-مایکی که ماهه! ولی من از این نره غولی که تو حیاطه خونه است زیاد خوشم نمیاد، ترسناکن واقعا!
انتظار داشت، محراب با این حرف از خنده ریسه برود، اما بجایش گفت:
«میدونی چیه! بنظرم سگام مثل آدمان... گنده لاتاشون ممکنه یه قلب کوچیک و مهربون داشته باشن ولی اون خوشکل مامانیا... حتما پشت اون صورت نایسشون یه قلب پلاستیکیه... کی میدونه!
ستاره بدون هیچ واکنشی به محراب خیره شده بود، هم میترسید هم دلش میخواست محراب بیشتر حرف بزند، چقدر طرز حرف زدنش را دوست داشت.
-میگم این گردنبندت خیلی خوشگله، اینو بخاطر گروه انداختی گردنت؟
محراب انگار دلش نمیخواست زیاد درباره گردنبند توضیح بدهد با همان غروری که مینو از آن تعریف میکرد، یقه لباسش را مرتب کرد و گفت : «هدیه مادربزرگمه!»
و بعد دوباره مشغول قلیان کشیدن شد.
✅ در صورت داشتن سوال، به آیدی نویسنده پیام دهید👇(طوبی)
@tooba_banoo
رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️
⭐️
📚 #رمان
#ستاره_سهیل
#قسمت_صدوسی_ودو
کمکم همه برای صرف شام به میز رنگارنگی که در حال چشمک زدن بود، میرفتند و برای خودشان و دوستانشان غذا میکشیدند.
با اینکه حرف زدن با محراب، آرامترش کرده بود، اما باز هم صحنه حمل چیزی که نمیدانست چه بو، جلوی چشمانش رژه میرفت و آرام آرام مانند موریانهای ذهن و قلبش را نیش میزد.
نگاهی به اطرافش انداخت، همه خوش بودند و میخندیدند و انگار داشتند لذت میبردند، ولی ستاره هرچه برای لذت بردن تلاش میکرد، ناآرامتر میشد.
صدای خندههای مینو و گیلاد ، یا شاید هم هوغود یا هر اسم دیگری که داشت، بر جوّ سالن حاکم بود.
به خودش که آمد؛ محراب را دید که با شلوار نخودی و لباس سفیدی جلویش ایستاده بود. یکی از بشقابهای در دستش را به طرف ستاره گرفت.
مضطرب لبش را گزید.
-ای وای! زحمتت شد، ممنون.
درون صورتش چیزی بود که ستاره را به وجد میآورد. و آرامش اولین چیزی بود که ستاره آن را تشخيص میداد، انگار که زمان خلق این موجود خدا به آرامش قسم خورده بود وبس!
-کجایی، خانم خانما؟ بهش فکر نکن. چیزی نبود.
ستاره هاج و واج فقط نگاهش کرد، حتما رد نگاههایش را دنبال کرده و ذهنش را هم خوانده بود.
این مرد با چشمانش میخندید و بعد به لبانش هم سرایت میکرد:
-من همینجوری واستم اینجا بنظرت؟ نمیگیری ظرفو ازم؟
از خجالت کمی سرخ شد، دوباره لبش را گزید.
-آهان، نه! ببخشید.
ظرف غذا را که از محراب گرفت، آرام در گوشش نجوا کرد.
-منظورم، دعوای گیلاد و مینو بود! چیز مهمی نبود.
و قبل از اینکه سرش را بالا بیاورد، دوباره به سمت میز غذا رفت.
چند تکه شنیسل را جدا کرد و در دهانش گذاشت، مانند آدامسی در حال جویدنش بود. با اینکه طعم لذید و کچاپیاش حال و هوایش را عوض کرد، اما بازهم خیلی زود دلشوره، به قلبش نمک میپاشید.
بعد از صرف شام، ستاره با ایما و اشاره به مینو گوشزد کرد که دیرش شده.
پریسا دختری با موهای مایل به صورتی که سعی میکرد خاص بودنش را به رخ همه بکشاند، درحالیکه قارچ سرخشدهی سر چنگالش را میبلعید، سری به نشانه تاسف برای ستاره تکان داد. پریسا، انگار نسخه پیشرفته دلسا بود، لحظهای صورت پریشان چند ساعت قبل دلسا را به یاد آورد، سر معدهاش که سوخت، از خوردن شنیسل کچاپی پشیمان شد.
پریسا با آرنج به پسری که بین او و مینو نشسته بود زد و با چنگالش ستاره را نشانه رفت.
-آدم دلش میسوزه...همچین بچههاییم هست که هنوز... خونوادشون دعواشون میکنن و اونارو با ماشین کنترلی اشتباه میگیرن.
با این حرف، رگ گوشه شقیقشهاش نبض پر سر و صدایی زد و ضربان قلبش دوباره ریتم گرفت.
پسری که مینو او را مصطفی صدا میزد، انگار برای جلب توجه برای پریسای صورتی پوش، چنان قهقههای زد، که آب به گلویش پرید و به سرفه افتاد.
مینو که صورت برافروخته ستاره را دید، چشمکی به پریسا زد و به ستاره قول داد که خیلی زود آماده رفتن میشوند.
خیلی تلاش کرد که قبل از رفتن جوابی به پریسا بدهد اما تیزی زبانش انگار، دهان ستاره را قفل کرده بود، خداحافظی سرد و رسمیِ کوتاهی با همه کرد، تا اینکه به محراب رسید.
خیلی خوشحال شدم که امشب دیدمت.. بابت کارهای کانالم، ممنون!
سعید سری تکان داد و با همان لحن آرام و مردانهاش گفت:
«فایلی که دیروز برام فرستادی، حجمش زیاد بود! تو واتساپ ارسال نمیشه...اوم... امشب یهبار دیگه تو تلگرام برام بفرست، ببینیم چیکار میشه کرد. مطالبو خودم بارگذاری میکنم، یکم باید روشون کار کنم تا جذابتر بنظر بیان. شما امشب خستهاین.»
بعد هم چشمکی تحویلش داد. ستاره از اینکه، یک راز مشترک با محراب پیدا کرده بود، میان آن همه نگرانی، کمی خوشحال شد.
با حرفهای محراب، انگار خون به صورتش دوید و دستپاچه خداحافظی کرد.
✅ در صورت داشتن سوال، به آیدی نویسنده پیام دهید👇(طوبی)
@tooba_banoo
رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
002فسق_mixdown.mp3
7.88M
#پادکست
🔶 ارکان کفر، #رکن_اول
🔷 تیر چهار شعبهی فسق
* نفس سرکش، سرانجام تو را به کفر میرساند👌
📌برگرفته از جلسات #جهاد_با_نفس
🎵استاد #امینی_خواه
#کفر
#فسق
#قانون
رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اللّهُمَّ صَلِّ عَلى عَلِیِّ بْنِ مُوسَى الرِّضا الْمُرْتَضَى🤲
الاِمامِ التَّقِیِّ النَّقِیِّ
وَ حُجَّتِکَ عَلى مَنْ فَوْقَ الاَرْضِ
وَ مَنْ تَحْتَ الثَّرى
الصِّدّیقِ الشَّهید✨
صَلاةً کَثیرَةً تامَّةً زاکِیَةً
مُتَواصِلَةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفَةً
کَاَفْضَلِ ما صَلَّیْتَ عَلى اَحَدٍ مِنْ اَوْلِیائِکَ
🥀سالروز شهادت مولانا
#علی_بن_موسی_الرضا_ع (به روایتی) تسلیت باد
رسانه الهی 🕌 @mediumelahi