🌷بعد از چند روز ماموریت، با ماشین بنیاد جانبازان آمده بود خانه. گفتم:
یه ده روزی میشه تو خونهایم. حوصله مون سر رفته. حالا که ماشین آوردی بریم خونه مامان اینا؟
گفت: نه! گفتم: خب، پس بریم گلستان شهدا.
باز گفت: نه! بعد هم پا شد و گفت: من میروم این ماشین را بذارم بنیاد و برگردم.
بعدش هرجا خواستی میرویم. این ماشین اینجا بمونه، واسه شما شیطون میشه.🌷
#خاطرات_شهید
#شهید_غلامرضا_جاننثاری
🗓 ۱۳ اردیبهشت ماه ۱۴۰۰
💠گروهفرهنگی،هنریخادمالشهداء شهرستانبهارستان
🆔@Culturalservant
🔅هنوز یک دختر بچه بودم. یک روز از کنار بانکی در میدان احمد آباد رد میشدم که داخل کوچه کناربانک، ماشین ساواک ایستاده بود.
در همان حال، چند پسر جوان آمدند و شیشههای بانک را شکستند و آتش زدند و میخواستند به سمت همان کوچه فرار کنند.
من جلو رفتم و به یکیشان گفتم که داخل کوچه ساواکیها منتظرند.
بعدها فهمیدم ان پسری که لنگه کفشش را حین فرار در میدان جا گذاشت، اسمش غلامرضاست. غلامرضا!🔅
❤️پسری که حالا هم اسمش را در شناسنامه من جا گذاشته بود.❤️
#خاطرات_شهید
#شهید_غلامرضا_جاننثاری
🗓 ۱۳ اردیبهشت ماه ۱۴۰۰
💠سنگر فرهنگی،هنری شهرستانبهارستان
🆔@Culturalservant