#عشیره ۱
رسم عشیره این بود که باید با پسر عموم ازدواج میکردم هیچ کس به این که منو دوسش ندارم اهمیت نمی داد با اینکه اون موقع ۱۲ سالم بود و بهم گفتن که تا ۱۸ سالگی بهم زمان میدن چون پدرم اصرار کرده بود که من بچه م باز هم هر جوری فکر میکردم نمیتونستم تحملش کنم پسر خوبی بود ایرادی نداشت اما من نمیخواستمش همیشه میومد خونمون و برام چیز های مختلف می آورد بهش می گفتم که نمیخوامت نیا میخندید و میگفت به خواست من و تو نیست که رسمه، متنفر بودم ازش از اینکه بخوام کنارم تحملش کنم هر کاری میکردم از سرم باز بشه اما نمیشد چندباری هم بابام تهدیدم کرد که اگر اذیت کنم فوری عقدمون میکنن یه روز رفته بودم قدم بزنم که سر و کله ی پسر جدید تو منطقه مون پیدا شد...
#ادامهدارد
❌کپی حرام ❌
#عشیره ۲
تقریبا هر روز میدیدمش از بین حرفهای زن های تو کوچه فهمیدم برای ساخت ی هتل اومده و رفت و آمد زیاد می کنه از هموننگاه اول عاشقش شدم، لباس هاش تیپ و قیافه ش همه چیزش با ما فرق داشت ماشین زیر پاش ی ماشینی بود که من تا حالا تو خوابم نمیدیدم کم کم انقد بهش زل زدم و به بهانه های مختلف سر راهش میرفتم که اون متوجه علاقهام بهش شد یه بار که منو تنها پیدا کرد و اومد سمتم حرفای قشنگی میگفت چیزهایی که نامزدم عباد یک بارم بهم نگفته بود گفت که اونم منو دوست داره و اسمش امیره من دیگه ۱۴ سالم بود به راحتی خام همه حرفهاش شدم و اتفاقی که نباید میافتاد افتاد یه بار که منو برد مثلا ساختمون نشونم بده گولم زد و اخرم گفت نگران نباش ازدواج میکنیم
#ادامهدارد
❌کپی حرام ❌
#عشیره ۳
وقتی اومدم خونه از ترس میلرزیدم اما نذاشتم کسی بفهمه، فرداش خبر اومد که امیر از شهر ما رفته، هراسون بودم و مریض شدم نمیدونستم به کی بگم سرم و میبریدن و خانواده م بی ابرو میشدن یک هفته کامل مریض بودم بردنم دکتر ولی کسی چیزی نفهمید خیلی پشیمون بودم تازه متوجه خوبی های عباد شدم و هر وقت میومد میشم اروم میشدم تا اینکه ی بار سرشو اورد نزدیک گوشم کنار پتو اروم گفت گولت زد؟ ترسیده بهش گفتم کی؟ پوزخند زد و گفت امیر خان فکر کردی من خرم نفهمیدم؟ بهش التماس کردم گفتم منو میکشن و پشیمونم گفتم نفهمی کردم مهربون نگاهم کرد و گفت که نترس رازت پیش من میمونه و به کسی نمیگم فقط توروخدا عذابم نده شاید مثل اون عالی نباشم
#ادامهدارد
❌کپی حرام ❌
#عشیره ۴
اما دوست دارم و ازت سواستفاده نمیکنم دلم برای عباد سوخت بعد از اون شب که فهمیدم رازم و نگه میداره حالم هر روز بهتر شد تا اینکه خودم به مادرم گفتمعباد و دوس دارم و زودتر عروسی کنیم اونا هم فوری مراسم رو برگزار کردن بخاطر سنم نتونستن عقد کنن و صیغه خوندن عباد خیلی هوام رو داشت و نمیذاشت کسی از گل نارکتر بهم بگه حتی یک بارم به روم نیاورد و هیچ وقت هیچ حرفی ازش نزد بعد از چند سال زندگی با عباد صاحب یک پسر و یک دختر شدم اون هتل هم ساخته شد و افتتاحش کردن هر بار که از جلوی هتل رد میشدیم یاد حماقتم میافتادم
#ادامهدارد
❌کپی حرام ❌
#عشیره ۵
اما عکس العملی نداشتم دیگه نسبت به همه چیز بی تفاوت شده بودم و اون پسر هم واگذار کردم به خدا، عباد همش میگفت تا بچه ها کوجیک هستن بچه سومهم بیاریم بی نهایت بچه دوست هست بخاطر خوبیی که بهم کرد عاشقشم و میپرستمش، ی روز که داشتم میرفتم دکتر دیدم بالای در هتل بنر تسلیت هست و اگهی ترحیم اون پسر و زدن جلوی درش از مردم شنیدم خودش رو تو دریا غرق کرده اصلا دلم براش نسوخت الان چند ساله که منو عباد داریم زندگی میکنیم و چندتا بچه دارم هر روز خداروشکر میکنم که عباد رو دارم تو این چند سال حتی یک بارم اون داستانو به روم نیاورده و نذاشته کسیبفهمه
#پایان
❌کپی حرام ❌