#خاطرات_دفاع_مقدس
عيدمحمد صادقيان روايت ميكند:
روزي در منطقه در حال گشت زني بودم كه خمپارهاي كنارم منفجر شد. چند دقيقهاي همه چيز جلوي چشمانم تيره و تار شد. تنها سر و صداي بچهها را ميشنيدم و چند دقيقه بعد همهجا در سكوتي مطلق فرو رفت. مدتي بيهوش بودم. گيجگاهم كه تركشي به آن اصابت كرده بود و موج انفجار به شدت آزارم ميداد. احساس كردم كه مادرم كنارم نشسته و با پنبهاي صورت خونآلودم را پاك ميكند. حالتي مثل خواب و رؤيا بود. دائم ميگفتم:
-مادر، زحمت نكش! خودم صورتم را ميشويم.
كه يكدفعه بيدار شدم و خانمي تقريباً پنجاه ساله را بالاي سرم ديدم كه اشك ميريخت و دعا ميخواند و صورتم را پاك ميكرد. احساس خوبي داشتم. احساس كردم مادرم كنارم نشسته! پرسيدم:
-مادر، شما كي هستي؟ اينجا چهكار ميكني؟
گفت:
-من براي رضاي خدا به جبهه آمدهام. تمام داراييام را كه يك خانه بود فروختم و براي جبهه آمبولانسي خريدم. پس از آن خودم هم عازم جبهه شدم. فرزندي هم ندارم. از امروز ميتواني بهعنوان پسر من باشي!
من هم با كمال ميل پذيرفتم و به او پيشنهاد دادم:
-مادر، اينبار كه به مرخصي ميروم، شما هم همراه من به مشهد بياييد تا خادمي شما را بكنم.»
(خاطره ای از خانم نازبیگم حسین میرزایی امدادگر هشت سال دفاع مقدس استان چهارمحال و بختیاری - منبع: کتاب جبهه همین نزدیکی است.)
#زنان_در_دفاع_مقدس
🔻به #محور_هاشم بپیوندید🔻
@mehvarehashem