Mahmood karimi - Salam Bar Moharam (128).mp3
2.57M
┅┅═🎼___ 🏴 ____🎼═┅┅
سلام بر شعر محــــــتشم
سلام بر بیرق و علم
سلام بر #محرم
🎙 حاج محمود کریمی
فرارسیدن ماه عزای #اباعبدالله تسلیت باد
رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
محبت درمانی (26).mp3
8.61M
🎵📚 #محبت_درمانی26
این مجموعه به محبت خدا به بنده ها و محبت انسان ها با تکیه بر #آیات و #روایات پرداخته است.
فوق العاده زیباست از دست ندید👌
🎵#استادشجاعی
#محبت_خدا
رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
شاهرخ حر انقلاب 8.mp3
21.84M
📗کتاب صوتی
#شاهرخ_حر_انقلاب
قسمت 8⃣
🎙با صدای مهدی نجفی
رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
رسانه الهی
⭐⭐⭐ ⭐⭐ ⭐ #رمان #ستاره_سهیل #قسمت_دویست_وشش ستاره خنده تلخی کرد. _بعد از اینکه یه همچین اتفاقی بر
⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️
⭐️
#ستاره_سهیل
#قسمت_دویست_وهفت
ستاره با تعجب پرسید
- مگه صابر شوهرت نیست؟
فرشته قاه قاه خندید.
-شوهرم؟ کی گفته صابر شوهرمه؟
هنوز داشت با صدای بلند میخندید که ستاره عصبی شد.
-چرا میخندی؟
-آخه صابر داداشمه. نمیدونم چرا اینجوری فکر کردی!
ستاره سرش را پایین انداخت.
عذاب وجدانی که اذیتش میکرد، کمتر شد. یاد اخم صابر افتاد. نگاهی به سر و ضعش انداخت. شاید اگر دوباره میدیدش. تعجب میکرد. خبری از آن آرایش ثابت روی صورتش نبود. شاید اگر دوباره میدیدش دیگر اخم نمیکرد.
-خوبی؟
-اِ... آره... از تو حرفات... نمیدونم... شاید تصور خودم.
دوباره سرش را گرفت، بالا. منتظر ادامه حرفش شد.
-وقتی آدم اشتباهی میکنه، بعدش دلش میخواد جبران کنه... ولی، هرچی بیشتر سعی میکنه، میفهمه، که اصلاً جبران شدنی نیست. من برخلاف بقیه، حالتو بهتر می فهمم. نامزدم، صادق...
مکث کوتاهی میکند.
دوست... صابر بود. زیاد با هم بیرون میرفتن... باهاشون رفت و آمد خونوادگی داشتیم. وقتی عقد کردیم... مثل الان مذهبی نبودم .
کف دستانش را روی هم میگذارد. سرش را لحظهای تکیه میدهد، به دستش.
-مثل خیلی از جوونا تو سرم پر از شبهه بود. شاگرد زرنگ کلاس بودم. میخواستم پزشکی بخونم. بعدم برای تخصص، برم خارج. از این جور آرزوها...
ستاره پرسید: «ولی خونوادتون که مذهبیان که؟»
-آره، خیلی... همینم الانم خیلی ها، مذهبی بودنو میذارن پای اُملی... منم بخاطر جوی که بود این جوری فکر میکردن. میخواستم مثلا روشنفکر باشم....
ستاره یاد خودش افتاد.
فرشته ادامه داد.
-دنیای من پیشرفت و امکانات و رفاه بود. دنیای صادق، شهادت!... دنیاهامون به هم ربطی نداشت... من مسخرش میکردم. میگفتم تو دل مردهای، تو فقط فکر مردنی... زندگی نمیکنی، اصلاً!
- یعنی افسرده بود؟
فرشته خندید.
-نمیدونم، چه جوری بگم؟ سخته برام. از نظر فرشته ای که همش آهنگ گوش میداد و میرقصید و بیرون قاطی دوستاش بود، آره! ولی از نظر
فرشته ای که الان هستم، نه! خیلی هم شوخ بود. اهل کوه و رستوران و جگرکی بود. پیتزا زیاد دوست دوشت.
فرشته روی نقطه نامعلومی از جلد کتاب خیره شد.
-از نظر منو دوستام، هرکی آهنگ گوش نمیداد، هرکی میرفت روضه، افسرده بود. میدونی همه چیو باهم قاطی کرده بودم. زود حکم آدما رو میدادم و راحت قضاوتشون میکردم.
-خوب اصلا چرا با هم ازدواج کردی؟
-به دلایل خیلی پیش پا افتاده؛ چون میشناختیم همو... چون...
دوباره بغض کرد. نفس عمیقی کشید. - چون صادق عاشق شده بود. با خودش فکر میکرد، اگه ازدواج کنیم حتماً درست میشم.
ستاره پرسید: «جدا شدین؟»
فرشته و خنده تلخی کرد.
-جدامون کردن.
-کی؟
-عزرائیل!
رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
رسانه الهی
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ #ستاره_سهیل #قسمت_دویست_وهفت ستاره با تعجب پرسید - مگه صابر شوهرت نیست؟ فرشته قاه
⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️
⭐️
#ستاره_سهیل
#قسمت_دویست_وهشت
لرزی افتاد روی اندامش.
-منظورت چیه؟ شهید شد؟
فرشته دیگر کاملاً گریه میکرد.
-کاش شهید شده بود... دردم کمتر بود.
صدای بلند گریه، دلش را ریش کرد. نگاهی به اطراف انداخت. خدا را شکر که کسی آنجا نبود.
دستش را روی شانه فرشته گذاشت و ماساژش داد.
- ببخشید ناراحتت کردم... ببخشید... فرشته.
بینیاش را بالا کشید. با صدای گرفته گفت: «نه عزیزم... این زخم، یه روز باید سرباز میکرد... ولی غرورم اجازه نمیداد. می خوام برای یه بارم که شده. تمومش کنم. اگه سعی میکنم خوب باشم، فقط برای صادقه... من نفهمیدم تا وقتی دارمش چقدر خوشبختم! به خوبیش عادت کردم. انگار که برای همیشه دارمش. وقتی بهم گفت میخواد بره سوریه... باهاش قهر کردم. جواب تلفنشو ندادم. تندی کردم.
-چرا میخواست بره سوریه؟
فرشته، دستمال توی دستش را تازد.
-می گفت حرم حضرت زینب تو خطره، اگه تو ناموسمی و باید مراقبت باشم، حضرت زینب بیشتر ناموسمه! میگفت اگه ما نریم، داعش میرسه پشت در خونهمون. از زنایی میگفت که داعش چه بلاها سرشون آورد!
- اجازه ندادی بره؟
یه بار شو چرا، ولی دفعه دوم گفتم وظیفه تو انجام دادی... بسه دیگه... بقیه برن چرا تو؟
- خب پس چی شد؟
-مامانش مریض بود. برده بودش دکتر، جواب آزمایشو تو ماشین جا میذاره. برمیگرده که برشداره، موتوری میزنه به بهش، سرش میخوره به جدول. یه ماه تو کما بود... یه ماه آب شدم... سوختم... به غلط کردن افتاده بودم...
پشت دستش را گاز گرفت. داشت گریهاش را کنترل میکرد.
-گفتم اگه خوب شه... میذارم بره سوریه ولی...
های های گریه کرد.
ستاره هم آرام کنارش اشک ریخت.
- باهاش قهر بودم، ستاره!... نمیدونی چقدر سوختم... آخرین تلفنشو جواب ندادم... میخواستم... براش ناز کنم.
فرشته سرش را روی میز گذاشت. شانه هایش میلرزید. صدایش که حسابی بالا رفت، چند تا از همکارانش بدو بدو خودشان را با آنها رساندند.
یکی شان رفت و با آب قند برگشت یکی به کنایه گفت: «فرشته! ستاره، خوب شد حالا تو شروع کردی؟»
فرشته میان گریهاش، لبخندی زد.
-ببخشید... فرشته... حتی یه درصدم... فکر نمیکردم... بحث بخواد...
فرشته پرید وسط حرفش.
-فکر کنم باید برم...صابر پیام داده.
حرف های فرشته در جدیدی را به رویش باز کرد. اینکه فرشته هم، یک گذشته ناموفق داشته، باعث میشد شرایطش را بهتر تحمل کند.
با شرایط پرورشگاه سازگار تر شده بود و گذر زمان را حس نمیکرد.
@tooba_banoo
رسانه الهی 🕌 @mediumelahi