eitaa logo
مهروماه
1.8هزار دنبال‌کننده
11.8هزار عکس
4هزار ویدیو
15 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
۱ بعد از سی سال زندگی فداکارانه با شوهرم این حقم نبود پنج تا بچه داشتم از بیست و هفت سال تا شونزده ساله دوتا اولی پسر بودن و سه تا دختر، دختر سومیم که میشد بچه وسطی تازه با یکی عقد کرده بود و تو برنامه ریزی کارهای جهیزیه ش بودیم شوهرم اخلاق خوبی نداشت ولی همینکه میدونستم سرش به زندگی و کار هست برای من کافی بود نه اخلاق خوشی داشت و نه زبون خوشی ی مغازه لوازم خانگی‌ زده بود و اونجا مشغول بود از بس اخلاقش بد بود که م پسرهامم حاضر نمیشدن باهاش کار کنن نزدیک عروسی دخترم بود و با دخترام هر روز به بازار میرفتیم تا ی تیکه از جهیزیه رو بخریم ی روز شوهرم مثل همیشه گفت میره سرکار منم‌ همراه دخترهام رفتم به بازار برای خرید وسط خرید پول کم اوردیم‌با شوهرم تماس گرفتم و گفتم : پول کم‌ اوردم میخوام بیام ازت بگیرم حسابی دستپاچه شد از شدت استرس صداش میلرزید گفت من‌ مغازه نیستم و اومدم جایی برید خونه بعدا خرید کنید ❌کپی حرام ❌
۲ ی حسی از درون بهم‌ میگفت دروغ میگه و مغازه هست اما بخاطر دخترهام سکوت کردم نمیخواستم اگر چیزی هم‌ بین مون هست بچه ها متوجه بشن و ابروی پدرشون بره دخترها رو قانع کردم و به خونه برگشتیم شب که همسرم اومد‌ خونه رفتار متفاوتی داشت انگار ترسیده بود ولی نمیخواست بروز بده سر شب بود که گفت خوابش میاد و گرفت خوابید حس های زنانه م چیزی و از درون بهم‌ میگفتن که باورش برام غیر ممکن بود شوهرم با اینکه اخلاق خوبی نداشت ولی مرد با ابرو و اعتباری بود بعید میدونستم اینکارارو بکنه دو سه بار دیگه هم‌ خواستم‌ برم‌ مغازه که نمیذاشت تا اینکه ی روز منو برد دکتر موقع برگشت از مطب از عمد کیف پولم‌ رو تو ماشینش جا گذاشتم و پیاده شدم وقتی که رفت ده دقیقه بعدش بهش زنگ‌ زدم مثل همیصه دستپاچه جواب دادو گفتم: چیزی شده؟ اتفاقی افتاده خونسرد گفتم :فکر کنم کیف پولم تو ماشینت مونده و میخوام بیام ازت بگیرم با لکنت گفت نیا و من مغازه نیستم اومدم زن یکی‌از بچه ها طلاق داره میگیره وساطت کنم‌ ❌کپی حرام ❌
۳ از حرفهاش بوی دروغ میومد ولی نمیتونستم ثابت کنم رفتارش هم با قبل فرق داشت گوشی روی کابینت گذاشتم و سرم و ما بین دست هام گرفتم اصلا دلم‌ نمیخواد فکرم رو باور کنم چیزی که توی سرمه رو بپذیرم شب که شوهرم اومد استرس تو صورتش مشخص بود اما سعی میکرد پنهانش کنه برامون شیرینی و میوه خریده بود بهش کنایه زدم: ی جوری شیرینی خریدی انگار که میخوای بری خواستگاری رنگ از روش پرید و طلبکارانه گفت: میخرم‌ کنایه میزنی نمیخرم کنایه میزنی به چه سازت برقصم نگاهم بهش تند و تیز بود خودشم فهمید و که از کارهاش بو بردم اما صداش در نمیومد تلاش میکرد عادی باشه اما تلاشش بی نتیجه بود یک هفته گذشت و همسرم نم نمک داشت عادی میشد اما من ی چیزیو حس میکردم که فقط ی زن میتونه حس کنه اما بخاطر بچه هام و ارامششون سکوت کردم شوهرمم داشت فرصت میخرید ❌کپی حرام ❌
۴ تا ی روز که رفته بودیم پرده بخریم با بچه مغازه های مختلف میرفتیم و پرده نگاه میکردیم که دخترم یکی از پرده ها رو پسندید و قرار شد بخریمش وقتی خریدیم بهشون گفتم بیاید ی سر بریم‌ مغازه باباتون، اونا هم دنبالم‌ راه افتادن و رفتیم مغازه بسته بود اما قفلی پایین کرکره نبود به اون دست خیابون نگاه کردم ماشین شوهرم اونجا بود حسی از درون بهم‌میگفت که شوهرم داخل مغازه هست باهاش تماس گرفتم جواب نداد انقدر زنگ زدم و زدم تا بالاخره کلافه تر از همیشه جوابم رو داد و گفت که بیرونه و ده دقیقه دیگه میاد ازم خواست منتظر نمونم و برم خونه همه‌ چیز حسابی مشکوک بود وقتی تماس رو قطع کردم به دخترا گفتم باباتون میگخ دیر میام شما برید خونه من باید برم‌ جایی کار دارم هر چی پرسیدن‌ کجا میری حرفی نزدم و گفتم‌ برید بعد از اینکه رفتن ی گوشه خیابون ایستادم نگاه مر از حرف مردم‌ برام مهم نبود باید تکلیف این زندگی رو مشخص کنم یا من درست فکر‌ میکنم و شوهرم داره غلطایی میکنه یا شکاک شدم که باید استغفار کنم ❌کپی حرام ❌
بالاخره بعد از ده دقیقه کرکره ها رفت بالا فوری رفتم پشت در مغازه با شوهرم چشم تو چشم شدیم کرکره ها کامل‌بالا رفت در و باز کردم و وارد شدم دستپاچه نگاهم میکرد انگار از حضورم میترسید بهش گفتم: تو که گفتی بیرونی و بعدا میای نگران‌ نگاهم کرد: میخواستم‌ یکم‌ تنها باشم حوصله نداشتم تو چرا وایسادی تو کوچه؟ نمیگی مردم‌ پشت سرمون حرف میزنن؟ مشکوک بهش نگاه کردم قدم برداشتم به سمت انتهای مغازه، اونجا پرده بزرگی بود که حالت انبار و استراحتگاه داشت سد راهم شد :چیکار‌ میکنی؟ _میخوام‌ اون پشتو ببینم مطمئن بشم تنهایی اخم غلیظی کرد: بهم اعتماد نداری؟ نمیدونم این قدرتو از کجا بدست اوردم که دو دستی تو سینه ش کوبیدم و به عقب هلش دادم و فریاد زدم :جلومو نگیر به سمت پرده رفتم و کنارش زدم چیزیو دیدم که دوس نداشتم ببینم دنیا رو سرم خراب شد ❌کپی حرام ❌
ی زن با چهره ای که اصلا زیبا نبود ناخن های بلند و زننده که داشت شال زردش رو مرتب میکرد با دیدنم‌جا خورد چرخیدم سمت شوهرم : منو به این فروختی؟ چی کم داشتم؟ چیکار نکردم که باید میکردم؟ اخه این چی داره؟ شوهرم شرمتده سر به زیر بود وایساده بود و فقط زمزمه میکرد ببخشید متوجه نشدم اون دختر کی رفت اما از شدت عصبانیت نمیدونستم چی کار کنم خواستم از مغازه بیرون بیام که به پاهام افتاد و التماس کرد هر چی و قسم داد اهمیت ندادم تا گفت تورو به چادر حضرت زهرا منو ببخش اشتباه کردم پشیمونم فرصت جبران بده نتونستم مخالفت کنم و بهش گفتم‌ میرم‌خونه و به بچه ها نمیگم ولی دیگه تا اخر عمرم باهات کاری ندارم گریه میکرد و ساکت بود به خونه اومدم به بچه ها علت حال خرابم رو سردرد گفتم شوهرم وقتی از بیرون اومد برام‌ کادو خریده بود و حسابی خوش اخلاق بود از اون شب به بعد دیگه همیشه خوش اخلاقی میکرد و تلاش داشت تا توجه منو جلب کنه بخاطر زندگی و ابروی بچه هام سکوت کردم و اونا مدام بهم میگفتن که حالا که بابا خوش اخلاق شده توام‌ کوتاه بیا. الان چند سال از اون روزها میگذره همسرم به کل عوض شد و عین ی مرد جوون و عاشق رفتار میکنه اما دل من انقدری شکسته کخ نبخشیدمش و نمیخوام‌ نزدیکم باشه . ❌کپی حرام ❌
۱ من و شوهرم فرهاد دختر عمو پسر عمو هستیم هر دو توی ی روستا بزرگ شدیم فرهاد وقتی مجرد بود رفت و درس خوند ولی تو خونه ما بیشتر از پنجم ابتدایی نمیداشتن دختر بخونه میگفتن لازم نیست و هر چی بیشتر کار خونه بلد باشی بهتره درس به کارت نمیاد دوست داشتم درس بخونم ولی چون کسی ازم حمایت نمیکرد نمیتونستم درس بخونم مامانم همیشه میگفت درست میشه خورشت؟ میشه زندگی داری؟ میشه تمیزی خونه؟ میشه رضایت شوهر؟ میشه قالی بافتن و انداختن تو خونه؟ الکی نشین بگو درس درس، چون هیچی نیست و بدرد نمیخوره عمرتو بذار پای چیزی که بدرد بخور هست میگفتم من دوست دارم درس بخونم میگفت حالا اینایی که درس خوندن چی شدن؟ الان همه زنایی که درس خوندن شوهر نکردن؟ بچه دار نشدن؟ عاقبت درس خونده و نخونده کهنه بچه شستنه میخوای درس بخونی که با مدرک کهنه بشوری؟
۲ حرفهاش تلخ بود و اصلا قبولشون نداشتم چرا فکر میکرد که خونه داری و شوهر داری کار مفید هست و درس خوندن ی کار بیهوده، بالاخره درس فرهاد تموم شد و از شهر برگشت و چند روز بعدش زن عموم اومد گفت فرهاد ی دل نه صد دل عاشق روژین شده قراره بره شهر سرکار و اوضاعش خوب میشه بابامم بدون اینکه ازم بپرسه فرهاد و میخوای یا نه چون سنش از من خیلی بیشتر بود گفت به داداشم نمیتونم نه بگم و روژین مال شما، منو شوهرم دادن به فرهاد ی مدت توی یکی از اتاقای خونه باباش زندگی کردیم فرهاد مهربون بود و خوب میدونست جطوری دلمو به دست بیاره منو برد شهر و ی خونه برام خرید بهم گفت توی شرکت نفت کار پیدا کردم و باید برم مرکز استان سرکار بهش گفتم من با این سه تا بچه چیکار کنم؟ گفت دور هستم اما زود زود میام دیدنت، منم قبول کردم و رفت اوایل زیاد میومد خونه اما به مرور اومدناش کمتر شد و فهمیدم که توی محل کارش ی خانم معلم دیده و با هم عقد کردن، بهش گفتم چرا اینکارو کردی؟ گفت تو خونه داری اون درس خونده من دلم‌میخواد بتونم زنمو به مردم نشون بدم گفتم‌تو غلط کردی اومدی خواستگاری من
۳ دستم به جایی بند نبود و کسی حمایتم نکرد جز داداش بزرگه م که اونم بابام جلوشو گرفت اسم زن دوم شوهرم شایسته بود خدا به من فرهاد دوتا بچه داد و به شایسته ی پسر، فرهاد ی ساختمون سه طبقه زد به نام شایسته و ی ساختمون سه طبقه هم زد به نام من، اصلا از فرهاد خوشم نمیومد ولی بخاطر بچه هام تحملش کردم بیست سال تحمل کار هر کسی نیست، تا اینکه ی روز اومد و گفت شایسته طلاق گرفته و بیرونش کرده، فرهام که دیگه بازنشسته شده بود موندگار شد کنارم دقیقا وقتی که مریض بود و سنی ازش گذشته بود یاد من افتاد وقتی جوون و سرحال بود ماهی یک بار به زور میومد سراغ من و همه حرفش این بود شایسته ناراحت نشه اما الان که دیگه به درد شایسته نمیخوره و از شدت درد و مریضی های مختلف دکتر بهش گفته تریاک بکش برگشته پیش من، بهش گفتم سرحالیت مال یکی دیگه بود مریضیت مال من؟
۴ گفت اگر میشه جبران کنم اگرم نمیشه دیگه به روم نیار از پرروییش ماتم برد بچه هام میدونستن از باباشون ناراحتم اما میگفتن هیچی نگو و روچشمات نگهش دار دکتر بهش گفته بود برای اینکه درد نکشی یکم تریاک مصرف کن اما فرهاد از پای بساط بلند نمیشد هر چی میگفتم نکش میمیری فحشم میداد و میگفت به تو چه، ی روز رفتم خونه داداشم و نشستم اونجا گرم صحبت شدیم تا غروب نشستم و حرف زدیم فرهادم خونه بود غروب برگشتم که شام درست کنم دیدم فرهاد تکون نمیخوره اورژانس و بچه ها اومدن دکتر‌گفت از بس مواد کشیده بدنش خشک شده و فوت کرده بچه هام گفتن تقصیر توعه و تو کشتیش اما من بی تقصیر بودم
۵ بچه هام لج کردن از دار دنیا همون ی خونه رو داشتیم که فرهاد گفته بود به نام‌منه اما نبود فقط زده بود به نام شایسته و به من الکی گفته بود یکی هم زدم به نام تو، نامرد به نامم نزده بود بعد از سالگرد فرهاد شایسته اومد و گفت سهم پسرم رو بدید از ما شکایت کرد و اون خونه رو دادگاه گذاشت مزایده و تقسیم کردن سهم پسرش رو که گرفت بچه هام گفتن چون بابارو کشتی ما هم ارثمون رو میخوایم من عملا اواره شدم پول زیادی دستم رو نگرفت، ی روز داداشم اومد گفت بیا ارث بابا رو تقسیم کنیم تو از این وضع در بیای ازش دلخوری که تورو داد به فرهاد ولی ارثش هست وقتی تقسیم کردیم ملک زیادی بهم رسید و دوباره سرپا شدم بچه هام دورم جمع شدن بخاطر مال و منالم هیچی بهشون نگفتم، یواشکی ولی قانونی همه ارثم رو ی کاری کردم که بعد از مرگم همه اموالم برسه به خیریه قضاوت بین من و فرهاد و شایسته هم بمونه قیامت با خدا