eitaa logo
مسجد امام حسن مجتبی علیه السلام
1.4هزار دنبال‌کننده
3.9هزار عکس
706 ویدیو
106 فایل
‌ •┈┈••✾••┈┈• 🕋 کانال مسجد امام حسن مجتبی علیه السلام، شهرک فجر 📲 ایتا : eitaa.com/memamhasan 📲 سروش: sapp.ir/memamhasan ادمین: @masjedemamhasanfajr
مشاهده در ایتا
دانلود
⭕ قسمت سوم:مرز توهم و واقعیت +ظاهرشون چه از نظر قیافه و چه از نظر لباسایی که تنشون بود حتی لباس هایی که تن خودم بود خیلی فرق داشت‌. +اولین بار بود که یک آدم با این شکل و تیپ میدیدم.اصلا شبیه آدمای قرن بیستم نبودن.انگار از دل کتاب های تاریخی بیرون اومده باشن،شاید هم من وارد یک کتاب تاریخی شده بودم! +شاید بخاطر بخاطر سقوط تو چاه دچار ضربه مغزی یا توهمی چیزی شده باشم؟؟ نمی دونم فقط همه چیز بیش از حد واقعیه. +مرز بین توهم و واقعیت درست وقتی شکسته شد که مردی تنومند از بین اون جمع سمتم قدم برداشت و گفت: _این پسرک دیگر کیست؟ اهل کجاست؟؟ +منم که از ترس زبونم بند اومده بود چیزی نگفتم، یعنی در واقع نمی خواستم قبول کنم که همه چیز واقعیه و این منم که در ناکجا آباد بین یه مشت غریبه عجیب و غریب گیر افتادم. +داشتم با همین ترس دست و پنجه نرم که یکدفعه رفیق اون مرد جواب داد: _عبد را با نام مولایش میشناسند و اهل همان جایی است که مولایش باشد، عبد که نام و نشان ندارد. لابد باید بهای خوبی برایش بپردازند، او را بردار تا برویم. و قهقهه بلندی زد
⭕ قسمت چهارم:نام آشنا +اینجا بود که دیگه تموم انرژیم خالی شد ، جونی برای بلند شدن نداشتم. + قضیه عبد و مولا رو من فقط تو داستانا و کتابا شنیده بودم و فکر میکردم برای قدیماس ولی الان تو واقعیت نه تنها داشتم میدیدم بلکه داشتم اونو تو قرن بیستم تجربه هم میکردم. +چه حس بدی بود. +منو بلند کردند و همراه خودشون بردن. عجیب بود برام که برای رفتن از اسب و شتر استفاده میکردن که تو این دوره زمونه کسی از اونا برای حمل و نقل استفاده نمیکنه ، کمترین وسیله برای جابجایی موتور و دوچرخه اس ولی اینجا از اسب و شتر استفاده میشد. + تو راه که بودیم داشتن درباره یه شخصی به نام محمد صحبت میکردن و اینکه یه دین جدید آورده و چن نفری هم طرفدار پیدا کرده و از لحن و طرز صحبت هاشون معلوم بود که از این مسئله راضی نیستند. +محمد اسم آشنایی بود برام چون تو بین هم کلاسی هام چند نفری بودند که اسمشون محمد بود. در واقع بین این همه چیز عجیب و غریب و گنگ که نمیدونستم اینا کی ان و برای کجان تنها چیزی که سوال برانگیز نبود اسم محمد بود برام. +ولی جدای از این مسئله مجهولاتم داشت دقیقه به دقیقه بیشتر میشد. +آخه اونجوری که به ما تو کتابا یاد داده بودن این بود که دین اسلام آخرین دینه و قرار نیست دینی بعد از اسلام بیاد ولی اینا داشتن درباره یه دین جدید صحبت میکردن که از قضا اسم کسی که داره اون دین رو به وجود میاره محمده،درست مثل دین اسلام.
⭕ قسمت پنجم: واقعیت +لحنشون نسبت به اون دین و اون محمدی که داشتن دربارش صحبت میکردن تمسخر آمیز بود . -با خنده میگفتن : محمد می گوید خدایش ما را در جهنم می سوزاند ، خدایی که آشکار نیست و جهنمی که معلوم نیست کجای دنیا قرار داد. باید کار او و طرفدارانش را یک سره کنیم. +این محتوا برام آشنا بود. این دین جدید هم شبیه اسلام بود اسلامی که به اعتقاد اون خدا آشکار نیست و جهنمی هم دارد که در این دنیا نیست. +لابلای این حرف ها و فکرها بودم که یک سوال و جواب تمام وجودم را تو اون گرمای طاقت فرسا تبدیل به یه تیکه یخ کرد. و اونم این بود که یکی از اون مردها با لخنده پرسید: - راستی اسم دینی که محمد آورده چه بود؟ و رفیقش جواب داد که : اسلام. +خیلی عجیب بود برام. اینا داشتن درباره اسلام و پیامبرش یعنی حضرت محمد (ص) صحبت میکردن ولی اسلام دین امروز و دیروز نیست که تازه اومده باشه یا چند تا طرفدار داشته باشه بلکه اسلام دین 1400 ساله اس و چند میلیارد طرفدار داره. پس قضیه چیه؟ +ابهت و ترس نمیذاشت سوال کنم و از این ابهامات خارج بشم. +یه احتمالی اومد به ذهنم که به هیچ وجه دوست نداشتم درست باشه ولی همه شواهد به نفعش بود. اونم اینکه نکنه من الان تو کشور عربستان هستم ، اونم عربستان 1400 سال قبل که تازه اسلام اومده؟؟؟؟ +هی به خودم جواب منفی میدادم ولی از همون اول که مرور کردم دیدم درسته. لباس های بلند ، روحیه خشن ، عبد و مولا ،اسب ، شتر ، دین جدید ، محمد ، اسلام و .... اینها نمیذاشت جوابم منفی باقی بمونه.
⭕ قسمت ششم:پوریا از فارس +رسیدیم به یه منطقه ایی که چن تا چادر مشکی زده شده بود مثل چادر عشایر خودمون ، وارد اونجا که شدم همه یجور عجیب و غریبی من رو نگاه میکردن همونطور که اونا برا من عجیب بودن مخصوصا یه سری مردهای سیاه پوستی که فقط یه حوله به خودشون پیچیده بودن و هر کدومشون یه کاری انجام میدادن. +من جلوی چادر موندم ولی وقتی اون دو مرد وارد چادر شدن ، یکی ازشون پرسید: -این پسرک کیست؟ او را خریدی؟ +مرد جواب داد که : خیر ، او را در چاهی در نزدیکی شهر پیدا کردم ، به نظر می رسد که صاحبش او را رها کرده و رفته. - با او می خواهی چکار کنی؟ میخواهی او را بفروشی یا او را نگه میداری؟ + هنوز تصمیم جدی درباره او نگرفته ام فعلا چند روزی اینجا کار کند تا ببینیم چه میشود. -غلام سفید پوست گرانتر است [همراه با خنده] +گوشه ایی نشسته بودم و به اتفاقاتی که افتاده بود فکر میکردم. یه مرد سیاه پوستی دو تا خرما و یه تیکه نون سفت برام آورد. به سختی زبون باز کردم و ازش پرسیدم اینجا کجاست؟ -گفت:خارج شهر مکه +پرسیدم: اسمت چیه؟ -گفت: نام من تیبر است. +به قیافه و اسمت نمیخوره عرب باشی؟ - من رومی هستم. نام تو چیست ؟ +اسم من پوریاس . - بوریا دیگر چه نامیست؟ اهل کجایی؟ +بوریا نه پوریا. اهل ایران هستم. - ایران؟ +فارس - آها پس از فارس آمدی. شنیده ام به تازگی خسرو پادشاه فارس نامه محمد را که برای دعوت به اسلام برای او فرستاده بود پاره کرده است. +من چیزی نمیدونم . اسم این مردی که من باهاش اومدم چیه؟ - نام او عمرو بن هشام است که به او ابوجهل می گویند.
⭕ قسمت هفتم:اولین مسلمانان +داشتم به اسم ابوجهل فکر میکردم که چقد این اسم برام آشناست ، انگار یه جایی شنیده بودم. +مشغول خوردن نون و خرما بودم که ابوجهل از چادر بیرون اومد و به سمت پشت چادر ها حرکت کرد. چند دقیقه از رفتنش نمی گذشت که صدای آه و ناله چند نفر بلند شد. +این ترس لعنتی نه تنها تموم نمیشد بلکه داشت دقیقه به دقیقه بیشتر میشد. به خودم جرئت دادم و دنبال صداها رو گرفتم. چیزی که دیدم باور کردنی نبود. با دیدن اون صحنه تمام عجایب و غرایبی که تا الان دیده بودم همه از یادم رفت. مثل یه تیکه چوب خشک مونده بودم. یک نگاه گذرا کافی بود برای دیدن اون همه جنایت وحشیانه ایی که داشت انجام میشد. +عده ایی از فرط گرسنگی جونی تو بدن نداشتن.عده ایی لب هاشون از تشنگی مثل چوب خشک شده بود. بعضی ها رو هم که با شلاق به بدن های برهنه اونها میزدن. + نگاهم رو رد کردم و رسیدم به افرادی که یکی در میون اونها رو روی زمینی که افتاب خورده بود خوابونده بودن و افراد کنار دستیشون رو سر پا نگه میداشتن ولی ذره ایی ترس در چهرشون دیده نمیشد ، با اینکه داشتند شکنجه میشدند ولی خیلی با صلابت بودند. +همینجوری مات و مبهوت مشغول نگاه کردن بودم که تیبر اومد کنارم. +ازش پرسیدم چرا با اینا این رفتار رو انجام میدن؟مگه چیکار کردن؟ -تیبر گفت : آنها به تازگی به دین اسلام درآمدند و پیرو شخصی به نام محمد شده اند که به تازگی ادعای پیامبری کرده است. +گفتم: خب ، مگه چه اشکالی داره؟چیه مگه؟ - او می گوید لات و هبل را نباید پرستید ، باید از آنها برائت جست و به جای آنها به خدای یکتا ایمان آورد. خدایی که معلوم نیست در کجا قرار دارد. +تیبر مشغول صحبت بود ولی من اصلا نمیتونستم به حرفاش گوش بدم. چون درست پشت سر تیبر داشتند جوانی رو با آتیش حرارت میدادن ، انگار گرمای آفتاب براش کافی نبود. +تیبر رو کنار زدم چند قدمی جلو رفتم و مشغول دیدن شدم بعد از این اتفاق او را روی زمین گذاشتند و تکه سنگ بزرگی رو که به زور چند مرد قوی هیکل بلند کردند روی اون گذاشتند. +انگار دلشون خنک نشده بود بعد از چن دقیقه اون رو چند باری داخل آب فرو بردن و در نهایت جسم بی جانش رو گوشه ایی رها کردند. +نقش اول همه این شکنجه ها کسی نبود جز ابوجهل.
⭕ قسمت هشتم: محور مسلمین برگشتم ، تیبر هم رفته بود. من هم رفتم به سمت چادر ها ، کنار همون چادری بودم. بعد از چند دقیقه ابوجهل برگشت با جسمی خسته و نگاهی غضب آلود. به من گفت : - زود برایم آب بیاور که دارم از تشنگی هلاک میشوم. منم از ترسم زود رفتم دنبال آب. با یه کاسه آب وارد چادر شدم ، ابوجهل یه گوشه لَم داده بود. دستم در حالیکه داشت میلرزید کاسه آب رو گرفتم سمتش. وقتی کاسه رو ازم گرفت گفت : -پسرک ، چند روزی فرصت داری خودت را نشان بدهی تا ببینم تو را نگه دارم یا بفروشم به کس دیگر. از این به بعد تو را غدیر[برکه آب ، چاه آب] صدا میکنیم زیرا که تو را درون چاه آب پیدا کردیم. بدون اینکه چیزی بگم برگشتم بیرون چادر. تازه فهمیدم ابوجهل کیه و من کجام. ابوجهل همون مشرکی بود که دشمن اسلام بود و من باور کردم که تو زمان اونا هستم. ساعت ها گذشت و من داستان امروز را از صبح تا الآن هزار بار مرور کردم. اتفاقاتی که یکی از یکی عجیب تر بود. مخصوصا اون جوونی که داشتند به طرز بدی شکنجه اش میدادن. رفتم پیش تیبر ، گفتم میتونی ازین به بعد غدیر صدام کنی. ابوجهل اسمم رو عوض کرده. بلافاصله ازش ماجرای اون جوون رو پرسیدم ، گفتم : + چرا شکنجه اون جوون با بقیه فرق داشت؟ -تیبر گفت : نام او عمار است فرزند یاسر. پدرش چند روز پیش در زیر خاک های داغی که بر روی او ریخته بودند ، جان داد . همان لحظه بود که سمیه همسر یاسر به ابوجهل درشتی کرد و ابوجهل خنجر خود را در قلب وی فرو کرد و او هم کشته شد. حالا هم نوبت خود عمار است که شکنجه شود تا از اسلام دست بردارد و لات و هبل را پرستش کند. دلم خیلی برای عمار سوخت. کل شب رو داشتم بهش فکرمیکردم. چند روزی همینجوری گذشت. بعضی وقتا ابوجهل یه سری کارها رو بهم میگفت و انجام میدادم . سر و صدای مسلمون ها هم از پشت چادر ها به گوش میرسید. از تیبر سراغ عمار رو گرفتم. -گفت: او را آزاد کردند. خیلی خوشحال شدم ، پرسیدم: +چجوری؟ -گفت : به پرستش لات و هبل اعتراف کرد و از خدای محمد برائت جست. از طرفی خوشحال بودم و از طرفی هم برام عجیب بود که چجوری دلش راضی شده بود که به لات و هبل اعتراف کنه. یه روز ابوجهل منو همراه چند نفر دیگه که یکی از اونها تیبر بود فرستاد داخل مکه برای خرید. شهر مکه اون زمان برام جالب بود. به نزدیکی کعبه که رسیدیم بت های بزرگ و کوچیکی اونجا بود که دور هر کدوم یه عده جمع شده بودند. دیگه کامل وارد فضای کعبه شده بودیم. عظمت کعبه خیلی با شکوه بود. بین اون جمعیت عده ایی رو دیدم که دور یه شخصی جمع شدن که انگار با بقیه خیلی فرق داشت. چهره نورانی ، ظاهری تمیز ، موهای مرتب و .... بین جمعیت یهوو عمار رو دیدم. ناخودآگاه رفتم سمت جمعیت. دیدم عمار داره با اون آقایی که محور اون جمعیت بود صحبت میکرد و گریه میکرد. +ای رسول خدا ، من زیر بار شکنجه مجبور به اعتراف به لات و هبل شدم اما در دلم ذره ایی آنها را دوست ندارم و نمی پرستم بلکه به خدای یکتا ایمان دارم.
⭕ قسمت نهم:محو در رسول خدا اینجا فهمیدم اون شخص رسول خداست کسی که اصلا فکر نمیکردم یه روزی بتونم از نزدیک ایشون رو ببینم. رسول خدا مثل یه پدر مهربان به عمار گفتند: +ای عمار اشکالی ندارد ، اگر باز هم تو را شکنجه کردند تو تقیه کن و بگو لات و هبل را میپرستی. محو صحبت های رسول خدا بودم که یهوو تیبر دستم رو گرفت و با خودش کشوند و برد. -بهم گفت: او محمد است ، به سخنان او نباید گوش کنی ، گویا با حرف زدنش مردم را سحر و جادو می کند. ولی من میدونستم که ایشون آدم خوبیه و دین و راه ایشون درسته و حرف های تیبر و ابوجهل و دار و دسته اش غلط. از مکه خارج شدیم و رفتیم سمت چادرهای ابوجهل. در این چند روز تنها اتفاق خوبی که برام افتاده بود همین ملاقات رسول خدا بود. چند روز و با اون چند ثانیه سپری کردم ، امید دهنده بود برامو همش آرزو میکردم که دوباره برگردم و ایشون رو ببینم درست مثل حسی که آدم از کربلا برمیگرده رو داشتم که همش منتظره تا دوباره برگرده اونجا. عزمم رو جزم کرده بودم که دوباره ایشون رو ببینم اما نمیدونستم چجوری؟از خدا کمک خواستم و مطمئن بودم که به من کمک میکنه. یهوو یه راه حلی به سرم زد. تصمیم گرفتم خودمو به ابوجهل نشون بدم مخصوصا تو زمینه خرید کردن که بتونم دوباره به شهر برم. چند روز هر کاری میگفت رو به بهترین نحو انجام میدادم و همش سعی میکردم خودم رو تو اون تیمی که برای خرید میرن قرار بدم در حالی که این خدمت کردن برام اصلا شیرین نبود ولی وظیفه بود. حتی گاهی اوقات مجبور بودم مثل عمار که ظاهرا به لات و هبل اعتراف کرد منم به اونا اعتراف کنم و ازشون تعریف کنم یعنی به اصطلاح رسول خدا(ص) تقیه کنم در حالیکه از ابوجهل و لات و هبل و حتی تیبر هم متنفر بودم. بالاخره تونسته بودم اعتمادش رو به خوبی جلب کنم. دیگه راحت میتونستم برا خرید برم به شهر. یک بار که تنها رفته بودم شهر تصمیم گرفتم رسول خدا(ص) رو پیدا کنم و برم پیششون ولی یه ندایی از درونم میگفت هنوز وقتش نشده. در حین خرید از مغازه ها همش تو این فکر بودم که برم یا نه یه دفعه متوجه تیبر شدم که داشت منو تعقیب میکرد. فهمیدم اون ندای درونی کمک خدا بوده ، تیبر رو هم ابوجهل فرستاده بود برای اینکه یوقت دست از پا خطا نکنم. برگشتم به چادرها ولی فکرم تو زمزمه هایی بود که تو بازار از مردم به گوشم خورده بود. اونا میگفتن یازده مرد وچهار زن از مسلون ها از دست مشرکین فرار کردند و رفتن حبشه به این امید که پادشاه حبشه اونا رو پناه بده.
⭕ قسمت دهم: به سمت حبشه پیش خودم میگفتم کاش منم جز اون یازده مرد بودم حداقل از این جهنم ابوجهل خارج میشدم. خیلی دلم شکسته بود فکر میکردم راه فراری ندارم. یاد حرف معلم دینیمون افتادم که میگفت: + یه حدیث قدسی داریم که خدا خودش گفته من نزد قلوب شکسته هستم. خب منم قلبم شکسته بود و منتظر یه معجزه از جانب خدا بودم. چند روز بعد که به بازار رفتم عمار رو دیدم ، فهمیدم بهترین موقعیته. سریع رفتم پیشش و کشوندمش یه جای خلوت که مطمئن باشم کسی ما رو نمی بینه. ولی چجوری باید بهش میگفتم که من از 1400 سال بعد اومدم تا باور کنه به اینکه چی باید بگم اصلا فک نکرده بودم. تصمیم گرفتم از وسط ماجرا براش بگم و تعریف کردم که من دیدم چه بلایی سرش اومده. گفتم که منم مسلمونم ولی پیش ابوجهل کار میکنم الانم اومدم بازار خرید در حالی که از ابوجهل نفرت دارم و کمک خواستم. عمار گفت که فردا قراره همراه عده ایی از مسلمون ها به حبشه برن و خواست که منم باهاشون برم. اونجا به معجزه خدا ایمان آوردم ، قبول کردم . شب رو خونه عمار موندم ولی ذهنم مشغول دو چیز بود یکی اینکه قاعدتا ابوجهل تا الان فهمیده که من برنگشتم و داره دنبالم میگرده و دوم اینکه با اینکه میخواستم همراه مسلمونا به حبشه برم ولی هنوز رسول خدا(ص) رو ندیده بودم. نیمه های شب راهی شدیم و من دلم مثل سیر و سرکه میجوشید که نکنه گرفتار بشیم چون اگر ما میگرفتن و میبردن پیش ابو جهل قطعا تیکه بزرگم گوشم بود. دلم به یاری خدا و به امید دیدار رسول خدا(ص) گرم بود. نزدیک دریا شدیم ، مسلمون ها چند تا کشتی کرایه کردن و رفتیم حبشه. چند روزی رو تو راه بودیم تا رسیدیم به حبشه. سرپرست گروه ما شخصی بود به اسم جعفر بن ابی طالب. از اسم پدرش فهمیدم که ایشون برادر علی بن ابی طالب امیرالمومنین (ع) هستش. مسلمون های داخل گروه میگفتن که ایشون دومین مردی هستش که به پیامبر(ص) ایمان آورده. تو کتاب دینیمون هم خونده بودم که اولین مردی که به پیامبر(ص) ایمان آورد امیرالمومنین(ع) بود. هر چقدر بودن و کار کردن برای ابوجهل حالم رو بد میکرد بودن کنار این گروه بویژه جناب جعفر و عمار برام آرام بخش بود.تا حالا همچنین شخصیت هایی رو تو زندگیم تجربه نکرده بودم ، بوی خدا میدادن ، آدم دوست نداشت کنار این ها زمان سپری بشه ، با دیدن جناب جعفر تشنگی برای دیدار رسول خدا (ص) بیشتر و علاوه بر اون مشتاق دیدار امیرالمومنین (ع) هم شدم. پیش خودم گفتم برای جبران کدورت ها و تاریکی هایی که از همنشینی با ابوجهل بدست آوردم باید خودم رو به این جناب جعفر و عمار نزدیک کنم و الحمدلله موفق هم شدم.
⭕ قسمت دوازدهم: اسلام و مسیحیت +مردم نادان بوديم. بت پرستي مي‌كرديم. +گوشت مردار مي‌خورديم. +كارهاي زشت مي‌كرديم. + قطع رحم مي‌كرديم و نيرومندان ما دسترنج ضعيفان را مي‌خوردند. +خداوند پيامبري در ميان ما مبعوث كردن كه به ما دستور داده است هر گونه شبيه و شريك را از خدا دور سازيم. +فحشا و منكرات و بت‌پرستي و ظلم و ستم و قمار را رها كنيم. +او به ما دستور داده تا نماز بخوانيم؛ زكات بدهيم؛ عدالت و احسان پيشه كنيم و بستگان خود را كمك نمائيم. -نجاشي گفت: خداوند عيسي مسيح را نيز براي همين مبعوث كرده است. بعدش از جناب جعفر پرسيد: -آيا چيزي از آياتي كه بر پيامبر شما نازل شده است، را از حفظ داري؟ +جناب جعفر گفت: آري، سپس شروع به خواندن سوره مريم كرد. تا به اين آيه رسيد: «وَ هُزّي إِلَيْكِ بِجِذْعِ النّخْلَةِ تُساقِطْ عَلَيْكِ رُطَبًا جَنِيّا؛ اي مريم، شاخه درخت خرما را تكان ده، رطب تازه‌اي بر تو فرو مي‌ريزد.»(مريم: 25) نجاشي وقتي اين آيات را شنيد، گفت: -به خدا سوگند، نشانه‌هاي حقيقت در اين آيات نمايان است. دانشمندان مسیحی هم اشک شوق میریختند چون بوسیله این آیات تهمت ناروایی که به حضرت مریم(س) وارد میشد رو رد کردند. +عمروعاص گفت: اي پادشاه، اين مخالف آيين ماست. ما از تو مي‌خواهيم كه آنها را بازگرداني. -نجاشي گفت: خاموش، به خدا قسم، اگر بيش از اين در مذمّت اين جمعيت سخن بگويي تو را مجازات خواهم كرد. بعدش هم مامورهاش رو صدا زد و گفت: -هداياي آنها را به آنان بر گردانيد و آنها را از حبشه بيرون كنيد، -رو به ما هم گفت: آسوده خاطر در كشور من زندگي كنيد. اینجا هم عمرو عاص ضایع شد مثل جنگ با امیرالمومنین(ع). البته که هنوز جنگی رخ نداده و مسلمونا ازش خبر ندارن. هییییییییی کاش میتونستم بهشون بگم که قراره اینجوری بشه مطمئن بودم کلی با هم میخندیدیم ولی چه میشه کرد کسی که باور نمیکنه.
⭕ قسمت سیزدهم: کنار اومدن با اتفاقات روزها همین طوری سپری میشد و من هم دیگه یکی از مسلمون های مردم حبشه شده بودم. تاریخ اون ایام سال 5 بعثت بودی یعنی هنوز پیامبر (ص) به مدینه هجرت نکرده بودن تا هجرت ایشون مبنای تقویم قرار بگیره. چند سالی بدون هیچ آزار و اذیتی تو حبشه زندگی کردیم و آزادانه تبلیغ اسلام رو میکردیم. بیشتر خبر ها هم تو مکه بود درست جایی که پیامبر (ص) تبلیغ میکرد و مشرکین دست از سر ایشون برنمیداشتن. ما هم هر چن وقت یک بار جویای احوالات ایشون میشدیم از کاروان ها و مسافرانی که از مکه میومدن. منم سعی کردم آداب و رسوم و منطقه های اون زمان رو بشناسم. حبشه میشد آفریقای فعلی ، درست مقابل مکه در اون طرف دریای سرخ. قرآن خوندن رو هم یاد گرفته بودم. اسب سواری رو هم مجبور بودم یاد بگیم چون وسیله حمل و نقل اون زمان بود. شمشیرزنی رو هم خیلی دوست داشتم یاد بگیرم ، چون من که سرنوشتم معلوم نبود قراره چی بشه احساس گفتم شاید بدردم بخوره و یاد گرفتم. حداقلش این بود که سرم رو گرم میکرد و از فکر و خیال خارجم میکرد. فکر و خیال اینکه اینکه پدر و مادرم الآن کجان؟ حتما منو تا الآن فراموش کردن. من کی قراره بگردم پیش اونها ؟ وسایلم رو چکار کردن؟ اگه بدون اینکه پیامبر (ص) و امیرالمومنین(ع) رو ببینم و برگردم که خیلی حسرت میخورم و .... بعد از مدت ها پادشاه حبشه تحت تاثیر تبلیغات اسلام قرار گرفت و تصمیم گرفت یه هیئت از دانشمندان مسیحی رو به مکه بفرسته. منم خیلی دوست داشتم همراه این کاروان به مکه برم تا پیامبر(ص) رو ملاقات کنم ولی با جناب جعفر مشورت کردم و ایشون اوضاع مکه رو جوری ندیده بودن که اجازه بدن من برم پیش پیامبر(ص) چون از اخبار اینجوری به گوش میرسید که مسلمون ها دسته دسته دارن مکه رو به قصد یثرب ترک میکنن. خلاصه این تیم تحقیقاتی 20 نفره برگشتن در حالیکه همشون مسلمون شده بودن. ماجرا رو از اونها جویا شدیم که جریان سفر رو برای ما تعریف کنند.
⭕ قسمت چهاردهم:سفر به مدینه +اونا گفتند : هنگامی که ما با پیامبر مسلمانان ملاقات کردیم سوالات خود را از وی پرسیدیم و با پاسخ هایی که شنیدیم نشانه های پیامبر آخر الزمان را‌ که در انجیل آمده بود در وی یافتیم. +ایشان چند آیه از قرآن را برای ما تلاوت کردند و مارا دعوت به دین اسلام کردند و ما نیز با آغوش باز پذیرفتیم. ابوجهل از این تصمیم ما سخت ناراحت شد و گفت : -شما برای تحقیقات به اینجا آمده بودید و قرار نبود دست از آئین خود بردارید. +ما هم پاسخ دادیم که : شما به آئین خودتان و ما هم به آئین خودمان ، ولی قرار نیست هر چیزی را که به نفع ماست از آن دست بکشیم. سر و کله ابوجهل لعنتی همه جا بود. از زمان اومدن با به حبشه حدود 7 ، 8 سال میگذشت و منم دیگه اون نوجوون 16 ساله نبودم. از یه کاروان تجاری که به مکه رفت و آمد شنیدم که تقریبا همه مسلمونا حتی پیامبر(ص) از مکه رفتن مدینه. ازش کمک خواستم تا منو هم یجوری به مدینه برسونه. گفتش که خودش سمت مدینه نمیره ولی میتونه منو همراه با یه کاروان دیگه بفرسته تا برم مدینه. رسیدم مدینه ، یه جوون 23 ، 24 ساله که قرآن بلد بخونه و شمشیر زنی هم بلده. فضای مدینه با مکه خیلی فرق میکرد ، مسلمونا تو مدینه از مکه راحت تر بودن و خیلی راحت میشد مسلمون ها رو پیدا کرد. از آدمای اونجا سراغ مسجد شهر رو گرفتم چون میدونستم اونجا ، جاییکه احتمال زیاد بتونم پیامبر رو ببینم. رفتم مسجد مرادم رو نیافتم. از یکی از افراد داخل مسجد پرسیدم پیامبر رو کجا میتونم پیدا کنم؟ گفت که پیامبر همراه با سیصد و سیزده نفر رفته منطقه بدر برای حمله به کاروان مشرکین که از شام میره مکه. خواستم راه بیفتم که جلوم رو گرفت. +گفت: معلومه که از مهاجرین هستی شب منو برد خونه خودشون حسابی از من پذیرایی کرد. درست مثل راه اربعین ، کربلا.
⭕ قسمت پانزدهم:بدر صبح راه افتادم سمت بدر ، همش ترس این رو داشتم که گم بشم یا دیر برسم ، ولی درست سر بزنگاه رسیدم. بالای یه تپه ایستادم ، صحنه ایی غیر قابل تصور رو داشتم میدیدم ، صحنه ایی که درست 8 سال قبل دیده بودم ولی این دفعه بر عکس بود. اینجا مسلمونا بودن که داشتن مشرکین رو شکست میدادن ، داشتم دنبال رسول خدا میگشتم باورم نمیشد بعد از 8 سال دوباره میتونم ایشون رو ببینم. همین طور که داشتم چشم میچرخوندم یه چهره آشنا دیدم ، ابوجهل. زخمی روی زمین افتاده بود. رفتم سمتش ، خودم رو نشونش دادم و بهش گفتم من کی هستم. من رو یادش اومد یه روزی اون من رو از چاه آب کشید بیرون امروز نوبت من بود که کنار چاه بدر انتقام اون سختی هایی که کشیدم رو بگیرم. خلاصش کردم. آخرای جنگ بود ، شمشیر زنی داشت بدردم میخورد ، بعد از چن دقیقه جنگیدن دیدم که شیپور جنگ به صدا در اومد. جنگ تموم شد و مسلمونا پیروز شدن. محبوب من هم روی تپه ایی که درست کرده بودن برای فرمانده مسلمونا ایستاده بود. باورم نمیشد که تا چند دقیقه دیگه قراره ایشون رو ملاقات کنم.