یک. ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
🍃🍂🌺
🍃🌺 💥 *سه دقیقه در قیامت💥*
🌺
🔹#قسمت_سی ام
💠 قسمت قبل :.. اعمال خوب اين سال ها همگي ثبت شد و گناهانش محو شده بود
❇️ *آزار مؤمن*
🔰 در دوران جوانی در پایگاه بسیج شهرستان فعالیت داشتم. روزها و شب ها با دوستانمان با هم بودیم.شب هاى جمعه همگي در پايگاه بسيج دور هم جمع بوديم و بعد از جلسه قرآن، فعالیت نظامی و گشت و بازرسی و... داشتیم.
✴️ در پشت محل پایگاه بسیج، قبرستان شهرستان ما قرار داشت. ما هم بعضی وقت ها، دوستان خودمان را اذیت میکردیم! البته تاوان تمام این اذیت ها را در آنجا دادم. برخی شبهای جمعه تا صبح در پایگاه حضور داشتیم.
🌀 یک شب زمستانی، برف سنگینی آمده بود. یکی از رفقا گفت: کی جرأت داره الان بره تا ته قبرستان و برگرده؟! گفتم: این که کاری نداره. من الان می رم. او هم به من گفت: باید یک لباس سفید بپوشی! من سر تا پا سفید پوش شدم و حرکت کردم.
☸️ خس خس صدای پای من بر روی برف، از دور هم شنیده می شد. من به سمت انتهای قبرستان رفتم! اواخر قبرستان که رسیدم، صوت قران شخصی را از دور شنیدم! یک پیرمرد روحانی که از سادات بود، شب های جمعه تا سحر، در انتهای قبرستان و در داخل یک قبر مشغول تهجد و قرائت قرآن می شد.
🔹 فهمیدم که رفقا می خواستند با این کار، با سید شوخی کنند. می خواستم برگردم اما با خودم گفتم: اگه الان برگردم، رفقا من را متهم به ترسیدن می کنند. برای همین تا انتهای قبرستان رفتم.
💥 قسمت سی و يکم کتاب ( *سه دقیقه در قیامت* ) .🌹با تشکر*🌹
🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
. ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
🍃🍂🌺
🍃🌺 💥 *سه دقیقه در قیامت💥*
🌺
🔹#قسمت_سی و يکم
💠 قسمت قبل :.. رفقا من را متهم به ترسيدن می کنند.برای همين تا انتهای قبرستان رفتم
❇️ هرچه صدای پای من نزدیک تر می شد، صدای قرائت قرآن سید هم بلندتر می شد! از لحن او فهمیدم که ترسیده ولی به مسیر ادامه دادم. تا اینکه به بالای قبری رسیدم که او در داخل آن مشغول عبادت بود. یکباره تا مرا دید فریادى زد و حسابی ترسید.
✴️ من هم که ترسیده بودم پا به فرار گذاشتم. پیرمرد سید، رد پای مرا در داخل برف گرفت و دنبال من آمد. وقتی وارد پایگاه شد، حسابی عصبانی بود. من هم ابتدا کتمان کردم، اما بعد، از او معذرت خواهی کردم.
⚜️ او هم با ناراحتی بیرون رفت. حالا چندین سال بعد از این ماجرا، در نامه عملم حکایت آن شب را دیدم. نمی دانید چه حالی بود، وقتی گناه يا اشتباهی را در نامه عملم میدیدم، خصوصاً وقتی کسی را اذیت کرده بودم، از درون عذاب میکشیدم.
🔹 از طرفی در این مواقع، باد سوزان از سمت چپ وزیدن می گرفت، طوری که نیمی از بدنم از حرارت آن داغ می شد! وقتی چنین اعمالی را مشاهده می کردم، به گونهای آتش را در نزدیکی خودم می دیدم که چشمانم دیگر تحمل نداشت.
☸️ همان موقع دیدم که آن پیر مرد سید،كه چند سال قبل مرحوم شده بود، از راه آمد و کنار جوان پشت میز قرار گرفت. سید به آن جوان گفت: من از این مرد نمی گذرم. او مرا اذیت کرد. او مرا ترساند.
💢 من هم رو به جوان کردم و گفتم: به خدا من نمی دونستم که سید در داخل قبر داره عبادت می کنه. جوان رو به من گفت: اما وقتی نزدیک شدی فهمیدی که ایشون داره قرآن می خونه. چرا همون موقع برنگشتی؟
🌀 دیگه حرفی برای گفتن نداشتم. خلاصه پس از التماس های من، ثواب دو سال عبادت های مرا برداشتند و در نامه عمل سید قرار دادند تا از من راضی شود. دو سال نمازی که بیشتر به جماعت بود. دوسال عبادت را دادم به خاطر اذیت و آزار یک مومن!
💥 قسمت سی و دوم کتاب ( *سه دقیقه در قیامت* ) .🌹با تشکر*🌹
🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
. ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
🍃🍂🌺
🍃🌺 💥 *سه دقیقه در قیامت💥*
🌺
🔹#قسمت_سی و دوم
💠 قسمت قبل :.. دو سال عبادت را دادم به خاطر اذيت و آزار يک مومن
💢 اینجا بود که یاد حدیث امام صادق عليه السلام افتادم که فرمودند: حرمت مؤمن حتی از کعبه بالاتر است.
در لابه لای صفحات اعمال خودم به یک ماجرای دیگر از آزار مومنین بر خوردم.
🌀 شخصی از دوستانم بود که خیلی با هم شوخی می کردیم و همدیگر را سرکار می گذاشتیم. یکبار در یک جمع رسمی با او شوخی کردم و خیلی بد او را ضایع کردم.
❇️ خودم هم فهمیدم کار بدی کردم، برای همین سریع از او معذرت خواهی کردم. او هم چیزی نگفت. گذشت تا روز آخر که میخواستم برای عمل جراحی به بیمارستان بروم.
☸️ دوباره به همان دوست دوران جوانی زنگ زدم و گفتم: فلانی، من خیلی به تو بد کردم. یکبار جلوی جمع، تو رو ضایع کردم. خواهش می کنم من را حلال کن. من ممکنه از این بیمارستان برنگردم.
⚜️ بعد در مورد عمل جراحی گفتم و دوباره بهش التماس کردم تا اینکه گفت: حلال کردم، انشاالله که سالم و خوب بر می گردی. آن روز در نامه عملم، همان ماجرا را دیدم.
🔆 جوان پشت میز گفت: این دوست شما همین دیشب از شما راضی شد. اگر رضایت او را نمی گرفتی باید تمام اعمال خوب خودت را می دادی تا رضایتش را کسب کنی، مگه شوخیه، آبروی یک مومن را بردی.
✴️ بعد اشاره به مطلبی از رسول گرامی اسلام صلی الله عليه واله نمود که فرمودند: روزی آن حضرت به کعبه نگاه کردند و فرمودند:«ای کعبه! خوشا به حال تو، خداوند چقدر تو را بزرگ و حرمتت را گرامی داشته! به خدا قسم حرمت مؤمن از تو بیشتر است، زیرا خداوند تنها یک چیز را از تو حرام کرده، ولی از مؤمن سه چیز را حرام کرده: مال، جان و آبرو، تا کسی به او گمان بد نبرد»
💥 قسمت سی و سوم کتاب ( *سه دقیقه در قیامت). با تشکر*🌹
🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
. ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
🍃🍂🌺
🍃🌺 💥 *سه دقیقه در قیامت💥*
🌺
🔹#قسمت_سی و سوم
💠 قسمت قبل :.. ولی از مؤمن از سه چيز را حرام کرده: مال، جان و آبرو، تا کسی به او گمان بد نبرد
❇️ *حسینیه*
🔹 میخواستم بنشینم و همان جا زار زار گریه کنم. برای یک شوخی بی مورد دو سال عبادت هایم را دادم. برای یک غیبت بیمورد، بهترین اعمال من محو می شد. چقدر حساب خدا دقیق است.
💠 چقدر کارهای ناشایست را به حساب شوخی انجام دادیم و حالا باید افسوس بخوریم. در این زمان، جوان پشت میز گفت: شخصی اینجاست که چهارساله منتظر شماست! این شخص اعمال خوبی داشته و باید به بهشت برزخی برود، اما معطل شماست.
☸️ با تعجب گفتم: از کی حرف می زنی؟ یکی از پیرمردهای امنای مسجدمان را دیدم که در مقابلم و در کنار همان جوان ایستاده. خیلی ابراز ارادت کرد و گفت: کجایی؟ چند ساله منتظر تو هستم.
✴️ بعد از کمی صحبت، این پیرمرد ادامه داد: زمانی که شما در مسجد و بسیج، مشغول فعالیت فرهنگی بودید، تهمتی را در جمع به شما زدم. برای همین آمدهام که حلالم کنید. آن صحنه برایم یادآوری شد.
💢 من مشغول فعالیت در مسجد بودم. کارهای فرهنگی بسیج و... این پیرمرد و چند نفر دیگر در گوشه ای نشسته بود. بعد پشت سر من حرفی زد که واقعیت نداشت. او به من تهمت بدى زد.
🌀 او نیت ما را زیر سؤال برد. عجیب تر اینکه، زمانی این تهمت را به من زد که من ابتدای حضورم در بسیج بود و نوجوان بودم!!
*.🌹با تشکر*🌹
🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
. ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
🍃🍂🌺
🍃🌺 💥 *سه دقیقه در قیامت💥*
🌺
🔹#قسمت_سی و چهارم
💠 قسمت قبل :.. عجيب تر اينکه، زمانی اين تهمت را به من زد که من ابتدای حضورم در بسيج بود و نوجوان بودم
💢 آدم خوبی بود. اما من نامه اعمالم خیلی خالی شده بود. به جوان پشت میز گفتم: درسته ایشون آدم خوبی بوده، اما من همینطوری از ایشون نمی گذرم. دست من خاليه. هرچه می توانی ازش بگیر.
🟪 تازه معنای آیه ۳۷ سوره عبس را فهمیدم «هر کسی( در روز جزا برای خودش) گرفتاری دارد و همان گرفتاری خودش برایش بس است و مجال این نیست که به فکر کس دیگری باشد.»
🔶 جوان هم رو به من کرد و گفت: این بنده خدا یک وقف انجام داده که خیلی بابرکت بوده و ثواب زیادی برایش میآید. او یک حسینیه را در شهرستان شما، خالصانه برای رضای خدا ساخته که مردم از آنجا استفاده می کنند. اگر بخواهی ثواب کل حسینیه اش را از او می گیرم و در نامه عمل شما می گذارم تا او را ببخشی.
〽️ با خودم گفتم: ثواب ساخت یک حسینیه به خاطر یک تهمت؟! خیلی خوبه. بنده خدا این پیرمرد خیلی ناراحت و افسرده شد، اما چاره ای نداشت. ثواب یک وقف بزرگ را به خاطر یک تهمت داد و رفت به سمت بهشت برزخی. برای تهمت به یک نوجوان، یک حسینیه را که با اخلاص وقف کرده بود، داد و رفت!
🌀 امّا تمام حواس من در آن لحظه به این بود که وقتی کسی به خاطر تهمت به یک نوجوان، یک چنین خیراتی را از دست میدهد، پس ما که هر روز و هر شب پشت سر دیگران مشغول قضاوت کردن و حرف زدن هستیم چه عاقبتی خواهیم داشت؟! ما که به راحتی پشت سر مسئولین و دوستان و آشنایان خودمان هرچه می خواهیم می گوییم...
❇️ باز جوان پشت میز به عظمت آبروی مؤمن اشاره کرد و آیه ۱۹ سوره نور را خواند:« کسانی که دوست دارند زشتی ها در میان مردم با ایمان رواج یابد، برای آنان در دنیا و آخرت عذاب دردناکی است...» امام صادق علیه السلام در تفسیر آیه می فرماید: هرکس آنچه را درباره ى مؤمنی ببیند یا بشنود، برای دیگران بازگو کند، از مصادیق این آیه است.
💥 قسمت سی و پنجم 🌹با تشکر*🌹
🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
هدایت شده از مهدی یاوران
. ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
🍃🍂🌺
🍃🌺 💥 *سه دقیقه در قیامت💥*
🌺
🔹#قسمت_سی و چهارم
💠 قسمت قبل :.. عجيب تر اينکه، زمانی اين تهمت را به من زد که من ابتدای حضورم در بسيج بود و نوجوان بودم
💢 آدم خوبی بود. اما من نامه اعمالم خیلی خالی شده بود. به جوان پشت میز گفتم: درسته ایشون آدم خوبی بوده، اما من همینطوری از ایشون نمی گذرم. دست من خاليه. هرچه می توانی ازش بگیر.
🟪 تازه معنای آیه ۳۷ سوره عبس را فهمیدم «هر کسی( در روز جزا برای خودش) گرفتاری دارد و همان گرفتاری خودش برایش بس است و مجال این نیست که به فکر کس دیگری باشد.»
🔶 جوان هم رو به من کرد و گفت: این بنده خدا یک وقف انجام داده که خیلی بابرکت بوده و ثواب زیادی برایش میآید. او یک حسینیه را در شهرستان شما، خالصانه برای رضای خدا ساخته که مردم از آنجا استفاده می کنند. اگر بخواهی ثواب کل حسینیه اش را از او می گیرم و در نامه عمل شما می گذارم تا او را ببخشی.
〽️ با خودم گفتم: ثواب ساخت یک حسینیه به خاطر یک تهمت؟! خیلی خوبه. بنده خدا این پیرمرد خیلی ناراحت و افسرده شد، اما چاره ای نداشت. ثواب یک وقف بزرگ را به خاطر یک تهمت داد و رفت به سمت بهشت برزخی. برای تهمت به یک نوجوان، یک حسینیه را که با اخلاص وقف کرده بود، داد و رفت!
🌀 امّا تمام حواس من در آن لحظه به این بود که وقتی کسی به خاطر تهمت به یک نوجوان، یک چنین خیراتی را از دست میدهد، پس ما که هر روز و هر شب پشت سر دیگران مشغول قضاوت کردن و حرف زدن هستیم چه عاقبتی خواهیم داشت؟! ما که به راحتی پشت سر مسئولین و دوستان و آشنایان خودمان هرچه می خواهیم می گوییم...
❇️ باز جوان پشت میز به عظمت آبروی مؤمن اشاره کرد و آیه ۱۹ سوره نور را خواند:« کسانی که دوست دارند زشتی ها در میان مردم با ایمان رواج یابد، برای آنان در دنیا و آخرت عذاب دردناکی است...» امام صادق علیه السلام در تفسیر آیه می فرماید: هرکس آنچه را درباره ى مؤمنی ببیند یا بشنود، برای دیگران بازگو کند، از مصادیق این آیه است.
💥 قسمت سی و پنجم 🌹با تشکر*🌹
🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
. ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
🍃🍂🌺
🍃🌺 💥 *سه دقیقه در قیامت💥*
🌺
🔹#قسمت_سی و پنجم
💠 قسمت قبل :.. هرکس آنچه را درباره ی مؤمنی ببيند يا بشنود، برای ديگران بازگو کند،از مصاديق آيه است
❇️ *بیت المال*
🔶 از ابتدای جوانی و از زمانی که خودم را شناختم، به حق الناس و بیت المال بسیار اهمیت می دادم. پدرم خیلی به من توصیه می کرد که مراقب بیتالمال باش. مبادا خودت را گرفتار کنی.
☸️ از طرفی من پای منبرها و مسجد بزرگ شدم و مرتب این مطالب را می شنیدم.لذا وقتی در سپاه مشغول به کار شدم، سعی میکردم در ساعاتی که در محل کار حضور دارم، به کار شخصی مشغول نشوم. اگر در طی روز کارشخصی داشتم و یا تماس تلفنی شخصی داشتم، به همان میزان و کمی بیشتر، اضافه کاری بدون حقوق انجام می دادم که مشکلی ایجاد نشود.
🌀 با خودم میگفتم: حقوق کمتر ببرم و حلال باشد خیلی بهتر است. از طرفی در محل کار نیز تلاش میکردم که کارهای مراجعین را به دقت و با رضایت انجام دهم. این موارد را در نامه عملم میدیدم.
💢 جوان پشت میز به من گفت: خدا را شکر کن که بیت المال برگردن نداری وگرنه باید رضایت تمام مردم ایران را کسب میکردی! اتفاقاً در همانجا کسانی را میدیدم که شدیدا گرفتار هستند. گرفتار رضایت تمام مردم، گرفتار بیتالمال. این را هم بار دیگر اشاره کنم که بعد زمان و مکان در آنجا وجود نداشت.
💥 .🌹با تشکر*🌹
🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
. ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
🍃🍂🌺
🍃🌺 💥 *سه دقیقه در قیامت💥*
🌺
🔹#قسمت_سی و ششم
💠 قسمت قبل :.. اين را هم بار ديگر اشاره کنم که بعد زمان و مکان در آنجا وجود نداشت
❇️ یعنی به راحتی میتوانستم کسانی را که قبل از من فوت کرده اند ببینم، یا کسانی را که بعد از من قرار بود بیایند. یا اگر کسی را می دیدم، لازم به صحبت نبود، به راحتی می فهمیدم که چه مشکلی دارد. یکباره و در یک لحظه میشد تمام این موارد را فهمید.
✴️ من چقدر افرادی را دیدم که با اختلاس و دزدی از بیت المال به آن طرف آمده بودند و حالا باید از تمام مردم این کشور، حتی آنها که بعدها به دنیا میآیند، حلالیت می طلبیدند! اما در یکی از صفحات این کتاب قطور، یک مطلبی برای من نوشته بود که خیلی وحشت کردم!
💢 یادم افتاد که یکی از سربازان، در زمان پایان خدمت، چند جلد کتاب به واحد ما آورد و گذاشت روی طاقچه و گفت: اینها باشه اینجا تا بقیه و سرباز هایی که بعدا میان، در ساعات بیکاری استفاده کنند. کتابهای خوبی بود. یک سال روی تاقچه بود و سرباز هایی که شیفت شب بودند، یا ساعات بیکاری داشتند استفاده میکردند.
☸️ بعد از مدتی، من از آن واحد به مکان دیگری منتقل شدم. همراه با وسایل شخصی که می بردم، کتاب ها را هم بردم. یک ماه از حضور من در آن واحد گذشت، احساس کردم که این کتاب ها استفاده نمی شود. شرایط مکان جدید با واحد قبلی فرق داشت و سربازها و پرسنل، کمتر اوقات بیکاری داشتند. لذا کتاب ها را به همان مکان قبلی منتقل کردم و گفتم: اینجا باشه بهتر استفاده میشه.
〽️ جوان پشت میز اشارهای به این ماجرای کتابها کرد و گفت: این کتاب ها جزو بیت المال و برای آن مکان بود، شما بدون اجازه، آنها را به مکان دیگری بردی، اگر آنها را نگه می داشتی و به مکان اول نمی آوردی، باید از تمام پرسنل و سربازانی که در آینده هم به واحد شما می آمدند، حلالیت میطلبیدی!
.🌹با تشکر*🌹
🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
. ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
🍃🍂🌺
🍃🌺 💥 *سه دقیقه در قیامت💥*
🌺
🔹#قسمت_سی و هفتم
💠 قسمت قبل :.. بايد از تمام پرسنل و سربازانی که در اينده هم به واحد شما می آمدند، حلاليت می طلبيدی
❇️ واقعا ترسیدم. با خودم گفتم: من تازه نیت خیر داشتم. من از کتابها استفاده شخصی نکردم. به منزل نبرده بودم، بلکه به واحد دیگری بردم که بیشتر استفاده شود، خدا به داد کسانی برسد که بیت المال را ملک شخصی خود کردهاند!!!
💢 در همان زمان، یکی از دوستان همکارم را دیدم. ایشان از بچه های با اخلاص و مؤمن در مجموعه دوستان ما بود. او مبلغ قابل توجهی را از فرمانده خودش به عنوان تنخواه گرفته بود تا برخی از اقلام را برای واحد خودشان خریداری کند. اما این مبلغ را به جای قرار دادن در کمد اداره، در جیب خودش گذاشت!
✴️ او روزبعد، در اثر یک سانحه رانندگی درگذشت حالا وقتی مرا در آن وادی دید، به سراغم آمد و گفت: خانواده فکر کردند که این پول برای من است و آن را هزینه کردهاند. توروخدا برو و به آنها بگو این پول را به مسئول مربوطه برسانند. من اینجا گرفتارم. تو رو خدا برای من کاری بکن.
🔹 تازه فهمیدم که چرا برخی بزرگان اینقدر در مورد بیت المال حساس هستند. راست می گویند که مرگ خبر نمی کند. در سیره پیامبر گرامی اسلام نقل است: روز حرکت از سرزمین خیبر، ناگهان به یکی از یاران پیامبر تیری اصابت کرد و همان دم شهید شد. یارانش همگی گفتند: بهشت بر او گوارا باد.
💫 خبر به پیامبر صلی الله علیه و آله رسید. ایشان فرمودند: من با شما هم عقیده نیستم، زیرا عبایی که بر تن او بود از بیت المال بود و او آن را بی اجازه برده و روز قیامت به صورت آتش او را احاطه خواهد کرد. در این لحظه یکی از یاران پیامبر گفت: من دو بند کفش بدون اجازه برداشته ام. حضرت فرمود: آن را برگردان و گرنه روز قیامت به صورت آتش در پای تو قرار میگیرد.
.🌹با تشکر*🌹
🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
. ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
🍃🍂🌺
🍃🌺 💥 *سه دقیقه در قیامت💥*
🌺
🔹#قسمت_سی و هشتم
💠 قسمت قبل :.. آن را برگردان و گرنه روز قيامت به صورت آتش در پای تو قرار می گيرد.
✨ *صدقه*
❇️ در میان روزهایی که بررسی اعمال آنها انجام شد، یکی از روزها برای من خاطره ساز شد. چون در آن وضعیت، ما به باطن اعمال آگاه میشدیم. یعنی ماهیت اتفاقات و علت برخی وقایع را میفهمیدیم.
⭐ چیزی که امروزه به اسم شانس بیان می شود، اصلاً آنجا مورد تایید نبود، بلکه تمام اتفاقات زندگی به واسطه برخی علت ها رخ می داد. روزی در دوران جوانی با اعضای سپاه به اردوی آموزشی رفتیم.
💢 کلاس های روزانه تمام شد و برنامه اردو به شب رسید، نمی دانید که چقدر بچه های هم دوره را اذیت کردم. بیشتر نیروها خسته بودند و داخل چادرها خوابیده بودند، من و یکی از رفقا میرفتیم و با اذیت کردن، آنها را از خواب بیدار می کردیم!
☸️ برای همین یک چادر کوچک به من و رفیقم دادند و ما را از بقیه جدا کردند. شب دوم اردو بود که باز هم بقیه را اذیت کردیم و سریع برگشتیم چادر خودمان که بخوابیم.
🌀 البته بگذریم از اینکه هر چه ثواب و اعمال خیر داشتم، به خاطر این کارها از دست دادم! وقتی در اواخر شب به چادر خودمان برگشتیم، دیدم يك نفر سر جای من خوابیده!
🌹با تشکر*🌹
🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
. ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
🍃🍂🌺
🍃🌺 💥 *سه دقیقه در قیامت💥*
🌺
🔹#قسمت_سی و نهم
💠 قسمت قبل :.. وقتی در اواخر شب به چادر خودمان برگشتيم، ديدم يک نفر سر جای من خوابيده!
❇️ من یک بالش مخصوص برای خودم آورده بودم و با دو عدد پتو، برای خودم یک رختخواب قشنگ درست کرده بودم. چادر ما چراغ نداشت و متوجه نشدم چه کسی جای من خوابیده، فکر کردم یکی از بچه ها می خواهد من را اذیت کند، لذا همینطور که پوتین پایم بود، جلو آمدم و یک لگد به شخص خواب زدم!
🌀 یکباره دیدم حاج آقا... که امام جماعت اردوگاه بود از جا پرید و قلبش را گرفته و داد می زد: کی بود؟ چی شد؟ وحشت کردم. سریع از چادر آمدم بیرون. بعدها فهمیدم که حاج آقا جای خواب نداشته و بچه ها برای اینکه من رو اذیت کنن به حاج آقا گفتن که این جای حاضر و آماده برای شماست!
💢 اما لگد خیلی بدی زده بودم. بنده خدا یک دستش به قلبش بود و یک دستش به پشتش! حاج آقا آمد از چادر بیرون و گفت: الهی پات بشکنه، مگه من چیکار کردم که اینجوری لگد زدی؟ اومدم جلو و گفتم: حاج آقا غلط کردم. ببخشید. من با کسی دیگه شما رو اشتباه گرفتم. اصلا حواسم نبود که پوتین پام کردم و ممکنه ضربه شدید باشه.
🔶 خلاصه اون شب خیلی معذرت خواهی کردم. بعد به حاج آقا گفتم: شرمنده، شما برید بخوابید، من میرم تو ماشین می خوابم، فقط با اجازه بالش خودم رو بر می دارم. چراغ برداشتم و رفتم توی چادر، همین که بالش رو برداشتم دیدم یک عقرب به بزرگی کف دست زیر بالش من قرار داره!
☸️ حاج آقا هم اومد داخل و هر طوری بود عقرب رو کشتیم. حاجی نگاهی به من کرد و گفت: جون من رو نجات دادی، اما بد لگدی زدی، هنوز درد دارم. من هم رفتم توی ماشین خوابیدم. روز بعد اردو تمام شد و برگشتیم.
.🌹با تشکر*🌹
🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
. ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
🍃🍂🌺
🍃🌺 💥 *سه دقیقه در قیامت💥*
🌺
🔹#قسمت_سی و نهم
💠 قسمت قبل :.. وقتی در اواخر شب به چادر خودمان برگشتيم، ديدم يک نفر سر جای من خوابيده!
❇️ من یک بالش مخصوص برای خودم آورده بودم و با دو عدد پتو، برای خودم یک رختخواب قشنگ درست کرده بودم. چادر ما چراغ نداشت و متوجه نشدم چه کسی جای من خوابیده، فکر کردم یکی از بچه ها می خواهد من را اذیت کند، لذا همینطور که پوتین پایم بود، جلو آمدم و یک لگد به شخص خواب زدم!
🌀 یکباره دیدم حاج آقا... که امام جماعت اردوگاه بود از جا پرید و قلبش را گرفته و داد می زد: کی بود؟ چی شد؟ وحشت کردم. سریع از چادر آمدم بیرون. بعدها فهمیدم که حاج آقا جای خواب نداشته و بچه ها برای اینکه من رو اذیت کنن به حاج آقا گفتن که این جای حاضر و آماده برای شماست!
💢 اما لگد خیلی بدی زده بودم. بنده خدا یک دستش به قلبش بود و یک دستش به پشتش! حاج آقا آمد از چادر بیرون و گفت: الهی پات بشکنه، مگه من چیکار کردم که اینجوری لگد زدی؟ اومدم جلو و گفتم: حاج آقا غلط کردم. ببخشید. من با کسی دیگه شما رو اشتباه گرفتم. اصلا حواسم نبود که پوتین پام کردم و ممکنه ضربه شدید باشه.
🔶 خلاصه اون شب خیلی معذرت خواهی کردم. بعد به حاج آقا گفتم: شرمنده، شما برید بخوابید، من میرم تو ماشین می خوابم، فقط با اجازه بالش خودم رو بر می دارم. چراغ برداشتم و رفتم توی چادر، همین که بالش رو برداشتم دیدم یک عقرب به بزرگی کف دست زیر بالش من قرار داره!
☸️ حاج آقا هم اومد داخل و هر طوری بود عقرب رو کشتیم. حاجی نگاهی به من کرد و گفت: جون من رو نجات دادی، اما بد لگدی زدی، هنوز درد دارم. من هم رفتم توی ماشین خوابیدم. روز بعد اردو تمام شد و برگشتیم.
.🌹با تشکر*🌹
🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺