eitaa logo
مفتاح
9هزار دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
4.5هزار ویدیو
184 فایل
مرکز فرهنگی تبلیغی ادیان و -حوزه- مذاهب اسلامی (مفتاح) @Mirparsaei _ارتباط با ما کانال مفتاح تبلیغات ندارد 🚫 سامانه پیامکی 300074114
مشاهده در ایتا
دانلود
مفتاح
🔥خاطرات واقعی یک تکفیری (لقمان امینی) به قلم خودش 📖کتاب داستانی دام تکفیر 💢#فصل_دوم «قسمت ٣٣» 💢
🔥خاطرات واقعی یک تکفیری (لقمان امینی) به قلم خودش 📖کتاب داستانی دام تکفیر 💢 «قسمت ١» 💢خلوتی برای تأمل 🔷چند روزی بود که احساس میکردم تعقیب می شوم و فکر کردن به این که آیا حدسم درست است یا نه و این که چرا مدام در حال تعقیبم و برای دستگیری ام اقدامی نمیشود به هزاران فکر آشفته ام اضافه شده بود، تا این که روز ۱۵ خرداد ۱۳۸۹ به روال یک سال اخیر از خانواده برای همیشه خداحافظی کردم.🚶‍♂️🚶‍♂️ قدم زنان به طرف یکی از پلهای شهر حرکت می کردم که احساس کردم روی پل خلوت شد چند ماشین کمی پس و پیش اطراف من را گرفتند و انگار وقتش رسیده بود تا به خاطر کارهایی که کردم سهم من از دنیای به این بزرگی و همه نعمتهایش تبدیل به یک اتاق چند متری بشود. 📞یکی از نیروها با بیسیم اطلاع داد الحمد لله سوژه دستگیر شد... چشمانم را بستم و یک لحظه از ته دل گفتم حسبنا الله و نعم الوكيل نعم المولى ونعم النصير ⏰چند دقیقه بعد، وارد اداره اطلاعات شدیم و شروع کردند به سؤال کردن کمی بعد من را به اتاق دیگری نزد یک نفر که روحانی بود بردند. شخص روحانی بعد از تفهیم اتهام پرسید چیزی برای گفتن داری؟» جواب دادم: میخواهم من را به سنندج ببرید، آنجا صحبت می کنم فعلاً چیزی برای گفتن ندارم. خودم هم نمیدانم که چرا این حرف را زدم به هر حال حدود یک ساعت بعد از تفهیم اتهام به طرف سنندج حرکت کردیم. 🔻در راه، قبل از تاریک شدن هوا برای آخرین بار نگاهی به طبیعت و زیبایی هایش انداختم احساس عجیبی داشتم یک چیزی غیر از ترس، بعد از مدتها بدون هیچ بهانه ای یک ساعتی در ماشین خوابم گرفت. به بازداشتگاه سنندج که رسیدیم من را به پرسنل بازداشتگاه تحویل دادند. بعد از پر کردن یک سری فرم و تحویل وسایل و لباسهایم یک دست لباس به من دادند و بعد از رفتن به اتاق بهداری و ویزیت دکتر من را به یکی از سلولها بردند. 👈نگاهی به در و دیوار سلول انداختم اما اصلاً شبیه چیزی نبود که در ذهنم تصور کرده بودم خودم هم از احساسی که داشتم تعجب میکردم. بعد از این که کمی دعا کردم یکی از نگهبانها آمد دنبالم و من رو به اتاق بازجویی برد. چند دقیقه ای تنها بودم که چند نفر وارد اتاق شدند. 🔰 یکی از بازجوها که خودش را محبی معرفی کرد گفت: «شما و هابیها فتنه ای را در کردستان راه انداختید که سالهاست دشمن های اسلام آرزویش را داشتند، شما با این که ادعای اسلام دارید به دشمنی با اسلام و همسویی با کفر پرداختید ... پسرم تنها راه نجات انسان در دنیا و قیامت صداقت و راستی است... حرف های آقای محبی که تمام شد گفتم: «همه این مطالب را میدانم، چیزی را که نمیدانم این است که چکار باید بکنم آقای محبی صداقت هر سؤالی را که از تو میپرسیم صادقانه جواب بده. ❓بعد از کمی سکوت یکی از بازجوها پرسید: «چرا راننده پژو ۲۰۶ را شهید کردید؟ گفتم کار من نبود و بعد جریان را مفصل برایشان توضیح دادم. آقای محبی: میدانی کجا دفنش کردند جایش را هنوز به یاد داری؟ گفتم بله هیچ وقت نه آنجا و نه آن روز را فراموش نمیکنم آقای محبی: خانه تیمی چه؟ جایی را بلدی؟ جواب دادم من مدتی است که از گروه جدا شده ام و از جا و مکانشان بی خبرم آقای محبی :جایی هست که احتمال بدهی بشود آنجا پیدایشان کرد. جواب دادم نه. آقای محبی: اگر چیز دیگری برای گفتن نداری، به نگهبانها بگویم تو را به سلولت برگردانند. 😔😔گفتم اتفاقاً حرفهای زیادی برای گفتن دارم. آقای محبی که احساس میکردم کمی جا خورده بود، گفت: «بفرمایید ما گوش میدهیم.» با صدای لرزان گفتم من ماموستا شیخ الاسلام را ترور کردم آقای محبی خشکش زده بود و ساکت نگاهم می کرد، ادامه دادم در سرقت از طلافروشی همدان هم کار ما بود. برای چند لحظه اتاق ساکت بود و کسی چیزی نمی گفت. آقای محبی سکوت را شکست و گفت: «بیشتر توضیح بده.» من هم مفصل همه چیز را برایشان توضیح دادم. ♻️ حرفهایم که تمام شد از آقای محبی پرسیدم ابوبکر اینجاست؟ میتوانم ببینمش؟ آقای محبی: «بله اینجاست ولی چرا میخواهی کاوه شریفی یا همان ابوبکر را ببینی؟» گفتم میخواهم خیالم راحت بشود که تمام گفته های ماموستا ابراهیم و تحقیقاتم درست بوده و گفته های وهابیها دروغ است. 🔸آقای محبی: «فعلاً برگرد به سلولت بعداً هم ابوبکر را می بینی و هم در مورد ماموستا ابراهیم صحبت میکنیم.» 👈ادامه دارد... •••••✾•🌿🌺🌺🌿•✾•••• @meftahgolestan
مفتاح
🔥خاطرات واقعی یک تکفیری (لقمان امینی) به قلم خودش 📖کتاب داستانی دام تکفیر 💢#فصل_سوم «قسمت ١» 💢خ
🔥خاطرات واقعی یک تکفیری (لقمان امینی) به قلم خودش 📖کتاب داستانی دام تکفیر 💢 «قسمت ٢» 🔹فردای آن روز آمدند دنبالم و من را به طرف اتاق بازجویی بردند، داخل اتاق خیلی شلوغ بود وارد اتاق که شدم، کاوه ویسی با چشم های خواب آلود و یک زیرپوش رکابی، کاوه شریفی، طالب ملکی و پوریا محمدی داخل اتاق نشسته بودند. 💠بعد از این که با بچه ها احول پرسی کردم، آقای محبی گفت: «این هم ابوبکر سالم است یا نه؟... پوریا حرف آقای محبی را قطع کرد و گفت: یادت هست که چه دروغ هایی در مورد سازمان اطلاعات میگفتند یادت هست می گفتند ابوذر را در دیگ جوشاندند و انگشتهای ابوبکر را قطع کرده اند، من نزدیک شش ماه است که اینجا هستم و همه جور آدمی هم دیده ام. از ضد انقلابهای لائیک گرفته تا سلفیها اما به غیر از رفتار خوب چیزی ندیدم. 🔻 رو به کاوه شریفی کردم و پرسیدم کدامتان امیر بودید؟ کاوه: «خدا رحمتش کند، فرهاد. گفتم بله دیگر چون فرهاد مرده همه چیز را گردن او بیندازید، آقایان ابوسعيد. پوریا این حرفها را ول کن که بحث در موردش طولانی و بی نتیجه است، راستی قضیه پژو ۲۰۶ را من اعتراف کردم حلالم کن و.... آن شب هم بدون قرص خواب و آرام بخش همین که سرم را روی زمین گذاشتم خوابم برد. 🔰وقتی که هنوز دستگیر نشده بودم مدام این آیات را میخواندم، 👈منْ قَتَلَ نَفْسًا بِغَيْرِ نَفْسٍ أَوْ فَسَادٍ فِي الْأَرْضِ فَكَأَنَّمَا قَتَلَ النَّاسَ جَمِيعًا وَمَنْ أَحْيَاهَا فَكَأَنَّمَا أَحْيَا النَّاسَ جَمِيعًا (مائده ٣٢) هر کس انسانی را جز برای حق [ قصاص] یا بدون آنکه فسادی در زمین کرده باشد به قتل برساند مانند این است که همه انسانها را به قتل رسانده باشد، و هر کس انسانی را از مرگ برهاند گویی همه انسانها را زنده کرده است. 👈ومَنْ يَقْتُلْ مُؤْمِنًا مُتَعَمِّدًا فَجَزَاؤُهُ جَهَنَّمُ خَالِدًا فِيهَا وَغَضِبَ اللَّهُ عَلَيْهِ وَلَعَنَهُ وَأَعَدَّ لَهُ عَذَابًا عَظِيمًا (نساء ٩٣) و هر کس مؤمنی را از روی عمد به قتل برساند کیفرش دوزخ اسـت و در آن جاودانه خواهد بود و خدا بر او خشم گیرد، و وی را لعنت کند و عذابی بزرگ برایش آماده سازد. تا یادم نرود که چه خطا و گناه بزرگی مرتکب شده ام. گاهی از همه چیز نا امید میشدم اما باز با خودم می گفتم هرگز از رحمت خدایی که ارحم الراحمین است نا امید نمی شوم و به خدا می گفتم خدايا من ماموستا شيخ الاسلام را به خاطر ایمانش به قتل نرساندم بلکه به خاطر این بود که به من گفته بودند اهل ایمان نیست خدایا خودت میدانی که هیچ وقت در زندگی ام راضی نبودم حتی خاری به پای مسلمانی برود. 🔆آن روز بعد از خوردن صبحانه یکی از نگهبانها آمد دنبالم و من را به یکی از اتاق های بازجویی برد بعد از کمی صحبت کردن با آقای محبی، همراه یکی دیگر از بازجوها به نام آقای شبابی به طرف بیجار رفتیم تا جای دفن راننده ۲۰۶ را به ایشان نشان بدهم و بعد از آن هم سری به همدان بزنیم و خانه ای را که برای سرقت از طلافروشی اجاره کرده بودند را به آقای شبابی نشان بدهم. 🚗🚗بعد از چند ساعت به محل دفن راننده ۲۰۶ رسیدیم خاطرات تلخ آن روز دوباره برایم زنده شده و از شدت ناراحتی سرم را به زانوهایم می چسباندم و به گذشته ها فکر کردم چند نفر از نیروهای عملیاتی مشغول کندن زمین شدند اما چیزی جز تکه های لباس، کمربند، مقداری مو، چند عدد پوکه و مرمی پیدا نشد بعد از این که مطمئن شدند محل دفن همان جاست با هلال احمر شهرستان بیجار تماس گرفتند تا با تجهیزات مخصوص به دنبال جنازه بگردند و بعد از آن من را به همدان بردند، بین راه آقای شبابی که از شدت ناراحتی نمیدانست چکار کند گفت: تو را به خدا این چه دینی است؟ کجای اسلام گفته شده با مسلمان این کار را بکنید؟ چیزی برای گفتن نداشتم و آقای شبابی ادامه داد: فقط خدا کند که خانه همدان خالی نشده باشد و اعضای گروه هنوز آنجا باشند. گفتم آمین 🤲ولی فکر نمیکنم کسی آنجا باشد. بعد از رسیدن به همدان خانه را به نیروهای امنیتی و انتظامی نشان دادم اما متأسفانه حدسم درست بود و خانه خالی شده بود. 👈ادامه دارد... •••••✾•🌿🌺🌺🌿•✾•••• @meftahgolestan
مفتاح
🔥خاطرات واقعی یک تکفیری (لقمان امینی) به قلم خودش 📖کتاب داستانی دام تکفیر 💢#فصل_سوم «قسمت ٢» 🔹ف
🔥خاطرات واقعی یک تکفیری (لقمان امینی) به قلم خودش 📖کتاب داستانی دام تکفیر 💢 «قسمت ٣» 🔷بعد از برگشتن از همدان در سلولم شب و روز به آیه «وَمَنْ أَحْيَاهَا فَكَأَنَّمَا أَحْيَا النَّاسَ جَمِيعًا» فکر می کردم و با خودم میگفتم؛ باید جلوی ریختن خونهای بیشتر را بگیرم، شاید اگر افراد گروه چیزهایی را که من میدانستم را می دانستند کاری جز تسلیم شدن انجام نمیدادند و از این کشتار و خونریزی دست بر میداشتند. 😔😔ای کاش میتوانستم به آنها بگویم اما آیا راهی برای این کار وجود داشت؟ 🤲دعا می کردم که خدا راهی به من نشان بدهد که به نوعی جلوی این فتنه را بگیرم ای کاش خودم را تسلیم می کردم تا الان به من اعتماد می کردند و میتوانستم بچه های گروه را پیدا کنم و با آنها صحبت کنم، در فکر و خیال خودم دنبال راهی برای رسیدن به بچه ها می گشتم که فکری به ذهنم رسید، هم این که صدایی از داخل سالن بازداشتگاه آمد در زدم و به نگهبان گفتم که باید آقای محبی را ببینم. 🔶پیش آقای محبی رفتم و گفتم حاج آقا اگر بتوانم محل اختفای بچه ها را پیدا کنم قول می دهید که تا حد امکان آنها را دستگیر کنید و از درگیری مسلحانه خبری نباشد؟ 🔻آقای محبی ببین پسرم خودت میدانی که ما با این گروه در جنگی هستیم که شما آن را شروع کردید و خصلت جنگ هم کشتن و کشته شدن است، با این حال ما هیچ وقت نخواستیم و نمی خواهیم که سلاح مان را به طرف جوانهای خودمان بگیریم شما ما را به این کار مجبور کردید. هر جا هم که کسی کشته شده مطمئناً شروع کننده شما بودید و ما مجبور به دفاع بودمیم، استفاده از زور همیشه گزینه آخر بوده مثلاً در خانه تیمی شریف آباد ما زمانی درگیر شدیم که اعضای گروه به طرف یکی از نیروها تیراندازی و او را شهید کردند پس مطمئن باش که تا مجبور نشویم و آنها دست به اسلحه نبرند با آنها در گیر نمیشویم چون هدف اصلاح و جلوگیری از برادر کشی است اما دفاع هم حق مشروع ماست و در صورت لزوم از آن استفاده میکنیم با تمام این احوال نهایت سعی مان را میکنیم که کسی کشته نشود. ♻️با استناد به آيه «وَمَنْ أَحْيَاهَا فَكَأَنَّمَا أَحْيَا النَّاسَ جَمِيعًا» به امید این که فتنه مسلمان کشی خاموش بشود و افرادی که مثل گذشته خودم از ماهیت این جریان بی خبر بودند دستشان به خون مسلمین آغشته نشود، با توکل به خد اولین قدم را در راه جبران گذشته ام برداشتم و نظرم را به حاج آقای محبى گفتم الحمد لله این پیشنهاد باعث شد تمام خانه های تیمی گروه منهدم بشود و جز دو سه نفر که متواری شدند همه اعضای گروه دستگیر و به جز یک نفر از نیروهای عملیاتی که در همدان شهید شد به کس دیگری آسیبی نرسد. 🔰مدتی از این جریان گذشت و یک روز که آقای محبی در مورد کج فهمی وهابی ها صحبت میکرد گفتم همه اش به بی اطلاعی و تعصب های کور بر میگردد باید خیلی چیزها را برایشان روشن کرد. آقای محبی: «اتفاقاً چنین برنامه ای هم دارم؛ ببینم میتوانم چند تا از فرمانده های گروه را راضی کنم که با سایر اعضای گروه صحبت کنند و واقعیت هایی را که پیش ما می گویند را به آنها هم بگویند، شاید خدا خواست و کسی متذکر شد. گفتم اگر بخواهید من هم میتوانم بیایم و برای بچه ها صحبت کنم. آقای محبی لطف کرد و اجازه داد تا با شرکت در آن جلسه قـدم دیگری بردارم. ♻️ چند شب بعد برای همین جریان به یکی از اتاقهای بند عمومی رفتیم، خیلی از اعضای گروه دور تا دور اتاق نشسته بودند، بعد از احوال پرسی با بچه ها و اجازه گرفتن از آقای محبی شروع کردم به توضیح دادن مطالبی که آماده کرده بودم..... 🔻جلسه که تمام شد با کتابهایی که آقای محبی برایم آورده بود به سلولم برگشتم. کتابها جلد اول و دوم مجموعه آثار شهید مطهری بود که مطالبش کمی سنگین بود با این که بعضی صفحات را باید چند بار می خواندم اما کتاب من را مجذوب خودش کرده بود. همیشه دنبال چنین کتاب مستدل و منطقی میگشتم که این طور شیوا و بدون تعصب با دلایل عقلی و نقلی شبهات عقیدتی که دشمنان اسلام برای مبارزه با اسلام، آنها را بین جوانها رواج داده بودند را پاسخ بدهد، با این که مطالب کتاب متعلق به حدود چهل سال پیش بود اما انگار برای امروز نوشته شده بود. 🔹مدتی بعد از سخنرانی برای اعضای گروه آقای محبی گفت: «قرار است به تمام بچه هایی که تازه دستگیر شده اند ملاقات بدهند و برای خانواده های افرادی که گفتنه اند بچه هایشان بیگناهند و کاری جز نماز خواندن انجام نداده اند جلسه روشنگری گذاشته بشود. من هم که حق را به خانواده ها میدادم گفتم آن بیچاره ها هم مثل خانواده من از هیچی خبر ندارند و باید همه چیز را برایشان گفت تا فکر نکنند که به گفته خودشان ما را به خاطر دو رکعت نماز دستگیر کرده اند. 👈ادامه دارد... •••••✾•🌿🌺🌺🌿•✾•••• @meftahgolestan
مفتاح
🔥خاطرات واقعی یک تکفیری (لقمان امینی) به قلم خودش 📖کتاب داستانی دام تکفیر 💢#فصل_سوم «قسمت ٣» 🔷
🔥خاطرات واقعی یک تکفیری (لقمان امینی) به قلم خودش 📖کتاب داستانی دام تکفیر 💢 «قسمت ۴» 💢آقای محبی از من هم خواست تا در این جلسه شرکت کنم، من هم که از خدا میخواستم بتوانم کاری برای روشن شدن افکار مردم در مورد وهابیت انجام بدهم با خوشحالی قبول کردم. 😔😔سختی آن روز وقتی که به خانواده ام گفتم که چرا دستگیر شدم و چه کارهایی انجام دادم هنوز هم روی دوشم سنگینی می کند، نمی توانستم سرم را بالا بگیرم و نه در چشمهایشان نگاه کنم. ملاقات که که تمام شد حدود یک ساعتی در یکی از اتاقها منتظر ماندم تا این که خانواده های همه متهم ها را در یک سالن بزرگ جمع کردند و من هم برای سخنرانی پیش خانواده ها رفتم و شروع کردم به بازگو کردن کارهای گروه و دلایل پوچی که برای انجام آن کارها داشتیم. 🔻هر کجا که اسم یکی از اعضای گروه را می آوردم میفهمیدم که چه کسانی خانواده او هستند. حرف هایم که تمام شد نگاهی به پدرم انداختم که هنوز اشک میریخت. خدایا میخواستم سر بلند دنیا و قیامت بشوم و خانواده ام به من افتخار کنند اما به اسم دین به دینم کشورم خانواده ام و خودم ظلم کرده بودم. پدر یکی از بچه ها پرسید: «حالا ما باید چکار کنیم؟ 🤲🤲گفتم دعا کنید که خدا توبه هایمان را قبول کند، و به مردم بگویید که بچه های شما را برای نماز خواندن نگرفتند و چه کارهایی انجام داده اند تا باعث جلوگیری از گسترش این تفکر بشود میدانم که این کار سخت است و باعث شرمندگی است ولی مردم باید بدانند که ما مجاهد نیستیم بلکه ما جوانهای خام و جاهلی بودیم که یک سری با نقاب دین ما را به جان اسلام و مسلمین انداختند؛ شاید این کار باعث شد که خدا به بچه های شما هم رحم کند. 🔷روزها به سختی سپری میشد انگار زمان متوقف شده بود تا روز به روز چیزهای بیشتری برایم روشن بشود. حسابی سر خودم را در سلولم با خواندن کتاب گرم کرده بودم و هر روز چیزهای بیشتری یاد می گرفتم و افسوسم برای گذشته ای که داشتم بیشتر و برای این که با آن حال و روز نمردم و خدا فرصت توبه کردن را به من داده بود شکر گزاریم بیشتر می شد. خواندن کتابهایی مثل منشور عقائد امامیه، شبهای پیشاور المراجعات و... باعث شد که به خوبی اهل تشیع را بشناسم، تمام چیزهایی که در مورد اهل تشیع به ما القا کرده بودند یا دروغ بود و یا تحریف شده و یا به قول ماموستا عقائد غلاتی بود که شیعه امامیه از آنها ببزار بود. 🔰این عقائد را به خورد ما داده بودند تا چشم بسته دست به برادر کشی بزنیم باید زمانی که بیرون بودم زحمت خواندن این کتاب ها را به خودم می دادم اما امان از تعصب که بصیرت را از انسان میگیرد، برای همین به خودم قول دادم که تعصب را کنار بگذارم و این آیه را سرلوحه زندگی ام قرار بدهم فَبَشِّرْ عِبَادِ الَّذِينَ يَسْتَمِعُونَ القَوْلَ فَيَتَّبِعُونَ أَحْسَنَهُ أُولَئِكَ الَّذِينَ هَدَاهُمُ اللَّهُ وَأُولَئِكَ هُمْ أُولُو الْأَلْبَابِ» بشارت باد بر بندگانم کسانی که سخنان را می شنوند و از بهترین آن پیروی میک کنند آنان هدایت یافته گانند و ایشانند صاحبان خرد. 📚(بخشهایی از آیات ۱۷ و ۱۸ سوره زمر) 📚در کتاب مجموعه آثار شهید مطهری مطلب جالبی از علل گرایش به ماتریالیستی خوانده بودم یکی از علل گرایش به ماتریالیستی، تعریف غلط و دور از عقلی بود که کلیسای قرون وسطی از دین و علم ارائه داده بود. 🔶با نگاهی به گذشته خودم و برخی عقاید در وهابیت برایم روشن می شد که دشمنان اسلام قصد دارند با تزریق این فکر که دین، عقل و علم در تضاد و تعارض با همه هستند، شرایطی برای انتشار افکار ماتریالیستی را در بین مسلمانان مهیا کنند و این مأموریت به عهده وهابیت گذاشته شده بود که با نگاهی کوتاه به برخی از فتواهای بزرگان وهابی مثل اینکه ابن تیمیه عقل را، بُت معرفی میکند 📚(موافقة صحيح المنقول لصريح المعقول جلد ۱ صحفه ۲۱) و بن باز مفتی وهابی می گوید: ریختن خون هر کسی که بگوید زمین گرد است و به دور خورشید می چرخد، حلال است [ کافر است] 📚( كتاب الادله النقليه و الحسيه على جريان الشمس وسكون الأرض و امكان الصعود الى الكواكب صحفه ۱۷) و یا گفته ابن عثیمین» که قضیه کروی بودن و گردش زمین را مسأله گمراه کننده میداند 📚(مجموع فتاوی و رسائل محمد بن صالح العثيمين جلد ۳ صحفه ١٥٣ فتوای شماره ٤٢٨) و یا گفته «عبدالکریم بن صالح الحمید که اعتقاد به گرد بودن و چرخش زمین را با اعتقاد به نظریه داروین مبنی بر تکامل انسان از میمون مقایسه می کند و... می شد این قضیه را فهمید. 📚 (هداية الحيران في مسأله الدوران صحفه ۱۲ و ۳۲) 👈ادامه دارد... •••••✾•🌿🌺🌺🌿•✾•••• @meftahgolestan
مفتاح
🔥خاطرات واقعی یک تکفیری (لقمان امینی) به قلم خودش 📖کتاب داستانی دام تکفیر 💢#فصل_سوم «قسمت ۴» 💢
🔥خاطرات واقعی یک تکفیری (لقمان امینی) به قلم خودش 📖کتاب داستانی دام تکفیر 💢 «قسمت ۵» 💢بیرون که بودم گاهی در بحث ها برای اثبات حقانیت قرآن مثالهایی از معجزات علمی قرآن بیان میکردم که اشاره قرآن به گرد بودن زمین از جمله آنها بود. 📚(رجوع شود به کتاب اعجاز قرآن در عصر فضا و تکنولوژی صحفه ۱۱۸) ❗️❗️خدایا چطور میشود به عقل گفت بت در حالی که تو می فرمایی إِنَّ شَرَّ الدَّوَابُ عِنْدَ الله الصُّمُّ البُكْمُ الَّذِينَ لَا يَعْقِلُونَ (انفال ٢٢) بی تردید بدترین جنبندگان نزد خداوند، کران [ از شنیدن حق] و لالان [ از گفتن حق] هستند که نمی اندیشند. ⭕️کلیسای قرون وسطی مخالفان و اهل علم را با اتهاماتی مثل جادوگر کافر و... زنده زنده در آتش میسوزاند و وهابی ها نیز با عناوینی مشابه به جنگ با مخالفانشان اقدام میکنند تازه فهمیده بودم که چرا مستشرق یهودی «جولد تسهیر» در مورد محمد ابن عبدالوهاب می گوید: «او پیامبر حجاز است و مردم باید از او پیروی کنند.» 📚(المخططات الاستعمارية لمكافحة الاسلام، صحفه ۱۰۵) 👈 و یا چرا «لورد کوزون» (وزیر خارجه اسبق انگلیس) در مورد وهابیت می گوید: «این عالی ترین و پربهاترین دینی است که برای مردم به ارمغان آورده شده است.» 📚(المخططات الاستعمارية لمكافحة الاسلام، صحفه ۷۸) همیشه برایم جای سؤال بود که چرا دو نفر غربی که در ظاهر بایددشمن و هابیت باشند این طور از این فرقه تمجید می کنند اما با به یاد آوردن این جمله که 👈اگر مستشرقی :گفت ماست سفید است همیشه جای این احتمال را در ذهن خود نگاه دارید که یا ماست اصلاً سفید نیست، یا اثبات سفیدی ماست مقدمه ای برای نفی سیاهی از زغال است. ✅دیگر شکی در علت حمایتهای کفار از محمد ابن عبدالوهاب و پیروانش نداشتم هر وقت به گذشته خودم فکر میکردم تا سر حد دیوانگی پیش می رفتم که چرا این طور راحت گرفتار دام تکفیر شدم اما فکر کردن به جلسات روشنگری آرامش نسبی منطقه و صحبت آقای محبی که می گفت: «اگر تسلیم هم میشدی بهتر از این نمی توانستی جبران کنی، کمکم میکرد که کمی آرام بشوم. 🔷این آرامش دوام زیادی نداشت و یک روز آقای محبی خیلی نگران و ناراحت به دیدنم آمد و گفت: قرار است چند تا فیلم برایم بیاورند نگاهی به فیلم ها بی انداز ببین آنها را میشناسی.» گفتم اتفاقی افتاده؟ آقای محبی: «امروز بعد از ظهر دو نفر میدان آزادی را به رگبار بستند و بعد تکبیر گویان متواری شدند. فیلم ها را که نگاه کردم به آقای گفتم نفر قد کوتاه احتمالاً امجد برادر امید باشد ولی آن یکی دیگر را نمیشناسم.» 😔😔احساس می کردم که دنیا روی سرم خراب شده است. ناراحتی ام به حدی زیاد شده بود که آقای محبی از من خواست که بروم پیش چند نفر از متهمین دیگر تا کمی سرم گرم بشود و کمتر فکر کنم. با این که تنهایی را به دیدن وهابی ها ترجیح میدادم اما اصرار زیاد آقای محبی باعث شد که وارد دنیای دیگری بشوم. ♻️وارد اتاق که شدم دو نفر داخل بودند یکی از آنها انگار مریض بود و آن یکی جوان قد کوتاهی بود که حدوداً ۳۰ سال سن داشت. بعد از سلام و معرفی کردن خودم وسایلم را گوشه ای گذاشتم و برای باز کردن سر صحبت گفتم مثل این که شما نمیخواهید خودتان را معرفی کنید؟ 👈جوان قد کوتاه، معذرت خواهی کرد و گفت: «من کریم هستم این اهم اسمش سهراب است تشنج میکند همیشه هم تا چند ساعت بعد همین طور به جایی خیره میشود الان دیگر باید خوب بشود. گفتم چرا دستگیر شدی؟ کریم: «سلفی» هستم رفته بودم افغانستان و موقع برگشتن دستگیر شدم.» ❓سؤالم را در مورد سهراب هم تکرار کردم و کریم جواب داد: «سهراب هم عضو کومله بوده، دو هفته ای میشود که اینجاست خودت چه چرا دستگیر شدی چند وقت است که اینجا هستی؟» گفتم من هم وهابی بودم و عضو گروهی که شما با اسم گروه ابوبکر آن را می شناسید، حدود پنج ماه است که اینجا هستم. کریم: «عملیات هم انجام دادی؟» کمی ساکت شدم و برای طفره رفتن گفتم نزدیک نماز است من بروم وضویی تازه کنم؛ بعداً در این مورد صحبت میکنیم. 🔻بعد از نماز کریم :پرسید هنوز بر روی عقیده ات هستی؟ سؤال کریم رو با این سؤال جواب دادم و گفتم خود چه، هنوز بر روی عقیده ات هستی؟ کریم بعد از این که چند لحظه ساکت شد گفت: «راستش را بخواهی نمیدانم چه بگویم بین دوراهی گیر کردم.» 👈 با شنیدن این حرف از کریم یواش یواش شروع کردم به نقد القاعده و عقیده وهابیت و چون سهراب هم مشتاقانه گوش می داد سعی می کردم بین حرف هایم اسلام واقعی را هم به سهراب معرفی کنم. چندین روز به همین منوال گذشت و کم کم داشتیم به هم عادت می کردیم، سهراب هم به مسائل دینی علاقه بیشتری نشان میداد تا این که یک روز گفت.... 👈ادامه دارد... •••••✾•🌿🌺🌺🌿•✾•••• @meftahgolestan
مفتاح
🔥خاطرات واقعی یک تکفیری (لقمان امینی) به قلم خودش 📖کتاب داستانی دام تکفیر 💢#فصل_سوم «قسمت ۵» 💢
🔥خاطرات واقعی یک تکفیری (لقمان امینی) به قلم خودش 📖کتاب داستانی دام تکفیر 💢 «قسمت ۶» 🔸تجاوز 💢چندین روز به همین منوال گذشت و کم کم داشتیم به هم عادت می کردیم، سهراب هم به مسائل دینی علاقه بیشتری نشان میداد تا این که یک روز گفت که میخواهد نماز بخواند اما گذشته ای دارد که با وجود آن از خودش بیزار است و رویش نمیشود به حضور خدا برود. 🔰گفتم این چه حرفی است سهراب جان گناهی از شرک و کفر بزرگتر نیست که خدا آن را هم با توبه میبخشد؛ خداوند همه گناهان را می بخشد، مگر خداوند نمی فرماید: «قُلْ يَا عِبَادِيَ الَّذِينَ أَسْرَفُوا عَلَى أَنْفُسِهِمْ لَا تَقْنَطُوا مِنْ رَحْمَةِ اللَّهِ إِنَّ اللَّهَ يَغْفِرُ الذُّنُوبَ جَمِيعًا إِنَّهُ هُوَ الغَفُورُ الرَّحِيمُ وَأَنِيبُوا إِلَى رَبِّكُمْ وَأَسْلِمُوا لَهُ مِنْ قَبْل أَنْ يَأْتِيَكُمُ العَذَابُ ثُمَّ لَا تُنصَرُونَ (زمر ۵٣ و ۵۴) «بگو ای بندگانم که با ارتکاب گناه بر خود زیاده روی کرده اید! از رحمت خدا نا امید نشوید، یقیناً خداوند همه گناهان را می بخشد، زیرا او بسیار آمرزنده و مهربان است به سوی خدا بازگردید و تسلیم او شوید، پیش از آنکه شما را عذابی آید که در آن یاری نشوید. ادامه دادم پس ناامید نباش بلندشو وضویت را بگیر و از همین الان توبه کن. 🔻چیزی سهراب را آزار میداد و میخواست به من هم بگوید اما به حدی عصبی شده بود که دوباره تشنج کرد با هر سختی که بود او را به بهداری بردیم و بعد از این که دکتر ،آمد من و کریم را به سلول برگرداندند. ❓از کریم پرسیدم میدانی این بنده خدا مشکلش چیست؟ کریم که بغض کرده بود گفت نمیدانم چه بگویم، بیچاره با هزار تا امید و آرزو رفته عراق تا از طریق حزب کومله به اروپا برود، بعد از این که ماندنش طول میکشد در مقر حزب با یک نفر ازدواج میکند اما بعد از مدتی به او خیانت میکند و او هم قاطی میکند و شروع به تهدید حزب که اگر او را به اروپا نفرستند در مورد حزب افشاگری میکند و از این حرفها. 🔻مدتی بعد چند نفر شبانه میریزند سرش و به او تجاوز میکنند و فیلم می گیرند و مجبورش میکنند برای عملیات به ایران برگردد، سهراب امتناع می کند و یک شب برای کشتن فردی که به او تجاوز کرده بود می رود که موفق نمی شود و آن قدر میزنندش تا این بلا سرش می آید و الان روزی دو سه بار تشنج میکند بعد تهدیدش میکنند که اگر برای عملیات به ایران نیاید، فیلمی که از او گرفته اند را پخش میکنند، او هم مجبور میشود به ایران بیاید اما زرنگی میکند و به جای عملیات خودش را به اطلاعات تسلیم می کند. 😨😨نمی دانستم چه بگویم یعنی انسان میتواند تا این حد وحشی و پست باشد، خدایا خودت به سهراب رحم کن این وضعیت را برایش آسان کن. حدود دو ساعتی گذشت که سهراب را به سلول برگرداندند، حالش بهتر بود قصد داشت جریان را برای من هم تعریف کند که کریم نگاهش را از سهراب مخفی کرد و گفت من برایش تعریف کردم. 👈بعد از کمی حرف زدن، سهراب ادامه داد اگر اینجا کسی را دیدی که از حزب کومله بود جریان من را برایش تعریف کنید تا بدانند این نامردها چه جنایت کارهایی هستند. کریم که هم صدا با سهراب گریه می کرد، گفت: «به خدا اگر این چیزها را می دانستم به جای رفتن به افغانستان با این کافرهای بی دین می جنگیدم، خودت را ناراحت نکن ،سهراب، خدا جای حق نشسته و به خواست خدا از بین میروند. گفتم بلندشو برادر من آبی به سر و صورتت بزن و دعا کن که خدا این لکه های ننگ بشریت را نابود کند به خدا قسم که بین خداوند و دعای مظلوم حجابی نیست. 😭😭سهراب بعد از خواندن نماز به سجده رفت و شروع کرد به اشک ریختن و دعا کردن. مدتی بعد از آن جریان سهراب را به زندان بردند و قرار شد که من و کریم هم به بند عمومی برویم یک شب که برای رفتن به بند عمومی آماده می شدیم کریم گفت: ای کاش موقعی که سهراب هم بود میرفتیم عمومی برای او خیلی خوب بود به نظر تو الان سهراب کجاست و چکار می کند؟ خدا به او صبر بدهد. گفتم انشاء الله الان نزد خانواده اش باشد. 👈ادامه دارد... •••••✾•🌿🌺🌺🌿•✾•••• @meftahgolestan
مفتاح
🔥خاطرات واقعی یک تکفیری (لقمان امینی) به قلم خودش 📖کتاب داستانی دام تکفیر 💢#فصل_سوم «قسمت ۶» 🔸ت
🔥خاطرات واقعی یک تکفیری (لقمان امینی) به قلم خودش 📖کتاب داستانی دام تکفیر 💢 «قسمت ٧» 💢حکم لواط در بین تکفیری ها 👈کریم که مثل تمام اوقاتی که حرف سهراب پیش می آمد بغض کرده بود گفت: «اگر بگویم رفتاری را که با سهراب (تجاوز) کرده بودند در افغانستان بین آن به ظاهر مجاهدها هم دیدم، باور میکنی؟» گفتم حواست هست چه می گویی؟! 😞کریم : به خدا همیشه میخواستم این موضوع را مخفی کنم اما با دیدن سهراب از خودم خجالت میکشم. ⁉️گفتم چطور چنین چیزی ممکن است!؟ 👈کریم: حلالش (لواط) کردند مثل خیلی چیزهای دیگر! 😡گفتم واضح حرف بزن ببینم چطور عمل قوم حضرت لوط را حلال کنند؟ عملی که خداوند فاعل آن را زشت کار ، ظالم و تجاوزگر خطاب میکند چطور حلال کرده اند؟! 👈کریم: «حکم کنیز گرفتن را که شنیدی؟» گفتم بله، یک چیزهایی شنیده ام. 👈کریم: «آنها می گویند چون خداوند می فرمایند: وَالَّذِينَ هُمْ لِفُرُوجِهِمْ حَافِظُونَ إِلَّا عَلَى أَزْوَاجِهِمْ أوْ مَا مَلَكَتْ أيمَاتُهُمْ فَإِنَّهُمْ غَيْرُ مَلُومِينَ (مؤمنون آیات ۵ و ۶) و کسانی که نگه دارند دامنشان از شهوت حرام] مگر [در کامجویی از ] همسران یا کنیزانشان که [در این زمینه] مورد سرزنش نیستند. 👈جمله «أَوْ مَا مَلَكَتْ أَيْمَانُهُمْ» که معنى تحت الفظی آن می شود «آنچه دستهایتان مالک آن میشود» دلیل قرار میدهند و می گویند در این آیه مشخص نشده است که آنچه دستهایتان مالک آن می شود مرد باشد یا زن! برای همین با مردهایی که مسلمان نمیدانند لواط انجام میدهند!!😳 🔰کریم ادامه داد: از این سری مطالب زیاد است، حالا که سهراب جرأت گفتن یک سری مطالب را پیدا کرده چرا ما نگوییم، به خدا قسم یکی از بچه ها می گفت چند تا از سران وهابی فتوا داده اند که مجاهدهایی که از زنهایشان دور هستند میتوانند استمناء و یا با کسی که خودش راضی باشد لواط کنند چون ،ضرورت حرام را حلال میکند!! 😳😳 😭😭حرف های کریم که تمام شد بی اختیار اشک از چشمانم جاری شد خدایا به اسم دین دارند چه بلایی بر سر دین می آورند... ادامه بحث مان را گذاشتیم برای بعد از خواندن نماز، همین که نماز عشاء را با کریم خواندیم آمدند دنبالمان و ما را به یکی از سلولهای بند عمومی بردند. پوریا و برزان هم آنجا بودند و بعد از احوال پرسی با آنها من و کریم مشغول ادامه بحث مان شدیم که پوریا گفت: «این بحث را تمام کنید من هم از چند نفری این جریان را شنیدم اما اگر این بحث ها به گوش دشمنانمان برسد، آبرویی برایمان نمی ماند! 🤫🤫 🔻حدود چند هفته با هم بودیم که کریم پوریا و برزان را به تهران انتقال دادند. نزدیک ده روزی تنها بودم تا این که یک روز آقای شبابی پیش من آمد و گفت: «یکی از دوستانت را گرفتیم که خیلی بی تابی می کند می خواهم کمی با او صحبت کنی شاید آرام تر شد.» ❓گفتم حاج آقا چه کسی است؟ آقای شبابی: «برویم او را میشناسی.» بعد از احوال پرسی با خالد پرسیدم چه شده چرا این قدر ناراحتی؟ نگران نباش به خدا هر چی که بیرون شنیدی دروغ است. زشت است مرد گنده، چرا گریه میکنی؟ خالد: «به خاطر دستگیر شدن گریه نمیکنم مشکلی برایم پیش آمده، ناراحت آن هستم.» گفتم خدا مشکلت را حل کند ناراحت نباش از حاج آقا بخواه که بیارنت پیش من، من هم تنها هستم. 💠خالد: «بله، حتماً به آنها میگویم خیلی حرف برای گفتن به هم داریم. کمی که حال خالد بهتر شد از او خداحافظی کردم و به سلولم برگشتم، شب نزدیک شام بود که خالد را به سلول من آوردند. خالد بعد از خوب شدن پایش دوباره وارد گروه توحید و جهاد شده بود اما بعد از مدتی از گروه جدا شده بود و چون علت جدا شدنش برایم جالب بود علت را از او جویا شدم. 👈خالد: «چه بگویم برادر به خدا از دست این وهابی های تکفیری ‌دارم دیوانه می شوم.» گفتم تو دیگر چرا تو که از مدرسین و دعوت کننده ها به این تفکر بودی؟ 🔷خالد: «برایت میگویم اما تو اول بگو که چرا از گروه جدا شدی؟ آن حرف ها چه بود که به خانواده بچه هایی که دستگیر شده بودند زدی؟ هم مثل تمام کسایی که تازه دستگیر میشوند ذهنش پر بود از سؤال، من هم شروع کردم به تعریف کارهای گروه و علت جدا شدنم از گروه و... حرفهایم که تمام شد 🔸گفتم خُب حالا تو بگو، اما با نگاه کردن به ساعت که به نصف شب نزدیک شده بود از حرفم پشیمان شدم و گفتم: الان دیر وقت است شاید احتیاج به استراحت داشته باشی فردا در مورد این مطالب حرف میزنیم. 👈ادامه دارد... •••••✾•🌿🌺🌺🌿•✾•••• @meftahgolestan
مفتاح
🔥خاطرات واقعی یک تکفیری (لقمان امینی) به قلم خودش 📖کتاب داستانی دام تکفیر 💢#فصل_سوم «قسمت ٧» 💢حک
🔥خاطرات واقعی یک تکفیری (لقمان امینی) به قلم خودش 📖کتاب داستانی دام تکفیر 💢 «قسمت ٨» 🔶خالد: چند ماه بعد از جدا شدنت از گروه من و امجد هم از طریق امید وارد گروه شدیم چند باری از امید سراغت را گرفتیم اما هر بار به بهانه ای از جواب دادن طفره میرفت تا این که با اصرار ما گفت که از گروه جدا شدی و مشمول لعنت خدا و ما نباید اصراری به خبر گرفتن از یک کافر داشته باشیم اما ما باور نکردیم و باز اصرار کردیم تا این که فهمیدیم زانیار و اسماعیل از فرمانده های گروه هستند از زانیار علت کارت را پرسیدیم. زانیار دلیل جدا شدنت را گفت و این که چه کسی بودی و چه کارهایی برای گروه کردی مهم نیست مهم این است که با جداشدنش از گروه کافر شدی و همه اعمالت هم باطل است.» 😞😞خالد: «خدا میداند الان پشت سر من چه می گویند؛ بعد از این که برای خانواده ها سخنرانی کردی خانواده ها را به جان بچه ها انداختی و رسماً حكم محارب بودنت با خدا را صادر کردند و به همه دستور داده بودند که هر جا و هر طوری که از خانواده ات خبری گیر آوردیم به فرمانده ها بدیم تا با انداختن نارنجک در خانه تان انتقام تو را از آنها بگیرند و تو را از افشاگری منصرف کنند. 🔻خالد ادامه داد: یک بار که برای اجاره خانه برای گروه به یکی از شهرها رفته بودم خانواده ات را آنجا دیدم؛ نمیدانستم چکار کنم اگر به گروه نمی گفتم مرتکب حرام میشدم و اگر هم می گفتم به خانواده ات رحم نمی کردند، با خودم گفتم؛ اگر تو کافر شدی به خانواده ات چه ربطی دارد و همین را هم به اسماعیل گفتم اما اسماعیل گفت: این چه حرفی است خالد از تو دیگر بعید است ناسلامتی تو درس خواندی و درس دادی مگر نمیدانی دوست داشتن کافر هم کفر محسوب می شود؟ چون خانواده اش او را دوست دارند پس آنها هم کافرند و باید کشته بشوند؛ حالا که این حرفها را میزنی از آنها خبری داری؟» خالد ادامه داد: نمیدانم چرا این تصمیم را گرفتم اما جواب دادم نه خبری ندارم.» 🛡گفتم برایم روشن شده بود که وهابیها دست کمی از ماکیاولیست ها ندارند اما حالا می فهمم که دست خود ماکیاولیست ها هم از پشت بستند. (تفکری که در آن برای رسیدن به هدف هر وسیله ای را مجاز می کند.) 🔻من هم نمیدانستم چه بگویم به هر حال کمی خالد را دلداری دادم تا نگرانی اش کم بشود. خالد: «به خدا اگر این چیزها را از این عقیده می دانستم نه خودم را بدبخت می کردم نه باعث بدبختی امثال تو میشدم تو را به خدا حلالم کن.» 🏮چند روزی با خالد تنها بودیم تا این که چند نفر دیگر از وهابیها را به سلول ما آوردند. هر فرصتی که گیر می آوردم شروع می کردم به نقد عقیده وهابیت و جنایات گروه تا شاید یکی از اینها از جهالت برگردد. یک شب یکی از نگهبانها آمد و گفت: «حاج آقا محبی گفتند برای آن جریانی که قبلاً در موردش صحبت کرده بودید آماده باشید احتمالاً فردا بروید.» نگهبان که رفت بچه ها از من پرسیدند: «قرار است جایی بروی؟» گفتم قرار است بروم برای روحانی ها سخنرانی کنم. 🧠خالد: «مگر تو عقل نداری پسر؟ برای چند تا از خانواده ها صحبت کردی میخواستند نارنجک بیاندازند در خانهتان الان میخواهی برای هزار نفر از روحانی ها صحبت کنی میدانی داری چکار میکنی؟ ✅گفتم حق را باید گفت خانواده ام را به خدا سپردم اگر من به خاطر خدا میروم خدا هم آنها را حفظ می کند. صبح حدود ساعت یازده آمدند دنبالم و بردنم نزد آقای محبی و بعد از احوال پرسی گفت: «خودم هم با تو میآیم به خودت مسلط باش و به خدا توكل كن وضو داری؟ دعا کردی؟ گفتم بله حاج آقا، آماده ام. 🔻آقای محبی: «میدانم اولین باری است که در چنین شرایطی قرار می گیری ولی باید اعتماد مسؤلین را جلب کنی که این جلسات ادامه داشته باشد، ببینم چکار میکنی.» ✔️گفتم نگران نباشید حاج آقا هر کس به دین خدا کمک کند خدا هم به او کمک میکند. جلسه در سالن اجتماعات مرکز تربیت معلم سنندج بود، حدود پانصد نفری از روحانیان اهل تسنن مدرسین دانشگاه و معلمین دینی مدارس، در سالن بودند. آب دهانم را قورت دادم احساس می کردم اگر حرف بزنم صدایم میلرزد اما بالاخره با کلی دلهره رفتم روی سن و روی صندلی که برای من گذاشته بودند نشستم. 🔰با گفتن بسم الله سالن ساکت شد از حضار خواستم که به حرفهایم گوش بدهند و اگر در آخر سؤالی برایشان باقی ماند به آن پاسخ میدهم. از خودم شروع کردم چگونگی وهابی شدنم و ورود به گروه، کارهای گروه، کارهای خودم و در آخر هم علت و دلایل آمدنم به آنجا را به حضار گفتم. حرف هایم که تمام شد گفتم اگر سؤالی هست من در خدمت هستم. سالن ساکت بود و جز صدای چند نفر از حضار که گریه می کردند، صدایی به گوش نمی رسید. 👈ادامه دارد... •••••✾•🌿🌺🌺🌿•✾•••• @meftahgolestan
مفتاح
🔥خاطرات واقعی یک تکفیری (لقمان امینی) به قلم خودش 📖کتاب داستانی دام تکفیر 💢#فصل_سوم «قسمت ٨» 🔶خا
🔥خاطرات واقعی یک تکفیری (لقمان امینی) به قلم خودش 📖کتاب داستانی دام تکفیر 💢 «قسمت پایانی» 🔷مدتی بعد، خالد و بعضی از بچه ها را هم به تهران انتقال دادن و سخنرانیهای من ادامه داشت و چندبار هم با کانالهای تلویزیونی مصاحبه کردم هر روز هم افراد جدیدی با عقاید عجیب و غریبی نزد من می آمدند و چیزهای بیشتری یاد می گرفتم. یکی از این شبها کاوه ویسی (یکی از فرماندهان گروه تکفیری توحید و جهاد) به سلول ما آمد. 🤝بعد از احوال پرسی گفتم شما امیر و امرا که جمع تان جمع بود چه عجب از این طرفها؟ 👈کاوه: «با ابوبکر دعوایم شده به خاطر همین به بازجویم گفتم که من را پیش تو بفرستد، دلمان برایت تنگ شده بود، خوبی؟... بعد از کلی تعارف تکه پاره کردن کاوه شروع کرد به حرف زدن و گله کردن از این که چرا من برای سخنرانی و مصاحبه میروم گفتم مگر خودت بارها نگفتی که کار ما اشتباه بوده است، از خودت شنیدم که میگفتی کارهای گروه اشتباه جهادی بوده است، مردم باید بدانند تا دیگر وارد این گروه نشوند و به خواست خدا نابود بشود. 🔻کاوه: مواظب حرفهایت باش ،برادر این حرفها خطرناک است چطور دعا میکنی که مجاهدین نابود بشوند درسته که من گفتم کارهای گروه اشتباه جهادی بوده اما این دلیل نمیشود که دعا کنیم نابود بشوند. گفتم تو که بهتر از همه آنها را میشناسی و میدانی که یک سری جاهلند که فقط خودشان را مسلمان میدانند و اگر پایش برسد به امثال من و تو هم رحم نمی کنند تو که میگویی همه کارهای گروه اشتباه جهادی بوده چرا جلوی این اشتباهات را نمیگیری؟ نباید به این حرف اکتفا کنی که کارشان اشتباه بوده و تمام باید یه جوری جلوی این اشتباه را بگیری ❓کاوه : میگویی چکار کنیم؟ ما که کاری از دستمان بر نمی آید. گفتم اگر یکی مثل تو که بچه ها حرفت را قبول دارند، سخنرانی کند و بگوید کارمان اشتباه است شاید کمی به خودشان بیایندکاری نکند، شاید با نیم ساعت حرف زدن تو بشود جلوی ریختن خون خیلی ها را گرفت، مگر جدای از این است که اشتباه جهادی یعنی هر خونی که گروه ما ریخته خون مسلمان بوده نه کفار، و هر مالی که آوردیم دزدی بود، نه غنیمت؟ ❓چرا واقعیت را نبینیم که ما در تکفیر دست خوارج زمان حضرت علی (کرم الله وجه) را هم از پشت بسته ایم، عقیده ما شده «هر کسی با آنچه که من فکر میکنم درست است و اگر مخالفت کند، پس او کافر است» بیا به خاطر خدا کاری کن که جلوی این کشت و کشتار گرفته شود به . خدا قسم اقرار به اشتباه کار آدمهای بزرگ است، میدانی چه خدمتی است که بتوانی جلوی برادر کشی را بگیری؟ مگر خداوند نمیفرماید نجات دادن یک نفر مثل نجات دادن همه انسانهاست؟ 🛡 کاوه بعد از کمی سکوت گفت : درست است که حکومت ایران و شیعه آن جوری نبود که بیرون فکر میکردیم و ما هم اشتباهاتی داشتیم اما هر چه این کارها را سبک سنگین میکنم به نتیجه ای جز این نمیرسم که بازگو کردن این مطالب باعث میشود که مردم از عقیده سلفیت متنفر بشوند این کارها به ضرر عقیده است.» 👈گفتم اینها همه بهانه است و درد تو چیز دیگری است، همان طوری که خودت گفتی تو میترسی وجه و جایگاهت را از دست بدهی برای همین به جای گفتن واقعیتها و جلوگیری از بدبخت شدن جوان مسلمان کارهای خودت را ماست مالی میکنی 🔷بعد از چند ساعت بحث کردن و به نتیجه نرسیدن گفتم، رفتن به سخنرانی روشن گری،افشاگری و این حرفهایی که به تو زدم برای من عقیده است و آن قدر برایشان دلیل دارم که به گفته خودت نزدیک بود که تو را هم راضی کنم که برای سخنرانی بیایی..... ♻️روزها به همین منوال میگذشت تا این که اوایل بهار سال ۹۰ اخبار شبکه استانی خبر کشته شدن یونس عبدی را پخش کرد، برای این خبر سجده شکر رفتم چون حدس میزدم با کشته شدن یونس، گروه خیلی زودتر از بین برود یونس و اسماعیل در حال غرق شدن بودند و به همه کس همه چیز چنگ میزدند که دو روز بیشتر زندگی کنند، اسماعیل که کشته شده بود و کشته شدن یونس هم به خواست خدا خاتمه کار بود. 👌حدسم درست بود و بعد از این جریان تعدادی از افراد دستگیر شدند و در تاریخ ۱۳۹۰/۰۲/۰۱ آخرین خانه تیمی گروه در حسن آباد کشف شده و در درگیری اعضای آن با نیروهای امنیتی ،امجد سیروان کورش و عرفان که در این خانه بودند کشته شدند 👈و این پایانی بود برای گروه تروریستی- تکفیری توحید و جهاد 🌹والسلام علیکم و رحمة الله و برکاته لقمان امینی، سنندج، بازداشتگاه سازمان اطلاعات ٢٣ /١٢ /١٣٩۴ •••••✾•🌿🌺🌺🌿•✾•••• @meftahgolestan