ای اهل کوفه رحمی این طفل جان ندارد
خواهد که آب گوید اما زبان ندارد
دیشب به گاهواره تا صبح دست وپا زد
امروز روی دستم دیگر توان ندارد
هنگام گریه کوشد تا اشک خود نوشد
اشکی که تر کند لب دور دهان ندارد
رخ مثل برگ پاییز لب چو دو چوبه خشک
این غنچه بهاری غیر از خزان ندارد
ای حرمله مکش تیر یکسو فکن کمان را
یک برگ گل که تاب تیرو کمان ندارد
شمشیر اوست آهش،فریاد او تلظی
جانش به لب رسیده تاب بیان ندارد
رحمی اگر که دارید یک قطره آب آرید
بر کودکی که در تن جز نیمه جان ندارد
با من اگر بجنگید تا کشتنم بجنگید
این شیره خواره بر کف تیغ وستان ندارد
مادر نشسته تنها در خیمه بین زنها
جز اشک خجلت خود آب روان ندارد
تا با خدنگ دشمن روحش زند پر از تن
جز شانه امامش دیگر مکان ندارد
میثم به حشر نبود غیر از فغان و آهش
آن کو کزین مصیبت آه و فغان ندارد
غلامرضا سازگار
شب هشتم محرم الحرام حضرت علی اكبر (ع)
حرم غرق تماشا بود آن ساعت که جان دادی
نگاهم مثل دریا بود آن ساعت که جان دادی
پریشان می شوم وقتی پریشان می شود زلفت
نگاهت گرم و گیرا بود آن ساعت که جان دادی
دلم لرزید و می دیدم به روی خاک افتادی
تن تو اربا اربا بود آن ساعت که جان دادی
نکش پا بر زمین ای گل که جانم میرسد بر لب
حرم تنهای تنها بود آن ساعت که جان دادی
صدای خنده ی دشمن به گوشم میرسد اما
عزادار تو زهرا بود آن ساعت که جان دادی
تورا بین عبا چیدم شبیه ابر باریدم
فراق و روضه برپا بود آن ساعت که جان دادی
تمام دشت اکبر شد جدا از هم جدا از هم
زمان اشک لیلا بود آن ساعت که جان دادی
به غارت رفته اعضای تو ای ماه منیر من
برایم شام یلدا بود آن ساعت که جان دادی
به ضرب نیزه ها واشد تن تو شبه پیغمبر
نگاهت مثل طاها بود آن ساعت که جان دادی
یکی با سنگ میزد دیگری با نیزه و خنجر
سر جسم تو دعوا بود آن ساعت که جان دادی
بیا و چشم خود واکن که جان دادم کنار تو
دلم غرق تمنا بود آن ساعت که جان دادی
گذشت آب از سرم وقتی تورا سوی حرم بردم
ندیدی خیمه غوغا بود آن ساعت که جان دادی
بیا و عمه زینب را ببر از بین نا محرم
نگاهت سوی سقا بود آن ساعت که جان دادی
سعید مرادی
دارد از جام ولایت باده میریزد زمین
ذره ذره داغِ فوق العاده میریزد زمین
شبه پیغمبر(ع) ندارد جای سالم در تنش
عضو عضوِ این پیمبر-زاده میریزد زمین
إرباً إربا یعنی آنجا که گلاب از برگ گل
قطره قطره میشود آماده میریزد زمین
پاره کرده ضربهٔ نیزه نخ تسبیح را
دانه دانه از دلِ سجاده میریزد زمین
از نفس افتاده و چشمش سیاهی رفته است
جویِ خون از پیکری افتاده میریزد زمین
گل که پرپر شد همه گلبرگهایش بی رمق
با نسیمی، با تکانی ساده میریزد زمین
میرساند با سرِ زانو خودش را یک پدر
اشک از چشمانِ یک دلداده میریزد زمین
میرود با دست لرزان…دارد از بین عبا
تکه تکه پیکرِ شهزاده میریزد زمین!
مرضیه عاطفی
به میدان مثل حیدر آمد و طوفان به راه انداخت
یکی بود و عجب ترسی به جان یک سپاه انداخت!
به خود لرزید لشکر، یک قدم حتی عقب تر رفت
به خیل جمعیت وقتی که چرخید و نگاه انداخت
پیمبرصورت و سیرت، علی هیبت، حسن طینت
سران جنگ را هم اینچنین در اشتباه انداخت
کسی در پاسخ “هل من مبارز؟” نیست، حرکت کرد
خروشید و یکایک دست و پا در بین راه انداخت
به لشکر زد، رجز می خواند و می چرخید با شمشیر
صد و هشتاد سر را با کلاه و بی کلاه انداخت!
چنان طوفان پاییزی که در جنگل به پاخیزد
سر و دست یلان خیره سر را مثل کاه انداخت
کسی با او نمی جنگید رو در رو، پلنگی پست
کمین از پشت کرد و نیزه بر پهلوی ماه انداخت
الهی بشکند دستی که از بالای زین او را
میان گرگ های زخم خورده، بی پناه انداخت
هزاران تیغ بالا رفت، پایین رفت، بالا رفت …
تصور کن عجب جنگی علی اکبر به راه انداخت!
پدر این صحنه را طاقت نمی آورد، زود آمد
علی را دید و خود را بر زمین از اسب، آه… انداخت
علی سلیمیان
شعر شهادت حضرت علی اكبر (ع)
هر که از داغ جوان مرد به او حق بدهید
هر که از اشک روان مرد به او حق بدهید
بار داغ پسر از قد پدر معلوم است
هر که از بار گران مرد به او حق بدهید
قامتش خم شده تا قد پسر راست شود
هر که از قد کمان مرد به او حق بدهید
جگرش ریش شده دست خودش نیست که نیست
هر که از حزن نهان مرد به او حق بدهید
می دود سوی پسر گر شنود آهش را
هر که از راه دوان مرد به او حق بدهید
ماتم گل طرفی خنده مردم طرفی
هر که از زخم زبان مرد به او حق بدهید
باید از مرگ جوان آه فقط آه کشید
هر که از آه و فغان مرد به او حق بدهید
اسماعیل روستائی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هر وقت میخوای نزدیکان امام حسین علیهالسلام رو بشناسی نگاه به چشماشون کن
آیت الله حائری شیرازی ره
شعر شهادت حضرت اباالفضل العباس علیه السلام
علقمه موج شد، عکس قمرش ریخت به هم
دستش افتاد، زمین بال و پرش ریخت به هم
تا که از گیسوی او لختۀ خون ریخت به مشک
گیسوی دخترک منتظرش ریخت به هم
تیر را با سر زانوش کشید از چشمش
حیف از آن چشم که مژگان ترش ریخت به هم
خواهرش خورد زمین، مادر اصغر غش کرد
او که افتاد زمین، دور و برش ریخت به هم
قبل از آنیکه برادر برسد بالینش
پدرش از نجف آمد، پدرش ریخت به هم
به سرش بود بیاید به سرش ام بنین
عوضش فاطمه تا دید سرش، ریخت به هم
کتفها را که تکان داد حسین افتاد و
دست بگذاشت به روی کمرش ریخت به هم
خواست تا خیمه رساند، بغلش کرد ولی
مادرش گفت به خیمه نبرش، ریخت به هم
نه فقط ضرب عمود آمد و ابرو وا شد
خورد بر فرق سرش، پشت سرش ریخت به هم
تیر بود و تبر و دِشنه، ولی مادر دید
نیزه از سینه که ردّ شد، جگرش ریخت به هم
به سر نیزه ز پهلو سرش آویزان بود
آه با سنگ زدند و گذرش ریخت به هم
ای حرمت قبلۀ حاجات ما
یاد تو تسبیح و مناجات ما
تاج شهیدان همه عالمی
دست علی، ماه بنی هاشمی
ماه کجا، روی دل آرای تو؟
سرو کجا، قامت رعنای تو؟
ماه و درخشنده تر از آفتاب
مطلع تو جان و تن بوتراب
همقدم قافله سالار عشق
ساقی عشاق و علم دار عشق
سرور و سالار سپاه حسین
داده سر و دست به راه حسین
عم امام و اخ و ابن امام
حضرت عباس علیه السلام
ای علم کفر، نگون ساخته
پرچم اسلام، برافراخته
مکتب تو مکتب عشق و وفاست
درس الفبای تو صدق و صفاست
مکتب جان بازی و سربازی است
بی سری آنگاه سرافرازی است
شمع شده، آب شده سوخته
روح ادب را ادب آموخته
آب فرات از ادب توست، مات
موج زند اشک به چشم فرات
یاد حسین و لب عطشان او
وان لب خشکیدۀ طفلان او
تشنه برون آمده از موج آب
ای جگر آب برایت کباب
ساقی کوثر، پدرت مرتضی است
کار تو سقایی کرب و بلاست
مشک پر از آب حیاتت به دوش
طفل حقیقت ز کفت آبنوش
درگه والای تو در نشأتین
هست در رحمت و باب حسین
هر که به دردی و غمی شد دچار
گوید اگر یک صد و سی و سه بار
ای علم افراشته در عالمین
اکشف یا کاشف کرب الحسین
از کرم و لطف جوابش دهی
تشنه اگر آمده آبش دهی
چون نهم ماه محرم رسید
کار بدانجا که نباید کشید
از عقب خیمۀ صدر جهان
شاه فلک جاه ملک پاسبان
شمر به آواز، تو را زد صدا
گفت کجایند بنو اختنا؟
تا برهانند ز هنگامهات
داد نشان خط امان نامهات
رنگ پرید از رخ زیبای تو
لرزه بیفتاد بر اعضای تو
من به امان باشم و جان جهان
از دم شمشیر و سنان بی امان
دست تو نگرفت امان نامه را
تا که شد از پیکر پاکت جدا
مزد تو زین سوختن و ساختن
دست سپر کردن و سر باختن
دست تو شد دست شه لافتی
خط تو شد خط امان خدا
پنج امامی که تو را دیدهاند
دست علمگیر تو بوسیدهاند
طفل بُدی، مادر والا گهر
برد تو را، ساحت قدس پدر
چشم خداوند چو دست تو دید
بوسه زد و اشک ز چشمش چکید
با لب آغشته به زهر جفا
بوسه به دست تو بزد مجتبی
دید چو در کرب و بلا شاه دین
دست تو افتاده به روی زمین
خم شد و بگذاشت سر دیدهاش
بوسه بزد با لب خشکیدهاش
حضرت سجاد بر آن دست پاک
بوسه زد و کرد نهان زیر خاک
حضرت باقر به صفِّ کربلا
بوسه به دست تو بزد بارها
کای تو به اطفال حرم غمگسار
جان ز عطش در تب و دل بیقرار
مطلع شعبان همایون اثر
بر ادب توست دلیلی دگر
سوم این ماه چو نور امید
شعشعۀ صبح حسینی دمید
چارم این مه که پر از عطر و بوست
نوبت میلاد علمدار اوست
شد به هم آمیخته از مشرقین
نور ابوالفضل و شعاع حسین
وقت ولادت قدمی پشت سر
وقت شهادت قدمی پیشتر
ای به فدای سر و جان و تنت
وین ادب آمدن و رفتنت
مدح تو این بس که شه ملک جان
شاه شهیدان و امام زمان
گفت به تو گوهر والا نژاد
جان برادر به فدای تو باد
شه چو به قربان برادر رود
کیست «ریاضی» که فدایت شود؟
نقاش اسب را که زمینگیر می کشد
یا چهره ی عموی مرا پیر می کشد
بی آب، مشک را و علم را بدون دست
یا چشم را حوالی یک تیر می کشد
از لا به لای نیزه و از لا به لای تیر
کفتار را به سینه ی یک شیر می کشد
موضوع قصه چیست چه خوابی است دیده ام؟
احساس می کنم کمرم تیر می کشد…
باید که خون گریست زمین ناله می کند
یک دشت را برای تو پُر لاله می کند
پیشانی ات نگاه مرا خیره می کند
آبی آسمان مرا تیره می کند
با مشک روی دوش به ما فکر می کنی
با دست و سر به دین خدا فکر می کنی
یا فکر می کنی که حسین است و بعد از آن
تنها، علی میان حنین است و بعد از آن
این شام آخر است و صلیب است و بعد از آن
صد خنجر است و حنجر سیب است و بعد از آن
باید که خون گریست زمین ناله می کند
یک دشت را برای تو پُر لاله می کند
رفتی عمو که خیمه ی مان بی عمود شد
رفتی قیام عمه، عمو جان، قعود شد
دشمن چه کرد بعد تو، خط و نشان کشید
رفتی عمو که گونه ی خیسم کبود شد
مردی که ترس نام تو را داشت، بعد تو
مردی که گوشواره ی ما را ربود شد
در قلب خسته ، خون تو جریان گرفته است
آغاز قصه رنگ ز پایان گرفته است
باید که خون گریست زمین ناله می کند
یک دشت را برای تو پُر لاله می کند
امیر تیموری
با اشکهاش دفتر خود را نمور کرد0
ذهنش ز روضه های مجسم عبور کرد.
در خود تمام مرثیه ها را مرور کرد.
شاعر بساط سینه زدن را که جور کرد.
احساس کرد از همه عالم جدا شده ست.
در بیت هاش مجلس ماتم به پا شده ست.
****
در اوج روضه خوب دلش را که غم گرفت.
وقتی که میز ودفتر وخودکار دم گرفت.
وقتش رسیده بود به دستش قلم گرفت.
مثل همیشه رخصتی از محتشم گرفت.
باز این چه شورش است که در جان واژه هاست.
شاعر شکست خورده ی طوفان واژه هاست.
****
می رفت سمت روضه ی یک شاه کم سپاه.
آیینه ای ز فرط عطش می کشید آه.
انبوه ابر نیزه و شمشیر بود و ماه.
شاعر رسیده بود به گودال قتلگاه.
فریاد زد که چشم مرا پر ستاره کن.
مادر بیا به حال حسینت نظاره کن.
****
بی اختیار شد قلمش را رها گذاشت.
دستی زغیب قافیه را کربلا گذاشت.
یک بیت بعد واژه ی لب تشنه را گذاشت.
تن را جدا گذاشت و سر را جدا گذاشت.
حس کرد پا به پاش جهان گریه می کند.
دارد غروب فرشچیان گریه می کند.
****
با این زبان چگونه بگویم چه ها کشید.
بر روی خاک و خون بدنی را رها کشید.
او را چنان فنای خدا بی ریا کشید.
حتی براش جای کفن بوریا کشید.
در خون کشید قافیه ها را ،حروف را.
از بس که گریه کرد تمام لهوف را
****
اما در اوج روضه کم آورد و رنگ باخت.
بالا گرفت کار و سپس آسمان گداخت.
این بند را جدای همه روی نیزه ساخت.
خورشید سر بریده غروبی نمی شناخت.
بر اوج نیزه گرم طلوعی دوباره بود.
او کهکشان روشن هفده ستاره بود.
****
خون جای واژه بر لبش آورد و بعد از آن .....
پیشانی اش پر از عرق سرد و بعد از آن......
خود را میان معرکه حس کرد و بعد از آن......
شاعر برید و تاب نیاورد و بعد از آن.......
در خلسه ای عمیق خودش بود و هیچ کس ....
شاعر کنار دفترش آفتاد از نفس.....
(برقعی)
****
نشنو از نی چون حکایت می کند
بشنو از دل چون روایت می کند
نشنو از نی ،نی نوای بی نواست
بشنو از دل،دل حریم کبریاست
نی چو سوزد تل خاکستر شود
دل چو سوزد محفل دلبر شود
نی ز خود هرگز ندارد شور و حال
دل بود مرآت نور ذو الجلال
نی اگر پرورده ی آب و گل است
دست پرورد خداوندی، دل است
نی اگر بشکست بی قدر و بهاست
بشکند گر دل خریدارش خداست
نی تهیدستی است بی برگ و نوا
دل بود گنجینه ی عشق و صفا
نی تهی دست و درونش پر هواست
دل تجلی گاه عرفان و ولاست
نی تو را از یاد حق غافل کند
دل تو را بر قرب حق نائل کند
نی به هر دست و به هر لب آشناست
دل مکان و خانه ی خاص خداست
نی چو بینم یاد آید نینوا
دل شود نالان به یاد کربلا
از جفای نی دلم آتش گرفت
کاش نی از ریشه آتش می گرفت
رفت بر نی رأس پر خون حسین(علیه السلام)
بود زینب پای نی در شور و شین
نی زِحلقوم حسین(علیه السلام)خون می مکید
پای نی زینب گریبان می درید
...............
چون رود در شام در طشت طلا
می خورد نی بر لب آن مقتدا
می زند نی بوسه بر دست یزید
لیک آزارد لب شاه شهید
نی خورد چون بر لب و دندان او
دل بسوزد بر لب عطشان او
ذره بس کن ماجرای نینوا
سوخت از این غم دل خیر النسا
اشعار شب عاشورا ـ اشعارعصرعاشورا ـ اشعار وداع امام حسین علیه السلام ـ یاسر حوتی
آرام تر بـرو که توانی نمانده است
تا آخرین نگاه زمانی نمانده است
بگذار تا که سیر نگاهت کنم حسیـن!
یک لحظه بعد ، از تو نشانی نمانده است
میخواستم فدای تو گردم ولی نشد
بعد از شهید علقمه جانی نمانده است
تو می روی … پس که ؟ عنان گیر من شود
وقتی که هیچ مرد جوانی نمانده است
این گله های گرگ نشستند درکمین
تا با خبر شوند شبانی نمانده است
او رفت و بعد ،شیهه اسبی غریب ؛ . . . ماند
شاخه شکست ؛ رایحه عطر سیب ماند
یک تن به جای حضرت یوسف به چاه خفت
اما سری ؛ دریغ . . . به روی صلیب ماند
از آن همه جمال جمیل خدا ؛ فقط
تصویر مات و خاکی شیب الخضیب ماند
دیگر برای بوسه شمشیر جا نبود
حتی لبان دخترکش بی نصیب ماند
درلابلای آن همه فریاد و هلهله
تنها صدای مادری آنجا غریب ماند
صحرا میان شعله صدتازیانه سوخت
پروانه های کوچکِ در این میانه سوخت
تنها نه بال نازک پروانه های دشت
گل های سرخ روسری دخترانه سوخت
یکباره کربلا و مدینه یکی شدند
پهلو و دست و بازو و هم شانه سوخت
اشعار شب عاشورا ـ اشعارعصرعاشورا ـ اشعار وداع امام حسین علیه السلام ـ علی اکبر لطیفیان
باطن ترین من، نه خدا حافظی مکن
هرچند ظاهراً، نه خدا حافظی مکن
من نیمه توأم جلویت ایستاده ام
با نیمِ خویشتن، نه خدا حافظی مکن
یک اهل بیت را ته گودال میبری
ای خمس پنج تن، نه خدا حافظی مکن
اصلاً بدون من سفری رفته ای ؟ بگو …
…حالا بدون من، نه خدا حافظی مکن
پس حرف میزنی که خداحافظی کنی
اینگونه نه نزن، نه خدا حافظی مکن
شاید کسی نبُرد خدا را چه دیدی
با کهنه پیرهن، نه خدا حافظی مکن
این سمت عزیز، محترم، با کفن ، ولی
آن سمت بی کفن، نه خدا حافظی مکن
بعد از تو چند مرد به دنبال چند زن
بعد از تو چند زن…. نه خدا حافظی مکن