✅ #رمان
💗 #انتظار_عشق💗
❇️ #پارت_56
با صدای زنگ در بیدار شدم
بلند شدم چادرمو سرم کردم رفتم بیرون
یه نگاه به خونه عزیز جون کردم ،پنجره هاش بسته بود انگار عزیز جون خونه نبود
رفتم درو باز کردم
باورم نمیشد ، مادرم بود ، چقدر دلم براش تنگ شده بود
مامان ( اومد جلو و بغلم کرد) : سلام مادر ،چقدر دلم برات تنگ شده بود - سلام مامان ،چقدر دیر اومدین، سایه سرم دیشب رفت ،
مامان: میدونم عزیز دلم،میدونم - از کجا میدونین ؟
مامان: دیروز آقا مرتضی اومده بود خونمون - خونه شما؟ واسه چی ؟
مامان: اومده بود خدا حافظی کنه و حلالیت بگیره ! ( نشستم روی زمین ،سرمو تکیه دادم به دروازه ،شروع کردم به گریه کردن )
مامان : الهی مادرت بمیره ،چرا اینقدر لاغر شدی تو،چرا اینقدر داغون شدی تو
پاشو بریم خونه ما
- من خونم همینجاست ، همه جای خونه بوی مرتضی رو میده ،من جایی نمیام مامان
مامان: هانیه جان ،خود مرتضی از ما خواسته بیایم دنبالت ،میدونست اگه بره حالت بدتر میشه ،پاشو بریم خونه - چه شوهری دارم من ،من رو از خونه خودمم بیرونم میخواست بکنه
اما نمیدونست که من دیونم و جایی نمیرم
مامان جون دستتون درد نکنه که اومدین
من باید برم یه عالم کار دارم
برگشتم توی اتاقم ،مادرم میخواست بره که عزیز جون رسید
بعد با هم رفتن خونه عزیز جون
حالم زیاد خوب نبود ،چشمم به کاغذ طراحیم افتاد ،لباسمو پوشیدم و چادرمو سر کردم
سویچ ماشین و برداشتم رفتم سمت پایگاه
تنها جایی که میتونستم خودمو آروم کنم
کنار شهدا بود
رسیدم پایگاه و ماشین و یه گوشه پارک کردم
پیاده شدم و وسیله هامو برداشتم
دیدم حسین اقا با چند نفر از اقایون در حال صحبت کردن بود
با دیدنم اومد سمتم
حسین اقا: سلام زنداداش!خوبین؟
- سلام ،خیلی ممنونم
حسین اقا: کاری داشتین؟
- اره ، کارام نصفه مونده بود ،اومدم انجامشون بدم ( حسین اقا ،لبخندی زد) : خیلی هم عالی ،صبر کنین بگم براتو یه صندلی بیارن - دستتون درد نکنه
بعد چند دقیقه اقا یوسف صندلی بدست اومدن سمتم
یوسف: سلام خواهر - سلام ،خیلی ممنونم ،لطف کردین
یوسف: خواهش میکنم،اگه به چیزی هم احتیاج داشتین من داخل سالن هستم - چشم
نشستم روبه روی عکس شهدا، یه بسم الله گفتم و شروع کردم...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
✅ #رمان
💗 #انتظار_عشق💗
❇️ #پارت_57
موقع ظهر با شنیدن صدای اذان ،رفتم نماز خونه ،نمازمو خوندم و برگشتم دوباره شروع کردم به طراحی کردن
اینقدر محو کشیدن عکسا بودم که نفهمیدم کی هوا تاریک شد
با صدای زنگ گوشیم به خودم اومدم
نگاه کردم فاطمه بود - جانم فاطمه
فاطمه : سلام هانیه جان خوبی؟ - سلام عزیزم ،مرسی تو خوبی؟ نی نی کوچولوت خوبه؟
فاطمه: شکر ،خوبه ..کجایی ؟ اومدم خونتون نبودی - اومدم پایگاه ،طراحی چند تا از عکسا مونده بود، تو با این حالت چرا اومدی ؟
فاطمه: شما که بی معرفت شدین،انگار یادتون رفته که یه دوستی هم دارین، ما اومدیم که لااقل شما تنها نباشین - الهی قربونت برم ،همونجا باش الان میام
فاطمه: باشه منتظرت میمونم
وسیله هامو جمع کردم و گذاشتم داخل ماشین و رفتم سمت خونه
در و باز کردم ،فاطمه کنار حوض نشسته بود
با دیدنم اومد سمتم ،بغلم کرد
فاطمه: سلام بر خاله بی معرفت
- سلام
فاطمه: یعنی من هیچی ، تو نباید بیای یه خبری از این فسقل خانم بگیری؟
- واااییی فاطمه دختره ؟
فاطمه: بعللله
- به اقا رضا هم گفتی؟
فاطمه: نه تازه امروز رفتم سونو متوجه شدم
- الهیی عزیزم ،خیلی خوشحال شدم
فاطمه: بریم بیرون خرید؟
- الان؟ داره شب میشه ،خیابونا شلوغه بزار فردا صبح میریم
فاطمه: باشه ،پس میرم خونه ،تو فردا بیا دنبالم - چرا میخوای بری خونه ؟،همینجا بمون پیشم
فاطمه: نه برم ،شاید اقا رضا زنگ بزنه ،خونه باشم بهتره - باشه پس خودم میرسونمت
فاطمه: به کشتن ندی مارو
- نترس بابا ،از لاکپشت هم آروم تر میرم
فاطمه رو رسوندم خونه و برگشتم خونه...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
"معراج"
یک نفر از جنس احساس تو میخواهد دلم؛ یکنفر مثلخودت، اصلا تو میخواهددلم:)🧡
دل میکَنم ز هرچه که
بود و نبودو هست
تنها به شرط اینکه
تو باشی برای من:)!
وقتی میخواید بگید چقد دوسش دارید بهش بگید :
اونقدر که فکرشو میکنی دوستت ندارم ؛
چون اونقدر دوستت دارم که فکرشو نمیکنی !
#یهنمهدلبری 🦢
"معراج"
یک نفر از جنس احساس تو میخواهد دلم؛ یکنفر مثلخودت، اصلا تو میخواهددلم:)🧡
آنچنان جای گرفتی تو به چشم و دلِمن ،
که به خوبانِ دوعالم نظری نیست مرا .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مامانی میگم اونجا بُمب زدن؟
بچه گناه نداره؟