eitaa logo
رسانه الهی
359 دنبال‌کننده
1.4هزار عکس
696 ویدیو
12 فایل
خدایا چنان کن سر انجامِ کار تو خشنود باشی و ما رستگار ارتباط با ما @Doostgharin
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رسانه الهی
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ #ستاره_سهیل #قسمت‌_صدوپنجاه_وهشت مرد کت و شلواری از روی صندلی بلند شد و شروع به قدم
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ با دست به سمت صندلی رها شده گوشه دیوار اشاره کرد. مینو که از چند دقیقه قبل منتظر فرمان بود، خودش را به سرعت به صندلی رساند و صافش کرد. مرد مانند پادشاهی روی صندلی نشست و یک پایش را روی پای دیگر انداخت. مینو هم مانند ملازمان شاه کنار صندلی‌اش ایستاد. -و اما دلیل دوم؛ ما باید کاری کنیم که... کسب و کار مردم تعطیل بشه... باید مردمو از این وضع ناامید و ناراضي کنیم... مردم جامعه ایران... وقتی کسب و کارشون تعطیل بشه... مغزشون هم از کار می افته... اینجا... خوب دقت کنین... اینجا نقطه هدف ماست... و اینجا جاییه که، دوست و دشمنشونو گم می‌کنن و دیگه حتی به خانواده خودشونم رحم نمی‌کنن. مرد در ادامه درباره نحوه فرار کردن از دست نیروهای امنیتی را برایشان مرور کرد. او همچنین درباره کار رسانه‌ای بیشتر از هر چیزی تاکید داشت که گروه‌های رسانه، باید تمام وقت، اخباری را که لیدرهای رسانه در اختیارشان قرار می‌دهند، بازنشر کنند، لیدرهای رسانه باید ربات می‌ساختند و ده پیج اصلی را برای هرنفر راه اندازی می‌کردند، گروه‌های داخل میدان که ستاره هم جزوشان بود، باید شعارهای مردم را به سمت براندازی نظام پیش می‌بردند. چند نفری را مجهز به سلاح گرم و سرد کردند، مرد به آنها یادآوری کرد باید رندومی مردم یا نظامی‌ها را بزنند و از میان مردم، دخترانی که زیباتر و کم‌سن و سال‌تر هستند، کارایی بیشتر برای جنبش و سرنگونی رژیم خواهد داشت. ف.سادات‌ {طوبی} رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
رسانه الهی
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ #ستاره_سهیل #قسمت_صدوپنجاه_ونه با دست به سمت صندلی رها شده گوشه دیوار اشاره کرد. می
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ با صدای اعتراض مردم، گیلاد فرمان بیرون رفتن را صادر کرد. مانند دفعه قبل سنگ‌ها را در جیب لباسشان و اسپری فلفل را زیر کاپشنشان پنهان کرده بودند. در شیشه‌ای پشت پشت سرش با صدای بنگِ ترسناکی بسته شد. هوای سرد مانند لشکر نامرئی اطرافش را گرفت و او را به لرزه انداخت. با علامت مینو بین مردم پخش شدند. لیدرها یک دستبند بنفش، به دستشان کرده بودند که موقع شعار دادن و بالا بردن دست‌ها، از بقیه مشخص باشند. ستاره تا جایی که می‌توانست خودش را جلو کشید. صدای مردم معترض را در فاصله کمی از خودش شنید. -آقا این شد زندگی؟ از صبح تا شب بشین پشت این لکنته هی کلاچ هی گاز... حالا بنزینم گرون می‌کنن تف به شرفتون... مردی که کنار ستاره ایستاده بود، پیرمرد تپل قد کوتاهی بود که از ظاهرش بنظر می‌رسید شغلش کار روی ماشین بود که تا این حد ناراحت بود. ستاره خودش را کنار آنها رساند. -آقا من حرفاتونو شنیدم، شما حق دارین اعتراض کنین... خامنه‌ای بنزینو گرون کرده باید حقتونو ازش بگیرین. مردی که نسبتا جوان‌تر بنظر میرسید و کنار پیرمرد ایستاده بود دستش را به طرف ستاره با تندی دراز کرد. -چی میگی تو؟ کی گفته رهبر گرون کرده؟ میگی دولت هیچ کاره‌ست؟ پیرمرد دستش را روی شانه مرد جوان گذاشت. -مگه نشنیدی؟ میگن دولت خودش صبح جمعه فهمیده! -مرد عصبانی داد زد. خاک تو سر اون دولتی که اینقدر بی‌عرضه‌ست... تازه می‌خواد برجامم به نتیجه برسونه... بابا اینا کلکشونه... هر غلطی میخوان می‌کنن میگن ما نبودیم... تو چه ساده‌ای پدر من!. ستاره که دید تا حدی جوّ را ملتهب کرده، از بحث جدا شد و جلوتر رفت. گوشه گوشه، مردم معترض یا ایستاده در حال بحث بودند و یا در حال شعار دادن، هرچه جلوتر می‌رفت بوی دود ناشی از سوختن سطل زباله بیشتر به دماغش می‌خورد. خودش را پشت سر لیدری انداخت که دستبند بنفش داشت. صدایش را در سرش انداخت و داد زد. -مرگ بر دیکتاتور... مرگ بر دیکتاتور... چند نفری همراهی‌اش کردند تا اینکه موجی از جوانان به آنان اضافه شدند؛ با صورت‌هایی که از عصبانیت برافروخته شده بود و هرلحظه به ستاره نزدیک ‌تر می‌شدند. عکس کیان در دستشان خودنمایی می‌کرد. همه یک صدا شده بودند و با فریادهایی که از ته گلویشان مانند نارنجک خارج می‌شد خواستار انتقام، به خون‌خواهی کیان شدند. نیروهای نظامی دورتادور خیابان را پوشش می‌دادند و مدام در حال بی‌سیم زدن بودند. از میان جمعیت چیزی به طرفشان پرت شد و صدای مهیبی ایجاد کرد. ماموری روی زمین افتاد چند نفر دورش را گرفتند و مدام بی‌سیم زدند. ف.سادات‌ {طوبی} رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🌸🌸🌸🌸 چه خداى خوبى داریم😍 بعضى اوقات در گذر سال ها جاده ى زندگى به نظرطولانى میرسد وما با قلبى شكسته💘 و چشمانى پر از اشك😭 در ميان نگرانى هايمان قدم برمى داريم😔 و در كناره ى راه از پا مى اُفتيم اما آرام در گوشمان زمزمه مى كند كه : بنده ى من ؛ روز ديگرى در پيش است جاده هموارتر و بهتر خواهد بود✅ پس مكان فرو افتادنت تنها استراحت گاهى كوچك است براى اوج گرفتـنى دیگر ❤️ رسانه الهی 🕌 @mediumelahi 🌸🌸🌸🌸🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
recording-20230606-144905.mp3
3.69M
🔺 چطوره بی باشیم تا مردها چشم و دل سیر بشن؟! 🔹حاج آقا حسینی رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
رسانه الهی
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ #ستاره_سهیل #قسمت‌_صدوشصت با صدای اعتراض مردم، گیلاد فرمان بیرون رفتن را صادر کرد. م
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ یکی از لیدرها دستش بالا آمد و چاقویی را به طرف ماموری زد، که روی مامور زخمی خم شده بود. صدای سوت و کف و هورا از میانشان بلند شد. ستاره روی نوک پا ایستاد اما نتوانست بقیه صحنه را ببیند. صدای دختری از پشت سرش را شنید. - بیشتر بزنین تا بیان سمتمون... لیدرای رسانه، عکس و فیلم بگیرن... بجنبین احمقا! ستاره حسابی ترسیده بود و با وزش باد، انگار درجه درجه فشارش می‌افتاد ،ولی باید خودش را قوی نشان می‌داد. دستانش در جیبش شروع به لرزیدن کردند. از فکر اینکه زیر این کلاه‌های سیاه ممکن است صورت عمویش را ببیند، قلبش به تپش افتاد ولی باید به حرف مینو گوش می‌داد و احساساتش را کنترل می‌کرد. به طرف چند مغازه رفت و دانه دانه با سنگ، به جان شیشه‌هایش افتاد. چند نفر همراهی‌اش کردند، شیشه‌ها با صدای کِرِش کِرِش بزرگی ترک خوردند و در آنی فروریختند. پسر جوانی با تیشرت صورتی آستین کوتاهی در آن سرمای شدید، ستاره را متعجب کرد. پسر، دو کوکتل مولوتوف را مانند نقل و نبات توی مغازه انداخت و دور شد. حرکاتش طوری بود که دلش می‌خواست همه به جرأت و جسارتش درود بفرستند. صدای مهیب انفجاری که از مغازه بلند شد، صدای تِقی در قلب ستاره ایجاد کرد. دستش روی قلبش رفت. انگار سرخی آتش، از چشمان قهوه‌ای‌اش زبانه می‌کشید. عقب عقب رفت و خودش را از بین جمعیت بیرون کشید و شروع به دویدن کرد. کمی که دور تر شد، ایستاد و نفس‌نفس‌زنان خم شد. دستانش را روی زانو‌هایش گذاشت و تند تند نفس کشید. قلبش بد می‌تپید؛ مثل‌اینکه، گلوله‌ای در سینه‌اش در حال باد شدن و خالی شدن بود. سرش را بالاتر آورد و سعی کرد صاف بایستد، چیزی در پهلویش تیر کشید و دردش به پایش رسید. بخار هوا جلوی چشمانش مانند دود سیگار در هوا بالا می‌رفت و محو می‌شد. وسط دو گروه گیر کرده بود و صداها مانند همهمه‌ای در ذهنش چرخ می‌خورد. در برابرش، گروه دختر و پسری را دید که دورتادورشان را سطل زباله آتش گرفته افتاده بود. کف دستش را به پهلویش تکیه داد و نفس‌زنان به آن‌ها خیره ماند. انگار قبل از او، نرده‌های محافظ بانکی را از جا کنده و ساختمانش را به آتش کشیده بودند و مانند سرخپوست‌ها با لباس‌هایی سرچوب، به هوا می‌پریدند. ماموران دورتا دور خیابان را پوشش داده بودند؛ اما حرکتی نمی‌کردند. نمی‌دانست چه کند. پیامی به مینو فرستاد. -جلو شیرینی فروشی‌ام چه کار کنم؟ نفسش که آرام شد، جواب مینو هم رسید. -برگرد بیا کمک، خیلی کمیم... کدوم گوری میری یهو. با ناراحتی باشه‌ای و گفت و گوشی را ته جیبش انداخت. از گروه دختران و پسران که دور آتش حلقه زده بودند و می‌رقصیدند، نگاهش را گرفت و به طرف پایین خیابان برگشت. وارد جمعیت شد. صداها در گوشش اکو می‌شدند. -چاقو تو هدف بگیر رو سینه اون ماموره، که کنار تیر برق واستاده. -سوسن، اگر بگیرن مون چی؟ -هر زمان گفتم سه، سنگارو پرت می‌کنی به طرف اون پژو نقره‌ای... بهشون میاد مامور باشن، لباس شخصی‌ان. خودش را به مینو رساند، که داشت برای ماهان چیزی را توضیح می‌داد. کاپشن چرم قهوه‌ای تنش بود و چهره بوری داشت. ف.سادات‌ {طوبی} رسانه الهی 🕌 @mediumelahi