#مثل_شهدا_زندگی_کنیم
✳️ نمیخواهم برای نماز شب نخواندن بهانه داشته باشم!
📌 یک بطری پیدا کرد و گذاشت زیر تختش. بچهها تعجب کردند که این دیگه برای چیست؟
🔶 نیمهشب بطری را برمیداشت و با آب داخلش وضو میگرفت.
میگفت: «ممکنه نصف شب بیدار بشم، شیطان تو وجودم بره و نگذاره برم پایین تو سرما وضو بگیرم. میخوام بهانه نداشته باشم نکنه #نماز_شب را از دست بدم.»
✅ بقیهی بچهها هم یاد گرفته بودند. از فردا شب زیر تخت همه یه ظرف آب بود!
📚 برگرفته از کتاب #مربی؛ خاطراتی از سردار #شهید_مسعود_شعربافچی
مجموعهی #ستارگان_درخشان ۷
📖 ص ۴۰
•┈┈••✾••┈┈•
🕋 مسجد امام حسن مجتبی علیه السلام، شهرک فجر
📲 ایتا :
https://eitaa.com/memamhasan
📲 سروش:
sapp.ir/memamhasan
#شهدا
✳ در گوشهای در میان خادمها ایستاد
🔻 سردار شهید بیشتر اوقات پایین ضریح #حضرت_رضا(ع) مینشست و از همان مکان عرض ادب و ارادت خود را نشان میداد. زمانی هم که در کنار ضریح قرار میگرفت، بسیار متواضعانه رفتار میکرد.
🔸 یک بار در مراسم خطبهخوانی در صحن انقلاب اسلامی حرم مطهر رضوی، #سردار_سلیمانی در حالی که لباس خادمی به تن داشت، اصرار دیگران مبنی بر قرار گرفتن در جایگاه مسؤولان، مدیران و علما را در این مراسم نپذیرفت و در گوشهای بین ۴۹ هزار خادمی که حضور یافته بودند، با متانت تمام و آرام ایستاد.
👤 راوی: مدیر امور خدمه آستان قدس رضوی
❤ #مثل_شهدا_زندگی_کنیم
•┈┈••✾••┈┈•
🕋 مسجد امام حسن مجتبی علیه السلام، شهرک فجر
📲 ایتا :
https://eitaa.com/memamhasan
📲 سروش:
sapp.ir/memamhasan
#شهدا
🔶 چلوکباب تو خط، ساچمهپلو تو شهرک!
🔻 بهشدت عصبانی شد. لب هم به غذا نزد. گفت: «دلیلی نداره برای ما که فرماندهایم چلوکباب بیارند، برای نیروها غذای دیگر.» و بعد هم دستور داد غذاها را برگردانند عقب. خیلی به فکر نیروهایش بود. اگر هم بعضی وقتها دو نوع غذا درست میکردند، بهترینش را میداد برای آنها که خطاند. بین بچهها هم معروف بود «چلو کباب تو خط، ساچمهپلو تو شهرک.»
📚 برگرفته از کتاب #فرمانده؛ خاطراتی از سردار #شهید_حاج_حسین_خرازی
مجموعهی #ستارگان_درخشان ۱
📖 ص ۵۶
❤ #مثل_شهدا_زندگی_کنیم
•┈┈••✾••┈┈•
🕋 مسجد امام حسن مجتبی علیه السلام، شهرک فجر
📲 ایتا :
https://eitaa.com/memamhasan
📲 سروش:
sapp.ir/memamhasan
#شهدا
🔶 فرمانده لشکر تا صبح سر پست ماند!
🔻 یک شب برادر #زینالدین برای شناسایی به منطقه آمد. نصف شب از شناسایی برگشتند و در چادر ما خوابیدند. آن شب من سر پست بودم. ساعت چهار صبح بود که برگشتم. بعد از آن نوبت پست برادر دیگری بود. من در تاریکی آمدم که آن برادر را بیدار کنم. اسلحه را روی پایش گذاشتم و گفتم بلند شو و برو سر پست. او رفت و من خوابیدم. حدود یک ربعی خوابیدم که آن برادر سراسیمه مرا از خواب بیدار کرد و گفت: چه کسی سر پست است؟ گفتم: مگر خودت سر پست نرفتی؟ گفت: نه گفتم: پس کی رفته؟ نگاهش به جای خالی زین الدین افتاد.
🔸 موقعی که زین الدین برای خواب آمده بود آن برادر دیده بود که او کجا خوابیده است. با تعجب به من گفت: #فرمانده_لشکر سر پست رفته است. زود برو اسلحه را از او بگیر. با هم پیش او رفتیم. مشغول ذکر با تسبیح بود. هر چه به او گفتیم اسلحه را بدهید، نداد و گفت: من کار دارم می خواهم اینجا باشم. هر چه التماس کردیم، قبول نکرد و تا صبح سر پست باقی ماند.
📚 برگرفته از کتاب سردار_عشق؛ زندگی و خاطرات شهید_مهدی_زینالدین 📖 ص ۹۳
#مثل_شهدا_زندگی_کنیم
•┈┈••✾••┈┈•
🕋 مسجد امام حسن مجتبی علیه السلام، شهرک فجر
📲 ایتا :
https://eitaa.com/memamhasan
📲 سروش:
sapp.ir/memamhasan