eitaa logo
مسجد امام حسن مجتبی علیه السلام
1.2هزار دنبال‌کننده
3.4هزار عکس
643 ویدیو
97 فایل
‌ •┈┈••✾••┈┈• 🕋 کانال مسجد امام حسن مجتبی علیه السلام، شهرک فجر 📲 ایتا : eitaa.com/memamhasan 📲 سروش: sapp.ir/memamhasan ادمین: @masjedemamhasanfajr
مشاهده در ایتا
دانلود
بسم الله الرحمن الرحیم ♨️ مسابقه طلایه داران فجر از همین لحظه شروع میشه امیدوارم از این مسابقه لذت ببرید و مطالب جدیدی رو یاد بگیرید😊😊😊 💯روال کار به این صورته که قسمت هایی از داستان رو توی کانال قرار میدیم ولی ماموریت ها روز های دوم، چهارم، ششم، هشتم، دهم و دوازدهم فروردین توی کانال قرار میگیره😇😇😇 ❌ضمنا ماموریت ها توی داستانه و شما برای شرکت تو مسابقه باید حتما داستان رو از اول بخونید و دنبال کنید🤓🤓 💢 اما ما برای اینکه شما ماموریت رو درست بفهمید کلیپی برای توضیح اون ماموریت تو کانال بارگذاری می کنیم😎😎😎 انشاءالله که همتون توی ماموریت های مسابقه طلایه داران و مهم تر از اون ماموریت های زندگیتون موفق بشید😉😉😉 راستی سال نو تون هم مبارک باشه انشاءالله سالی پر دارایی های مادی و معنوی براتون باشه🌹🌹🌹
⭕️ ⭕️ *"قسمت اول :نقطه شروع"* "داستان هر کسی از یک نقطه شروع میشه.نقطه ای که میتونه تار و پود هر چی رو که تا قبل اون تنیده شده بود،از هم بدره و شروع به یافتن مسیر جدیدی در زندگی بکنه. "خب قصه منم از همین جنسه در واقع اگه بخوام خودمونی و خیلی خلاصه قبل از نقطه آغازش رو براتون تعریف کنم باید بگم از یک گردش خونوادگی شروع شد. "می دونی هیچوقت به این فکر نمی کنی که قدم بعدیت یه جورایی ممکنه آخرین قدمی باشه که بر می داری و اتفاقی که برای من افتاد یه جورایی آخرین قدمی بود ‌که در دنیای خودم یا بهتر بگم زمان خودم برداشتم‌. "چیز زیادی از اون اتفاق یادم نیست فقط میدونم حین راه رفتن یک دفعه زیر پام خالی شد و داخل چاهی که خوشبختانه عمق زیادی نداشت سقوط کردم "دقایق همینجوری پشت سرهم سپری میشد و هیچ خبری از پدر و مادرم با وجود تمام فریاد کمک هایی که می زدم نشد درسته عمق چاه زیاد نبود اما بازم برای خارج شدن ازش به تنهایی نمی تونستم کاری کنم و از طرفی مطمئنم فاصلم با پدر و مادرم اونقدری زیاد نبود که متوجه سقوط و چه بسا فریاد هام نشند. "دنیای بیرون اون چاه انگار از حرکت ایستاده بود چون هیچ صدایی از اون بیرون به گوشم نمی رسید. وقتی به این نکته فکر می کردم که ممکنه تا مدت نامعلومی توی اون مکان بمونم لرزه به بدنم میفتاد البته بعدش سریع به خودم می گفتم مگه اون ها تا چقدر متوجه غیبت من نمیشن. بالاخره پیداشدن میشه،فاصلم باهاشون اصلا زیاد نیست اصلا لازم نیست حتی بخوان دنبالم بگردن،اما اگه انقدر بهشون نزدیکم پس چرا متوجه افتادنم نشدن؟؟ اگه کمی سنم کمتر بود حتما می گفتم من رو ول کردن رفتن اما همه اینها فقط خیالات باطلی بود تا باهاش زمان تنهاییم داخل اون چاه رو بگذرونم. ترس و نا امیدی تا مدت ها مثل خوره به وجودم افتاده بود تا اینکه با یک اتفاق ناگهانی همشون از بین رفتن و جای خودشون رو به خوشحالی و امیدواری دادن.
⭕ قسمت دوم:این جا کجاست؟؟؟ "یک نفر سر طنابی رو انداخته بود پایین. هرچقدر تلاش کردم به بالا نگاه کنم که چه کسی اینکارو کرده بخاطر نور کور کننده خورشید بی فایده بود. به هر حال مگه اهمیتی داشت؟ کی می تونست این اطراف باشه جز خانوادم؟ "حتما علت غیبتشون هم این بود که سریع رفته بودن دنبال چیزی مثل این طناب بگردن تا باهاش من رو بیرون بیارن. "سریع رفتم با دو دستم طناب رو گرفتم اما یک دفعه به سرعت و توسط نیروی زیادی به سمت بالا کشیده شدم، هرچقدر به سطح نزدیک تر می شدم نور بالا سر چاه بیشتر و بیشتر می شد جوری که مجبور شدم پلک هامو محکم ببندم. به این نکته شک کردم که این واقعا می تونه نور خورشید باشه؟؟ "دقیقا وقتی به چند قدمی سطح چاه رسیدم اون نور عجیب شروع به چشمک زدن کرد و بعد در تمام محیط پخش شد. "بخاطر شوک نور متوجه خروجم از چاه نشدم، روی زمین ولو شده بودم و با چشمای بسته نفس نفس می زدم و هزاران بار توی دلم شکر می کردم که از این وضعیت خلاص شدم اما طولی نکشید که متوجه چیز دیگه ای شدم. "یک چیز غیر عادی! زمینی که روش خوابیده بودم فرق می کرد به جای اینکه از جنس گل و برگ باشه از جنس شن بود، من روی شن دراز کشیده بودم هرجایی که دست می کشیدم فقط متوجه دونه های شن می شدم. "با سرعت از زمین بلند شدم و چشمانم رو باز کردم، خب همینجا بود که فهمیدم اون چاهی که توش افتادم در برابر چیزی که الان دارم می بینم فقط یه چاله کوچیک بود. مکانی که داشتم بعد از خروج از چاه می دیدم با چیزی که قبل از سقوط دیده بودم زمین تا آسمون فرق داشت دور تا دورم رو بیابون با چند تایی نخل احاطه کرده بود و افرادی که جلوم ایستاده بودند...
⭕ قسمت سوم:مرز توهم و واقعیت +ظاهرشون چه از نظر قیافه و چه از نظر لباسایی که تنشون بود حتی لباس هایی که تن خودم بود خیلی فرق داشت‌. +اولین بار بود که یک آدم با این شکل و تیپ میدیدم.اصلا شبیه آدمای قرن بیستم نبودن.انگار از دل کتاب های تاریخی بیرون اومده باشن،شاید هم من وارد یک کتاب تاریخی شده بودم! +شاید بخاطر بخاطر سقوط تو چاه دچار ضربه مغزی یا توهمی چیزی شده باشم؟؟ نمی دونم فقط همه چیز بیش از حد واقعیه. +مرز بین توهم و واقعیت درست وقتی شکسته شد که مردی تنومند از بین اون جمع سمتم قدم برداشت و گفت: _این پسرک دیگر کیست؟ اهل کجاست؟؟ +منم که از ترس زبونم بند اومده بود چیزی نگفتم، یعنی در واقع نمی خواستم قبول کنم که همه چیز واقعیه و این منم که در ناکجا آباد بین یه مشت غریبه عجیب و غریب گیر افتادم. +داشتم با همین ترس دست و پنجه نرم که یکدفعه رفیق اون مرد جواب داد: _عبد را با نام مولایش میشناسند و اهل همان جایی است که مولایش باشد، عبد که نام و نشان ندارد. لابد باید بهای خوبی برایش بپردازند، او را بردار تا برویم. و قهقهه بلندی زد
⭕ قسمت چهارم:نام آشنا +اینجا بود که دیگه تموم انرژیم خالی شد ، جونی برای بلند شدن نداشتم. + قضیه عبد و مولا رو من فقط تو داستانا و کتابا شنیده بودم و فکر میکردم برای قدیماس ولی الان تو واقعیت نه تنها داشتم میدیدم بلکه داشتم اونو تو قرن بیستم تجربه هم میکردم. +چه حس بدی بود. +منو بلند کردند و همراه خودشون بردن. عجیب بود برام که برای رفتن از اسب و شتر استفاده میکردن که تو این دوره زمونه کسی از اونا برای حمل و نقل استفاده نمیکنه ، کمترین وسیله برای جابجایی موتور و دوچرخه اس ولی اینجا از اسب و شتر استفاده میشد. + تو راه که بودیم داشتن درباره یه شخصی به نام محمد صحبت میکردن و اینکه یه دین جدید آورده و چن نفری هم طرفدار پیدا کرده و از لحن و طرز صحبت هاشون معلوم بود که از این مسئله راضی نیستند. +محمد اسم آشنایی بود برام چون تو بین هم کلاسی هام چند نفری بودند که اسمشون محمد بود. در واقع بین این همه چیز عجیب و غریب و گنگ که نمیدونستم اینا کی ان و برای کجان تنها چیزی که سوال برانگیز نبود اسم محمد بود برام. +ولی جدای از این مسئله مجهولاتم داشت دقیقه به دقیقه بیشتر میشد. +آخه اونجوری که به ما تو کتابا یاد داده بودن این بود که دین اسلام آخرین دینه و قرار نیست دینی بعد از اسلام بیاد ولی اینا داشتن درباره یه دین جدید صحبت میکردن که از قضا اسم کسی که داره اون دین رو به وجود میاره محمده،درست مثل دین اسلام.
⭕ قسمت پنجم: واقعیت +لحنشون نسبت به اون دین و اون محمدی که داشتن دربارش صحبت میکردن تمسخر آمیز بود . -با خنده میگفتن : محمد می گوید خدایش ما را در جهنم می سوزاند ، خدایی که آشکار نیست و جهنمی که معلوم نیست کجای دنیا قرار داد. باید کار او و طرفدارانش را یک سره کنیم. +این محتوا برام آشنا بود. این دین جدید هم شبیه اسلام بود اسلامی که به اعتقاد اون خدا آشکار نیست و جهنمی هم دارد که در این دنیا نیست. +لابلای این حرف ها و فکرها بودم که یک سوال و جواب تمام وجودم را تو اون گرمای طاقت فرسا تبدیل به یه تیکه یخ کرد. و اونم این بود که یکی از اون مردها با لخنده پرسید: - راستی اسم دینی که محمد آورده چه بود؟ و رفیقش جواب داد که : اسلام. +خیلی عجیب بود برام. اینا داشتن درباره اسلام و پیامبرش یعنی حضرت محمد (ص) صحبت میکردن ولی اسلام دین امروز و دیروز نیست که تازه اومده باشه یا چند تا طرفدار داشته باشه بلکه اسلام دین 1400 ساله اس و چند میلیارد طرفدار داره. پس قضیه چیه؟ +ابهت و ترس نمیذاشت سوال کنم و از این ابهامات خارج بشم. +یه احتمالی اومد به ذهنم که به هیچ وجه دوست نداشتم درست باشه ولی همه شواهد به نفعش بود. اونم اینکه نکنه من الان تو کشور عربستان هستم ، اونم عربستان 1400 سال قبل که تازه اسلام اومده؟؟؟؟ +هی به خودم جواب منفی میدادم ولی از همون اول که مرور کردم دیدم درسته. لباس های بلند ، روحیه خشن ، عبد و مولا ،اسب ، شتر ، دین جدید ، محمد ، اسلام و .... اینها نمیذاشت جوابم منفی باقی بمونه.
⭕ قسمت ششم:پوریا از فارس +رسیدیم به یه منطقه ایی که چن تا چادر مشکی زده شده بود مثل چادر عشایر خودمون ، وارد اونجا که شدم همه یجور عجیب و غریبی من رو نگاه میکردن همونطور که اونا برا من عجیب بودن مخصوصا یه سری مردهای سیاه پوستی که فقط یه حوله به خودشون پیچیده بودن و هر کدومشون یه کاری انجام میدادن. +من جلوی چادر موندم ولی وقتی اون دو مرد وارد چادر شدن ، یکی ازشون پرسید: -این پسرک کیست؟ او را خریدی؟ +مرد جواب داد که : خیر ، او را در چاهی در نزدیکی شهر پیدا کردم ، به نظر می رسد که صاحبش او را رها کرده و رفته. - با او می خواهی چکار کنی؟ میخواهی او را بفروشی یا او را نگه میداری؟ + هنوز تصمیم جدی درباره او نگرفته ام فعلا چند روزی اینجا کار کند تا ببینیم چه میشود. -غلام سفید پوست گرانتر است [همراه با خنده] +گوشه ایی نشسته بودم و به اتفاقاتی که افتاده بود فکر میکردم. یه مرد سیاه پوستی دو تا خرما و یه تیکه نون سفت برام آورد. به سختی زبون باز کردم و ازش پرسیدم اینجا کجاست؟ -گفت:خارج شهر مکه +پرسیدم: اسمت چیه؟ -گفت: نام من تیبر است. +به قیافه و اسمت نمیخوره عرب باشی؟ - من رومی هستم. نام تو چیست ؟ +اسم من پوریاس . - بوریا دیگر چه نامیست؟ اهل کجایی؟ +بوریا نه پوریا. اهل ایران هستم. - ایران؟ +فارس - آها پس از فارس آمدی. شنیده ام به تازگی خسرو پادشاه فارس نامه محمد را که برای دعوت به اسلام برای او فرستاده بود پاره کرده است. +من چیزی نمیدونم . اسم این مردی که من باهاش اومدم چیه؟ - نام او عمرو بن هشام است که به او ابوجهل می گویند.
⭕ قسمت هفتم:اولین مسلمانان +داشتم به اسم ابوجهل فکر میکردم که چقد این اسم برام آشناست ، انگار یه جایی شنیده بودم. +مشغول خوردن نون و خرما بودم که ابوجهل از چادر بیرون اومد و به سمت پشت چادر ها حرکت کرد. چند دقیقه از رفتنش نمی گذشت که صدای آه و ناله چند نفر بلند شد. +این ترس لعنتی نه تنها تموم نمیشد بلکه داشت دقیقه به دقیقه بیشتر میشد. به خودم جرئت دادم و دنبال صداها رو گرفتم. چیزی که دیدم باور کردنی نبود. با دیدن اون صحنه تمام عجایب و غرایبی که تا الان دیده بودم همه از یادم رفت. مثل یه تیکه چوب خشک مونده بودم. یک نگاه گذرا کافی بود برای دیدن اون همه جنایت وحشیانه ایی که داشت انجام میشد. +عده ایی از فرط گرسنگی جونی تو بدن نداشتن.عده ایی لب هاشون از تشنگی مثل چوب خشک شده بود. بعضی ها رو هم که با شلاق به بدن های برهنه اونها میزدن. + نگاهم رو رد کردم و رسیدم به افرادی که یکی در میون اونها رو روی زمینی که افتاب خورده بود خوابونده بودن و افراد کنار دستیشون رو سر پا نگه میداشتن ولی ذره ایی ترس در چهرشون دیده نمیشد ، با اینکه داشتند شکنجه میشدند ولی خیلی با صلابت بودند. +همینجوری مات و مبهوت مشغول نگاه کردن بودم که تیبر اومد کنارم. +ازش پرسیدم چرا با اینا این رفتار رو انجام میدن؟مگه چیکار کردن؟ -تیبر گفت : آنها به تازگی به دین اسلام درآمدند و پیرو شخصی به نام محمد شده اند که به تازگی ادعای پیامبری کرده است. +گفتم: خب ، مگه چه اشکالی داره؟چیه مگه؟ - او می گوید لات و هبل را نباید پرستید ، باید از آنها برائت جست و به جای آنها به خدای یکتا ایمان آورد. خدایی که معلوم نیست در کجا قرار دارد. +تیبر مشغول صحبت بود ولی من اصلا نمیتونستم به حرفاش گوش بدم. چون درست پشت سر تیبر داشتند جوانی رو با آتیش حرارت میدادن ، انگار گرمای آفتاب براش کافی نبود. +تیبر رو کنار زدم چند قدمی جلو رفتم و مشغول دیدن شدم بعد از این اتفاق او را روی زمین گذاشتند و تکه سنگ بزرگی رو که به زور چند مرد قوی هیکل بلند کردند روی اون گذاشتند. +انگار دلشون خنک نشده بود بعد از چن دقیقه اون رو چند باری داخل آب فرو بردن و در نهایت جسم بی جانش رو گوشه ایی رها کردند. +نقش اول همه این شکنجه ها کسی نبود جز ابوجهل.
✅ 1⃣ خب رسیدیم به ماموریت اول 🛑 توضیحات به صورت کامل توی ویدئو داده شده و یک متن راهنمایی در پایین براتون ارسال میشه 💢 راستی فرصت ارسالتون تا ساعت ۲۳ چهارشنبه هست، یعنی تا فرداشب فرصت دارید ماموریت اولتون رو انجام بدید. 💪💪 🎥 ماموریت اول رو می تونید در قالب یک فایل صوتی یا کلیپ (متشکل از تصاویر) بفرستید. 📲 تسلط به بحث، نوع ارائه، استفاده از صداهای زمینه و ... همه در امتیاز دهی تاثیر دارد. ❌❌منتظر روایت های زیبای شما هستیم ببینم چیکار می کنید ها 🍀🍀🍀
9.21M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
1⃣ ماموریت اول 📲 محل ارسال پاسخ ها در ایتا ◀️ آقا پسرها به آدرس : https://eitaa.com/masjedemamhasanfajr ◀️ دختر خانم ها به آدرس: https://eitaa.com/Yazahraa57
⭕ قسمت هشتم: محور مسلمین برگشتم ، تیبر هم رفته بود. من هم رفتم به سمت چادر ها ، کنار همون چادری بودم. بعد از چند دقیقه ابوجهل برگشت با جسمی خسته و نگاهی غضب آلود. به من گفت : - زود برایم آب بیاور که دارم از تشنگی هلاک میشوم. منم از ترسم زود رفتم دنبال آب. با یه کاسه آب وارد چادر شدم ، ابوجهل یه گوشه لَم داده بود. دستم در حالیکه داشت میلرزید کاسه آب رو گرفتم سمتش. وقتی کاسه رو ازم گرفت گفت : -پسرک ، چند روزی فرصت داری خودت را نشان بدهی تا ببینم تو را نگه دارم یا بفروشم به کس دیگر. از این به بعد تو را غدیر[برکه آب ، چاه آب] صدا میکنیم زیرا که تو را درون چاه آب پیدا کردیم. بدون اینکه چیزی بگم برگشتم بیرون چادر. تازه فهمیدم ابوجهل کیه و من کجام. ابوجهل همون مشرکی بود که دشمن اسلام بود و من باور کردم که تو زمان اونا هستم. ساعت ها گذشت و من داستان امروز را از صبح تا الآن هزار بار مرور کردم. اتفاقاتی که یکی از یکی عجیب تر بود. مخصوصا اون جوونی که داشتند به طرز بدی شکنجه اش میدادن. رفتم پیش تیبر ، گفتم میتونی ازین به بعد غدیر صدام کنی. ابوجهل اسمم رو عوض کرده. بلافاصله ازش ماجرای اون جوون رو پرسیدم ، گفتم : + چرا شکنجه اون جوون با بقیه فرق داشت؟ -تیبر گفت : نام او عمار است فرزند یاسر. پدرش چند روز پیش در زیر خاک های داغی که بر روی او ریخته بودند ، جان داد . همان لحظه بود که سمیه همسر یاسر به ابوجهل درشتی کرد و ابوجهل خنجر خود را در قلب وی فرو کرد و او هم کشته شد. حالا هم نوبت خود عمار است که شکنجه شود تا از اسلام دست بردارد و لات و هبل را پرستش کند. دلم خیلی برای عمار سوخت. کل شب رو داشتم بهش فکرمیکردم. چند روزی همینجوری گذشت. بعضی وقتا ابوجهل یه سری کارها رو بهم میگفت و انجام میدادم . سر و صدای مسلمون ها هم از پشت چادر ها به گوش میرسید. از تیبر سراغ عمار رو گرفتم. -گفت: او را آزاد کردند. خیلی خوشحال شدم ، پرسیدم: +چجوری؟ -گفت : به پرستش لات و هبل اعتراف کرد و از خدای محمد برائت جست. از طرفی خوشحال بودم و از طرفی هم برام عجیب بود که چجوری دلش راضی شده بود که به لات و هبل اعتراف کنه. یه روز ابوجهل منو همراه چند نفر دیگه که یکی از اونها تیبر بود فرستاد داخل مکه برای خرید. شهر مکه اون زمان برام جالب بود. به نزدیکی کعبه که رسیدیم بت های بزرگ و کوچیکی اونجا بود که دور هر کدوم یه عده جمع شده بودند. دیگه کامل وارد فضای کعبه شده بودیم. عظمت کعبه خیلی با شکوه بود. بین اون جمعیت عده ایی رو دیدم که دور یه شخصی جمع شدن که انگار با بقیه خیلی فرق داشت. چهره نورانی ، ظاهری تمیز ، موهای مرتب و .... بین جمعیت یهوو عمار رو دیدم. ناخودآگاه رفتم سمت جمعیت. دیدم عمار داره با اون آقایی که محور اون جمعیت بود صحبت میکرد و گریه میکرد. +ای رسول خدا ، من زیر بار شکنجه مجبور به اعتراف به لات و هبل شدم اما در دلم ذره ایی آنها را دوست ندارم و نمی پرستم بلکه به خدای یکتا ایمان دارم.