#عاشـقانه_شهدا🙃🍃
اولین سال بعد از شہــادت شہیـد زمستان ســرد شده بود و خلاصہ اولین برف زمستــان بر زمین نشست.
یڪ شب پدرشوهــرم آمد، خیلــی ناآرام گفت: عــروس گلم، ناصــر بہ تو قول داده ڪہ چیزی بخــره و نخــریده؟
گفتم: نہ، هیچی
خیلی اصــرار ڪرد؛ آخرش دید ڪہ من ڪوتاه نمیآیم،
گفت: بہت قول داده زمستون ڪہ میاد اولین برف ڪہ رو زمیــن میشینہ چی برات بخره؟
چشــمهایم پر از اشڪ شد ، گریہام گرفت،
گفت: دیدی یڪ چیــزی هست، بگو ببینم چی بہت قــول داده؟
گفتم: شوخی میڪرد و میگفت بذار زمستــون بشہ برات یڪ پالتــو و یڪ نیم چڪمہ میخــرم.
این دفعــہ آقاجون گریہاش گرفت، نشستہ بود جلــوی من بلند بلند گریہ میڪرد؛ گفت:
دیشب ناصــر اومد توی خوابم بہــم پول داد، گفت: بہ منيژه قول دادم زمستون ڪہ بشہ براش یڪ چڪمہ، و یك پالتو بخرم؛ حالا ڪہ نیستــم شما زحمتش رو بڪش.
#شهیدناصــرڪاظمی
@melat_emam 🖤
#عاشقانه_شهدا🙃🍃
قبل از تولــد بچہ بود.
پرسید: ناراحت میشے برم جبھــہ؟
گفتم: آره اما نمےخوام مـزاحمت بشم!
رفت و دو روز بعد بچــہ
بہ دنیــا آمد، بعد ڪہ برگشت
بوسیــدش و اسمــش را گذاشت
«هــــادے»
پرسیدم: دوستــش دارے
گفت: مــادرش را بیشتــر دوست دارم...
#شهیدعبداللهمیثمی
@melat_emam 🌱
#عاشقانه_شهدا🙃🍃
عروسیمون توی تالاری بیرون از شهر بود. علیرضا به اقوامش سپرد که وقتی دنبال ماشین عروس اومدین، فقط بیرون شهر بوق بزنید و نمیخواهم صدای بوق ماشین، مردم رو اذیت کند. شاید یکی به سختی بچهاش رو خوابونده باشه یا اینکه آدمِ سالخورده یا بیماری تو خونهای باشه.
خونهی خودمون مجتمع آپارتمانی سپاه بود. علیرضا گفت بریم منزل پدرم و همونجا مهمونها رو ببینیم. چون نمیخواهم کسی تا مجتمع دنبالمون بیاد. آخه سَروصدای مهمونها همسایهها رو بیدار میکنه! بعد از اینکه با مهمونا خداحافظی کردیم، فقط دوتا از خواهرام همراهمون آمدند؛ خیلی بیسروصدا وارد منزل شدند و چندتا عکس گرفتند و رفتند.
از اون شبی که زندگی مشترک ما در اون ساختمان شروع شد، خیلی حواسمون جمع بود که صدای تلویزیون زیاد نباشه! توی راهپلهها به آرومی قدم برداریم و ...
به این شکل علیرضا سعی میکرد که حقّالنّاسی بر گردنش نماند.
#شهید_علیرضا_نوری
@melat_emam🌱
#عاشقانه_شهدا🙃🍃
عروسیمون توی تالاری بیرون از شهر بود. علیرضا به اقوامش سپرد که وقتی دنبال ماشین عروس اومدین، فقط بیرون شهر بوق بزنید و نمیخواهم صدای بوق ماشین، مردم رو اذیت کند. شاید یکی به سختی بچهاش رو خوابونده باشه یا اینکه آدمِ سالخورده یا بیماری تو خونهای باشه.
خونهی خودمون مجتمع آپارتمانی سپاه بود. علیرضا گفت بریم منزل پدرم و همونجا مهمونها رو ببینیم. چون نمیخواهم کسی تا مجتمع دنبالمون بیاد. آخه سَروصدای مهمونها همسایهها رو بیدار میکنه! بعد از اینکه با مهمونا خداحافظی کردیم، فقط دوتا از خواهرام همراهمون آمدند؛ خیلی بیسروصدا وارد منزل شدند و چندتا عکس گرفتند و رفتند.
از اون شبی که زندگی مشترک ما در اون ساختمان شروع شد، خیلی حواسمون جمع بود که صدای تلویزیون زیاد نباشه! توی راهپلهها به آرومی قدم برداریم و ...
به این شکل علیرضا سعی میکرد که حقّالنّاسی بر گردنش نماند.
#شهید_علیرضا_نوری
@melat_emam🌱
#عاشقانه_شهدا🙃🍃
حمٻــد همٻشہ سعۍ مۍڪرد راه رشــد من بستہ نشود. خٻلۍ سعۍ مۍڪرد این راه رشــد، از مسٻر "قــرآن" بگــذرد.
هر بار ڪہ مۍخواست بـرود جبهــہ بۍطاقـتۍ نشـان مۍدادم، خٻلۍ گرٻہ مۍڪردم.
تا اٻنڪہ ٻڪبار رفتم سـر وقت آن دفتــرچہ ٻادداشت مشتــرڪ؛
نوشتہ بود: بہ جا؎ گرٻہ، هر وقت ڪہ مۍروم بنشٻـن برا؎ خودت قــرآن بخـوان! در اٻن صورت هم خودت آرام مۍگٻر؎ و هم من با دل قــرص مۍروم.
مۍگفت: تو ڪنار منۍ و همــراه من. اما خودت هم باٻد مسٻــر؎ داشتہ باشۍ ڪہ مال خودت باشد و در آن رشــد ڪنۍ؛ پٻش بـرو؎.
در ٻڪۍ از نامہهاٻش نوشتہ بود: از فرصت نبــودنم استفــاده ڪن و بٻشتــر بخوان مخصـوصا قــرآن را. چون وقتۍ باهمٻم آفتــم، و نمۍگذارم بہ چٻــز؎ نزدٻڪ شــو؎.
همسر#شهیدحمیدباکری
@melat_emam 🖤
#عاشقانه_شهدا🙃🍃
همسرم،شهید کمیل خیلی با محبت بود
مثل یه مادری که از بچه اش مراقبت میکنه؛از من مراقبت میکرد…
یادمه تابستون بود و هوا خیلی گرم بود خسته بودم..
رفتم پنکه رو روشن کردم
و خوابیدم «من به گرما خیلی حساسم»
خواب بودم واحساس کردم هوا خیلی گرم شده، و متوجه شدم برق رفته.
بعد از چند ثانیه احساس خیلی خنکی کردم و به زور چشمم
رو باز کردم تا مطمئن بشم برق اومده یا نه…
دیدم کمیل بالای سرم یه ملحفه رو گرفته و مثل پنکه بالای سرم می چرخونه تا خنک بشم
و دوباره چشمم بسته شد از فرط خستگی…
شاید بعد نیم ساعت تا ۱ساعت خواب بودم و وقتی بیدارشدم دیدم کمیل هنوز داره اون ملحفه رو مثل پنکه روی سرم می چرخونه تا خنک
بشم…
پاشدم گفتم کمیل تو هنوز داری میچرخونی!؟ خسته شدی!
گفت: خواب بودی و برق رفت و تو چون به گرما حساسی میترسیدم از گرمای زیاد از خواب بیدار
بشی و دلم نیومد...💔
همسر#شهیدکمیلصفریتبار
@melat_emam ✨
#عاشقانه_شهدا🙃🍃
مراسم عروسی ما به خواست خودمان نیمه شعبان در مسجد برگزار شد و من حجاب کامل داشتم.
جالب است برایتان بگویم وقتی فیلمبردار آمد داخل از من پرسید چه آرزویی داری؟
می دانستم رضا دوست دارد شهید شود چون بارها گفته بود،من هم در جواب فیلمبردار گفتم: ان شاءالله عاقبت ما ختم به شهادت شود.
من رضا را خیلی دوست داشتم،فکر می کنم عشق ما خیلی خاص بود.بعد از رضا پرسید: شما چه آرزویی دارید؟
گفت: همین که خانم گفت.
همسر#شهیدرضاحاجیزاده
@melat_emam ✨🌱
#عاشقانه_شهدا🙃🍃
پسر دایـے ام خلبان ارتش بود،
من هم دانش سرا درس می خواندم📚
همین کہ عقد کردیم💍
کلـے اصرار کرد
که باید مستقل زندگی کنیم؛
اما پدر و مادرم می گفتند:
«تو هـم مثل پسر خودمونی،
پروانه هـم درس داره؛
زوده حالا بره زیر بار مسئولیت و خانه دارے
این جوری، هم شما راحتید هم ما خیالمون راحت تره.»😊
سخـت بود،
ولی این قدر اصرار کردند تا بالاخره قبول کرد😁
بعد هم،اتاق خودم را که طبقه بالای ساختمان بود مرتب کردیم
و یک سال اول زندگی راتوی همان اتاق سر کردیم💚
همسر#شهیدعلیرضایاسی
@melat_emam 🌱
#عاشقانه_شهدا🙃🍃
هر وقت که مادر برای سر و سامان دادن پسرش نقشهای می کشید،مقاومت میکرد.وقتی دید مادر دست بردار نیست تصمیم گرفت طبق توصیه امام راحل(ره) با همسر شهید ازدواج کند، خانمی از تبارِ سادات انتخاب کرد و میگفت می خواهم از این طریق،داماد حضرت زهرا(س) بشوم و اون دنیا به ایشان محرم باشم،شاید به صورتم نگاه کند.
علاقه زیاد این شهید به حضرت زهرا(س) و امام زمان(عج) زبانزد همه بود.برای عروسی اش علاوه بر میهمانان،سه کارت دعوت نیز برای امام رضا(ع)،برای حضرت ولیعصر(عج) و حضرت زهرا سلام الله علیها مینویسد و به ضریح حضرت معصومه(س) میاندازد،شب حضرت زهرا سلام الله علیها را در خواب میبیند که به عروسی اش آمدند،شهید ردانی پور به ایشان میگوید:
"خانم! قصد مزاحمت نداشتم،فقط میخواستم احترام کنم"
حضرت زهرا(س) پاسخ می دهند:
"مصطفی جان! ما اگر به مجالس شما نیائیم به کجا برویم؟"
#شهیدمصطفیردانیپور
@melat_emam🌱
#عاشقانه_شهدا🙃🍃
در سالهاے اول زندگے،
یک روز مشغول اتو کردن لباسهایش بودم؛
در همین حال از راه رسید و از من گله کرد
و گفت: شما خانم خانه هستید و وظیفهاے در قبال کارهاے شخصے من ندارید.
شما همین که به بچهها رسیدگے مےکنید، کافےست.
تا آنجایے که به یاد دارم حتے لباسهایش را خودش مےشست و بعد از خشک شدن،اتو مےزد
و هیچ توقعے از بنده نداشت...
همسر#شهیدعلیصیادشیرازی
@melat_emam🌱
#عاشقانه_شهدا🙃🍃
خرید عقدمان یک حلقه ۹۰۰ تومانی بود
برای من.همین و بس!
بعد از عقد رفتیم حرم
بعدش گلزار شهدا
شب هم شام خانهی ما
صبحِ زود مهدی برگشت جبهه..!
همسر#شهیدمهدیزینالدین
@melat_emam🌱