🍃⚘🍃⚘🍃⚘🍃⚘🍃⚘
آقای طالقانی (رئیس سابق فدراسیون کشتی) با شاهرخ تماس گرفت. وقتی فهمید که شاهرخ به نیروهای انقلابی پیوسته بسیار خوشحال شد. بعد هم گفت: آقای خمینی تا چند روز دیگر برمی گردند. برای گروه انتظامات به شما و دوستانتآن احتیاج داریم. روز دوازدهم بهمن شاهرخ و اعضای گروه مسجد به عنوان انتظامات در جلوی درب فرودگاه مستقر شده بودند.
با خبر ورود هواپیمای امام، شاهرخ از بچهها جدا شد عشق به حضرت امام را به سالن محل حضور ایشان رساند. لحظات بعد حضرت امام وارد سالن فرودگاه شد. اشک تمام چهره شاهرخ را گرفته بود. شاهرخ آنقدر به دنبال امام رفت تا بلاخره از نزدیک ایشان را ملاقات کرد و توانست دست حضرت امام را ببوسد. با بچهها تا بهشت زهرا سلام الله علیها رفتیم.
در ایام دهه فجر شاهرخ را کمتر میدیم. بیشتر به دنبال مسائل انقلاب بود و حال عجیبی داشت. هر روز برای دیدار امام به مدرسه رفاه میرفت.
🍃⚘🍃⚘🍃⚘🍃⚘🍃⚘
🍃⚘🍃⚘🍃⚘🍃⚘🍃⚘
در آبادان به دیدن یکی از دوستان در یکی از مقرها رفتم. کار او به دست آوردن اخبار مهم از رادیو تلویزیون عراق بود. تا مرا دید گفت: ۱۱ هزار دینار چقدر میشه؟؟ با تعجب گفتم: نمیدونم، چطور مگه؟؟ گفت: الان عراقی ها در مورد شاهرخ صحبت میکردند! با تعجب گفتم: شاهرخ خودمون! فرمانده گروه پیشرو؟!
گفت: آره، حسابی هم بهش فحش دادند. انگار خیلی ازش ترسیدهاند. گوینده عراقی می گفت: این آدم شبیه غول میمونه. اون آدم خواره. هر که سر این جلاد رو بیاره ۱۱ هزار دینار جایزه میگیره!!
🍃⚘🍃⚘🍃⚘🍃⚘🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
زندگیتون سرشار از نگاه شهدا🤲🏻🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🌷⚘🌷⚘🌷⚘🌷⚘🌷⚘🌷⚘🌷⚘
برای دریافت آذوقه رفتم اهواز. رفتم استانداری سراغ دکتر چمران را گرفتم، گفتند: داخل جلسه است. در ساختمان باز شد. دکتر چمران به همراه اعضای جلسه آمدند. شاهرخ هم پشت سر دکتر بود. رفتم جلو و یکی از رفقا من را به شاهرخ معرفی کرد و گفت: آقا سید از بچههای محل هستند. شاهرخ دوباره برگشت و من را در آغوش گرفت و گفت: مخلص همه سادات هم هستیم. کمی با هم صحبت کردیم. بعد گفت: سید ما تو ذوالفقاری هستیم. وقت کردی یه سر به ما بزن. من هم گفتم: ما تو منطقه دب حردان هستیم شما بیا اونجا خوشحال میشیم.
چند روز بعد در سنگرهای خط مقدم نشسته بودم. یک چیپ نظامی از دور به سمت ما میآمد. کاملا در تیررس بود. خیلی ترسیدم. اما به سلامتی رسید. با تعجب دیدشاهرخ با چند تا از دوستاش آمده. خیلی خوشحال شدم.
بعد از کمی صحبت کردن مرا از بچه ها جدا کرد و گفت: یه خواهشی از شما دارم. با تعجب پرسیدم: چی شده!! هر چی بخوای نوکرتم. سریع ردیف می کنم.
کمی مکث کرد و با صدای بغض آلود گفت: می خوام برام دعا کنی.
تعجب به من بیشتر شد. منتظر هر حرفی بودم به جز این! بعد ادامه داد و گفت: توسیدی، مادر شما حضرت زهرا سلام الله علیها ست. خدا دعای شما را زودتر قبول میکنه. دعا کن من عاقبت بخیر بشم.
کمی نگاهش کردم و گفتم: شما همین که الان تو جبهه هستی یعنی عاقبت بخیر شدی!
گفت:برای من عاقبت بخیری اینه که شهید بشم. من میترسم که شهادت را از دست بدم. شما حتماً برای من دعا کن.
وقتی رفتند،دور شدن شاهرخ را میدیدم.واقعا نفس مسیحائی امام با او چه کرده بود. آن شاهرخی که من میشناختم کجا و ایت سردار رشید اسلام کجا!!!
⚘🌷⚘🌷⚘🌷⚘🌷⚘🌷⚘🌷⚘
سه روز تا شروع عملیات مانده بود. شب جمعه برای دعای کمیل به مقر نیروها در مقر آمدیم. شاهرخ، همه نیروهایش را آورده بود. رفتار او خیلی عجیب شده بود. وقتی سید دعای کمیل را می خواد شاهرخ در گوشه ای نشسته بود از شدت گریه شانه هایش می لرزید.
با دیدن او ناخودآگاه گریه ام گرفت. سرش پایین بود و دستانش به سمت آسمان. مرتب می گفت: الهی العفو....
سید خیلی سوزناک میخواند. آخر دعا گفت: عملیات نزدیکه، خدایا اگه لیاقت داریم ما را پاک کن و شهادت را نصیبمان کن. بعد گفت: دوستان شهادت نصیب کسی میشه که از بقیه پاک تر باشه. بعد برگشتم به سمت عقب، شاهرخ سرش را به سجده گذاشته بود و بلند بلند گریه می کرد!
فردا صبح یکی از خبرنگاران تلویزیون به میان نیروها آمد و با همه بچه ها مصاحبه میکرد. وقتی دوربین در مقابل شاهرخ قرار گرفت چند دقیقه صحبت کرد. در پایان صحبت ها گفت:
راه ما راه امام حسین علیه السلام است🌹
از خدا میخواهم که شهادت🕊 را نصیب ما بگرداند!🕊
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘
هنوز گلوله آخر را شلیک نکرده بودم که صدایی شنیدم. یک دفعه به سمت شاهرخ برگشتم. چیزی که دیدم باور کردنی نبود. گلوله ها را انداختم و دویدم. شاهرخ آرام و آسوده بر دامنه خاکریز افتاده بود.گویی سالهاست که به خواب رفته. بر روی سینه اش حفره ای ایجاد شده بود. خون با شدت از آنجا بیرون میزد.گلوله تیربار تانک دقیقا به سینه اش اصابت کرده بود.رنگ از چهره ام پریده بود. زبانم بند آمده بود. داد میزدم و صدایش می کردم اما هیچ عکس العملی نشان نمیداد. تانک ها به من خیلی نزدیک شده بودند. نمی دانستم چه کنم. اسلحه ام را برداشتم. تا به سمت عقب حرکت کنم. همین که برگشتم دیدم یک سرباز عراق کنار نفربر ایستاده. اسیر کردم. صد متر عقب تر یک خاکریز کوچکتر بود.سریع پشت آن رفتیم. برگشتم تا برای آخرین بار شاهرخ را ببینم. با تعجب دیدم چندین عراقی بالای سر او رسیده اند. آنها مرتب فریاد میزدند و دوستانشان را صدا می کردند.انگار او را میشناختند.بعد هم در کنار پیکر از خوشحالی هلهله می کردند.
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘
روز بعد یکی از دوستانم که رادیو تلویزیون عراق را زیر نظر داشت. سراغ من آمد. نگران و با تعجب گفت: شاهرخ شهید شده؟!
گفتم چطور مگه؟! گفت: الان عراقی ها تصویر جنازه یک شهید را پخش کردند. بدن بی سر او پر از تیر و ترکش و غرق در خون بود. سربازان عراقی هم در کنار پیکرش از خوشحال هلهله میکردند.گوینده ی عراق هم میگفت: ما شاهرخ، جلال حکومت ایران را کشتیم!
دیگر نتوانستم تحمل کنم. گریه امانم نمیداد. بچههای گروه پیشرو هم مثل من بودند. انگار پدر از دست داده بودند. هیچ کس نمی توانست جای خالی او را پر کند. شوهر خیلی خوب بچه های گروه را مدیریت می کرد و حالا....
سراغ آن سنگر رفتیم و پس از کلی جستجو خسته شدیم و در گوشه ای نشستیم. از ذهنم خارج نمی شد. فراموش نمی کنم یک بار خیلی جدی برای ما صحبت کرد. می گفت:
⚘ اگر فکر آدم درست بشه، رفتارش هم درست میشه. بعد هم از گذشته خودش گفت،از اینکه امام چگونه با قدرت ایمان و فکر امثال او را درست کرده و در نتیجه رفتارشان تغییر کرده.⚘
اثری از پیکر شاهرخ نیافتیم.او 🌷شهید🌷 شده بود.🕊شهید گمنام.🕊 از خدا خواسته بود همه را پاک کند. همه گذشته اش را.
می خواست چیزی از او نماند.نه اسم. نه شهرت، نه قبر و مزار و نه هیچ چیز دیگر.
اما یاد او زنده است. یاد او نه فقط در دل دوستان بلکه در قلوب تمام ایرانیان زنده است.او مزار دارد. مزار او به وسعت همه خاک های سرزمین ایران است.
⚘🕊⚘🕊⚘🕊⚘🕊⚘🕊⚘
مادرش آمده بود و دنبال پسرش میگشت. نمیدانستم چه بگویم. عصر بود که برادر کیانپور از بیمارستان مرخص شده به سراغ مادرش آمد. مادرش را با خود به تهران برد. قبل از رفتن مادرش میگفت: خیلی نگران شاهرخ بودم. در بیابان نشسته و گریه می کنم. یه دفعه شاهرخ آمد. با ادب دستم را گرفت و گفت: مادر چرا نشستی؟! پاشو بریم. گفتم: پسرم کجایی؟ نمیگی مادر پیر، دلش برای پسرش تنگ میشه؟ شاهرخ مرا کنار یک رودخانه زیبا و بزرگ برد و گفت: همین جا بنشین. بعد هم به سمت یک سنگر و خاکریز رفت. از پشت خاکریز دو سید نورانی به استقبالش آمدند.شاهرخ با خوشحالی به سمت آنها رفت. می گفت و می خندید. بعد هم در حالی که دستش در دست آنها بود گفت: مادر من رفتم. منتظر من نباش!! خداحافظ!
و بعد به آسمان رفت.
🕊⚘🕊⚘🕊⚘🕊⚘🕊⚘