eitaa logo
پایگاه سیاسی نظامی سجیل
14.3هزار دنبال‌کننده
36.4هزار عکس
35.2هزار ویدیو
150 فایل
فقط نظرات @mojir395 تبادل و تبلیغات @mensejjiltbl به همه مسائل تهدید محور ورود می کنیم .خبر و اطلاعات تخصصی کپی از مطالب : حلال این پایگاه آتش به اختیار بوده و وابسته به هیچ ارگان و یا سازمانی نیست گروه فضای مجازی « موج سجیل »
مشاهده در ایتا
دانلود
🔻 🔹نیکی به کسی کن که به کار تو نیاید 🔹مردی در نیمه‌های شب دلش گرفت و از نداری گریه کرد. دفتر و قلم به‌دست گرفت و شمع را روشن کرد و برای خدا نامه‌ای نوشت: 🔹«به نام خدا 🔹نامه‌ای به خدا، از فلانی 🔹خدایا! در بازار یک باب مغازه می‌خواهم، یک باب خانه در بالاشهر، یک زن خوب، زیبا، مؤمن و پولدار و یک باغ بزرگ در فلان جا.» 🔹دوستش که این نامه را دید، گفت: 🔹دیوانه! این نامه را به خدا نوشتی، چگونه می‌خواهی به او برسانی؟ 🔹گفت: 🔹خدا آدرس دارد و آدرسش مسجد است. 🔹نامه را برد و لای جدار چوبی مسجد گذاشت و گفت: 🔹خدایا! با توکل بر تو نوشتم، نامه‌ات را بردار! 🔹نامه را رها کرد و برگشت. 🔹صبح روز بعد شاه به شکار می‌رفت که تندباد عظیمی برخاست. طوری که بیابان را گردو‌خاک گرفت و شاه در میان گردوخاک گم شد. 🔹ملازمان شاه گفتند: 🔹اعلی‌حضرت! برگردیم، شکار امروز ممکن نیست. 🔹شاه هم برگشت. چون به منزل رسید، میان جلیقه خود کاغذی دید. آن را باز کرد و دید همان نامه مرد فقیر است که باد آن را در آسمان رها کرده و در لباس شاه فرود آورده است. 🔹شاه نامه را خواند و اشک ریخت. پس گفت: 🔹بروید این مرد را بیاورید. 🔹کاتب نامه را آوردند. کاتب که از ترس می‌لرزید، وقتی تبسم شاه را دید، اندکی آرام شد. 🔹شاه پرسید: 🔹این نامه توست؟ 🔹فقیر گفت: 🔹بله، ولی من به شاه ننوشته‌ام، به خدایم نوشته‌ام. 🔹شاه گفت: 🔹خدایت حکمتی داشته که در آغوش من رهایش کرده و مرا مأمور کرده تا تمام خواسته‌هایت را به جای آورم. 🔹شاه، وزرا و تجار و بازاریان را جمع کرد و هرچه در نامه بود، به‌جا آورد. 🔹در پایان فقیر گفت: 🔹شکر خدا. 🔹شاه گفت: 🔹من دادم، شکر خدا می‌کنی؟ 🔹فقیر گفت: 🔹اگر خدا نمی‌خواست تو یک ریال هم به کسی نمی‌دادی؛ اگر اهل بخششی به دیگرانی بده که نامه نداشتند. @mensejjil ایتا و روبیکا
🔻 🔹✍️ ربِّ اشْرَحْ لِي صَدْرِي 🔹روزی شاگرد یک راهب پیر هندو از راهب خواست که به او درسی به‌یادماندنی دهد. 🔹راهب از شاگردش خواست کیسه نمک را نزد او بیاورد. سپس مشتی از نمک را داخل لیوان نیمه‌پری ریخت و از او خواست همه آن آب را بخورد. 🔹شاگرد فقط توانست یک جرعه کوچک از آب داخل لیوان را بخورد، آن هم به سختی. 🔹استاد پرسید: 🔹مزه‌اش چطور بود؟ 🔹شاگرد پاسخ داد: 🔹خیلی شور و تند است، اصلاً نمی‌شود آن را خورد. 🔹پیر هندو از شاگردش خواست یک مشت از نمک بردارد و او را همراهی کند. رفتند تا رسیدند کنار دریاچه. 🔹استاد از او خواست تا نمک‌ها را داخل دریاچه بریزد. سپس یک لیوان آب از دریاچه برداشت و به شاگرد داد و از او خواست آن را بنوشد. 🔹شاگرد به‌راحتی تمام آب داخل لیوان را سر کشید. استاد این بار هم از او مزه آب داخل لیوان را پرسید. 🔹شاگرد پاسخ داد: 🔹کاملا معمولی بود. 🔹پیر هندو گفت: 🔹رنج‌ها و سختی‌هایی که انسان در طول زندگی با آن‌ها روبه‌رو می‌شود همچون مشتی نمک است. 🔹اما این روح و قدرت پذیرش انسان است که هرچه بزرگ‌تر و وسیع‌تر می‌شود، می‌تواند بار آن همه رنج و اندوه را به‌راحتی تحمل کند. 🔹بنابراین سعی کن یک دریا باشی، نه یک لیوان آب. @mensejjil ایتا و روبیکا
🔻 🔹✍️ اگر خدا بخواهد... 🔹اگر خدا بخواهد 🔹اشرف مخلوقات، پیامبر(صلی‌الله علیه وآله وسلم) را در غار با سست‌ترین خانه «أوهن البیوت» که همان تار عنکبوت است، حفظ می‌کند! 🔹اگر خدا بخواهد 🔹فرعون صاحب قدرت را؛ «وَفِرْعَوْنَ ذِی الْأَوْتَادِ»، به وسیله آب که به آن می‌نازید؛ «وَهَذِهِ الْأَنْهَارُ تَجْرِی مِن تَحْتِی»، غرق می‌کند. 🔹اگر خدا بخواهد 🔹درخت خشک، میوه‌دار می‌شود؛ 🔹«وَهُزِّی إِلَیْكِ بِجِذْعِ النَّخْلَةِ تُسَاقِطْ عَلَیْكِ رُطَبًا جَنِیًّا». 🔹اگر خدا بخواهد 🔹برادران یوسف او را به ته چاه می‌اندازند، «اقْتُلُواْ يُوسُفَ أَوِ اطْرَحُوهُ أَرْضًا» اما او عزیز و حاکم مصر می‌شود. 🔹اگر خدا بخواهد 🔹ابراهیم را از آتش سخت نمرود نجات می‌دهد، 🔹«قُلْنا يا نارُ کُوني‏ بَرْداً وَ سَلاماً عَلي‏ إِبْراهيمَ» ما خطاب كرديم كه ای آتش سرد و سالم برای ابراهيم باش. فقط باید کاری کنید تا خدا بخواهد. @mensejjil ایتا و روبیکا
🔻 🔹✍️ فرزندان، میهمانان زندگی‌ات هستند 🔹ﭘﺮﺳﯿﺪﻡ: 🔹ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﺭﺍﻩ ﺗﺮﺑﯿﺖ‌ﮐﺮﺩﻥ ﭼﯿﺴﺖ؟ 🔹ﮔﻔﺖ: 🔹ﻓﺮﺯﻧﺪ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﻣﺜﻞ ﻓﺮﺯﻧﺪ ﻫﻤﺴﺎﯾﻪ ﺑﺰﺭﮒ ﮐﻦ! 🔹ﮔﻔﺘﻢ: 🔹ﭼﮕﻮﻧﻪ؟ 🔹ﮔﻔﺖ: 🔹ﻭﻗﺘﯽ ﻓﺮﺯﻧﺪ ﻫﻤﺴﺎﯾﻪ ﺩﺭ ﺧﺎﻧﻪ ﺗﻮ ﻣﯿﻬﻤﺎﻥ ﺍﺳﺖ، ﺑﻪ ﺍﻭ ﺍﺣﺘﺮﺍﻡ می‌گذاری. ﺣﺎﻟﺶ ﺭﺍ می‌پرسی. ﻭﻗﺘﯽ ﺍﺯ ﻣﺪﺭﺳﻪ ﺑﺮﮔﺸﺖ، ﺍول ﺳﺮﺍﻍ ﮐﯿﻒ ﻭ ﻧﻤﺮﺍﺕ ﺍﻭ نمی‌روی. ﺩﺭ ﺭﺍﺑﻄﻪ ﺑﺎ ﻧﻮﻉ ﻏﺬﺍ ﻧﻈﺮﺵ ﺭﺍ می‌پرسی. ﺩﺭﺑﺎﺭﻩ ﺯﻣﺎﻥ ﺧﻮﺍﺑﯿﺪﻥ ﺑﺎ ﺍﻭ ﻣﺸﻮﺭﺕ می‌کنی. ﻧﺰﺩ ﺍﻭ ﺑﺎ ﻫﻤﺴﺮﺕ ﺩﻋﻮﺍ نمی‌کنی. 🔹ﺑﺪﺍﻥ ﮐﻪ ﻓﺮﺯﻧﺪ ﺗﻮ ﻭ ﻓﺮﺯﻧﺪ ﻫﻤﺴﺎﯾﻪ ﻫﺮﺩﻭ ﺩﺭ ﺧﺎﻧﻪ ﺗﻮ ﻣﯿﻬﻤﺎﻥ ﻫﺴﺘﻨﺪ. ﯾﮑﯽ ﭼﻨﺪ ﺭﻭﺯ ﻭ ﺁﻥ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﭼﻨﺪ ﺳﺎﻝ. 🔹ﮐﺎﻓﯽﺳﺖ ﺑﺪﺍﻧﯽ ﺍﺣﺘﺮﺍﻡ، ﺍﺣﺘﺮﺍﻡ ﻣﯽ‌ﺁﻓﺮﯾﻨﺪ، ﻧﻪ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﻣﺎﻟﮑﯿﺖ. @mensejjil ایتا و روبیکا
🔻 🔹✍️ نذار لکه‌های روی دلت چرک‌مرده بشن 🔹ﯾﮏ ﺷﻠﻮﺍﺭ ﺳﻔﯿﺪ ﺩﻭﺳﺖ‌ﺩﺍﺷﺘﻨﯽ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﮐﻪ ﯾﮏ ﺭﻭﺯ ﺍﺑﺮﯼ ﭘﻮﺷﯿﺪﻣﺶ. ﻣﻮﻗﻊ ﺑﺎﺯﮔﺸﺖ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ، ﺑﺎﺭﺍﻥ ﮔﺮﻓﺖ و ﮔِﻠﯽ ﺷﺪ. 🔹ﻣﻦِ ﺑﯽ‌ﺧﯿﺎﻝ پیگیرش نشدم، ﺑﻪ ﻫﻮﺍﯼ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﻫﺮ ﻭﻗﺖ ﺑﺸﻮﯾﻢ، ﭘﺎﮎ ﻣﯽ‌ﺷﻮﺩ. 🔹ﻭﻟﯽ ﺑﻌﺪﻫﺎ ﻫﺮﭼﻪ ﺷﺴﺘﻤﺶ، ﭘﺎﮎ ﻧﺸﺪ. ﺣﺘﯽ ﯾﮑ‌ﺒﺎﺭ ﺑﻪ ﺧﺸﮑﺸﻮﯾﯽ ﺩﺍﺩﻡ ﮐﻪ ﺑﺸﻮﯾﻨﺪ ﻭﻟﯽ ﻓﺎﯾﺪﻩ ﻧﺪﺍﺷﺖ. 🔹ﺁﻗﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺗﻮﯼ ﺧﺸﮑﺸﻮﯾﯽ ﮐﺎﺭ می‌کرد، ﮔﻔﺖ: 🔹ﺍﯾﻦ ﻟﺒﺎﺱ ﭼِﺮﮎ‌ﻣﺮﺩﻩ ﺷﺪﻩ. ﺑﻌﻀﯽ ﻟﮑﻪ‌ﻫﺎ ﺩﯾﺮ ﮐﻪ ﺷﻮﺩ، ﻣﯽﻣﯿﺮﻧﺪ. ﺑﺎﯾﺪ ﺗﺎ ﺯﻧﺪﻩ‌ﺍﻧﺪ ﭘﺎﮎ ﺷﻮﻧﺪ. 🔹شلوار ﭼﺮﮎ‌ﻣُﺮﺩﻩ ﺷﺪ و ﺣﺴﺮﺕ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﭘﻮﺷﯿﺪﻧﺶ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺩﻟﻢ ﮔﺬﺍﺷﺖ. 🔹ﺑﻌﯿﺪ ﻧﯿﺴﺖ ﺍﮔﺮ ﺑﮕﻮﯾﻢ ﺩﻝ ﺁﺩﻡ ﻫﻢ ﮐﻢ ﻧﺪﺍﺭﺩ ﺍﺯ ﻟﺒﺎﺱ ﺳﻔﯿﺪ. ﺣﻮﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﻧﺒﺎﺷﺪ، ﻟﮑﻪ ﻣﯽ‌ﺷﻮﺩ. ﻭﻗﺘﯽ ﻟﮑﻪ ﺷﺪ ﺍﮔﺮ ﭘﯽ‌ﺍﺵ ﺭﺍ ﻧﮕﯿﺮﯼ، ﻣﯽ‌ﺷﻮﺩ ﭼﺮﮎ. 🔹ﺑﻪ ﻗﻮﻝ ﺻﺎﺣﺐ ﺧﺸﮑﺸﻮﯾﯽ، ﻟﮑﻪ ﺭﺍ ﺗﺎ ﺗﺎﺯﻩ ﺍﺳﺖ و ﺯﻧﺪﻩ‌، ﺑﺎﯾﺪ ﺷﺴﺖ ﻭ ﭘﺎﮎ ﮐﺮﺩ. @mensejjil ایتا و روبیکا
🔻 🔹✍️ منظورت را با حرف‌زدن برسان وگرنه از رفتارت اشتباه برداشت می‌شود ﺭﻭﯼ ﻭﯾﺘﺮﯾﻦ ﯾﮏ ﮐﺘﺎب‌فروشی ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺷﺪﻩ بود: 🔹ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺩﻟﺨﻮﺭﯼ‌ﻫﺎ و ﻧﮕﺮﺍﻧﯽ‌ﻫﺎ ﺭا ﺑﻪ‌ﻣﻮﻗﻊ ﺑﮕﻮیید. 🔹حرف‌های ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﻪ ﯾﮑﺪﯾﮕﺮ ﺑﺎ ﮐﻼ‌ﻡ ﻣﻄﺮﺡ ﮐﻨﯿﺪ، ﻧﻪ ﺑﺎ ﺭﻓﺘﺎﺭ؛ چراﮐﻪ ﺍﺯ ﮐﻼ‌ﻡ ﻫﻤﺎﻥ ﺑﺮﺩﺍﺷﺖ می‌شود ﮐﻪ ﺷﻤﺎ می‌گویید، ﻭﻟﯽ ﺍﺯ ﺭﻓﺘﺎﺭﺗﺎﻥ ﻫﺰﺍﺭﺍﻥ ﺑﺮﺩﺍﺷﺖ... 🔹ﻗﺪﺭ ﺑﺪﺍﻧﯿﺪ داشتن‌ها ﺭﺍ، ﻣﻬﺮﺑﺎﻥ‌ﺑﻮﺩﻥ مهم‌ترین ﻗﺴﻤﺖ ﺍﻧﺴﺎﻥ‌ﺑﻮﺩﻥ ﺍﺳﺖ. @mensejjil ایتا و روبیکا
🔻 🔹✍️ بر انجام اعمال نیک پافشاری کن 🔹پيرى در روستايى هر روز براى نماز صبح از منزل خارج و به مسجد مى‌رفت. 🔹در يک روز بارانى، پير صبح براى نماز از خانه بيرون آمد. چند قدمى كه رفت در چاله‌ای افتاد. خيس و گِلى شد. 🔹به خانه بازگشت. لباس را عوض كرد و دوباره برگشت. پس از مسافتى براى بار دوم خيس و گِلى شد. 🔹برگشت، لباس را عوض كرد و از خانه براى نماز خارج شد. ديد در جلوى در، جوانى چراغ به دست ايستاده است. سلام كرد و راهی مسجد شدند. 🔹هنگام ورود به مسجد ديد جوان وارد مسجد نشد. 🔹پرسيد: 🔹اى جوان! براى نماز وارد مسجد نمى‌شوى؟ 🔹جوان گفت: 🔹نه، اى پير! من شيطان هستم. براى بار اول كه بازگشتى، خدا به فرشتگان گفت تمام گناهان او را بخشيدم. 🔹براى بار دوم كه بازگشتى، خدا به فرشتگان گفت تمام گناهان اهل خانه او را بخشيدم. 🔹ترسيدم اگر براى بار سوم در چاله بيفتى، خداوند به فرشتگان بگويد تمام گناهان اهل روستا را بخشيدم كه من اين همه تلاش براى گمراهى آنان داشتم. 🔹براى همين آمدم چراغ گرفتم تا به سلامت به مسجد برسى. @mensejjil ایتا و روبیکا
🔻 🔹✍️ تقوا چیست؟ 🔹شاگردی از عابدی پرسید: 🔹تقوا را برایم توصیف کن. 🔹عابد گفت: 🔹اگر در زمینی که پر از خار و خاشاک بود، مجبور به گذر شدی، چه می‌کنی؟ 🔹شاگرد گفت: 🔹پیوسته مواظب هستم و با احتیاط راه می‌روم تا خود را حفظ کنم. 🔹عابد گفت: 🔹در دنیا نیز چنین کن! 🔹تقوا همین است؛ از گناهان کوچک و بزرگ پرهیز کن و هیچ گناهی را کوچک مشمار، زیرا کوه‌ها با آن عظمت و بزرگی از سنگ‌های کوچک درست شده‌اند. @mensejjil ایتا و روبیکا
🔆 🎥 برای دیگران مثل سایه باش 🔹مردی همراه پسر خود بر سر مزار پدرش رفت. درختی بر بالای مزار سایه انداخته بود. 🔸پدر گفت: پسرم! می‌دانی چرا درختان در بهار با شروع‌شدن گرما برگ درمی‌آورند و با سردشدن هوا در پاییز برگ‌های خود می‌ریزند؟! 🔹چون برگ درخت برای فصول گرم سال است که سایه‌ای برای زیرنشین خود داشته باشد. با شروع فصل سرما، آفتاب را هم حرارتی برای آزار نیست که برگی در روی درختی باشد. 🔸اگر برگ درختان را در تابستان از شاخه‌های آنان جدا کنی، شاخه درختان خشک خواهد شد، چون حق تعالی حیات یک درخت را به برگ آن منوط کرده است و هیچ درختی را سودی از سایه خود چندان نیست. 🔹بدان خداوند تو را عافیت و قدرت بدن فقط برای استفادۀ خودت نداده است، بلکه باید برای نیازمندان و ضعفا هم سایه داشته باشی. 🔸سعی کن در زمان سختی و حرارت تابستان، کسی را سایه شوی. @mensejjil
🔆 ✍ دنبال تکیه‌گاهی برای دعاهایت باش 🔹دو دوست با هم برای سفری مهیا شدند. روز نخست سفر، شب را برای استراحت و در امان ماندن از گزند درندگان و حیوانات در کاروان‌سرایی اتراق کردند. 🔸در کنج کاروان‌سرا مرد جوان معلولی را یافتند که گرسنه بود. یکی از آنان طعام خود با آن جوان تقسیم کرد. 🔹دیگری همه طعامش را خورد و گفت: تو دیوانه‌ای که در این سفر طعام خود به کسی می‌دهی و نمی‌دانی در این بیابان از گرسنگی تلف می‌شوی و از طیِ طریق باز می‌مانی و کسی نیست به تو رحم کند و طعامی به تو دهد. 🔸چون صبح شد به راه خود ادامه دادند. نزدیک ظهر بود که متوجه شدند مشک آب خود در کاروان‌سرا جای گذاشته‌اند که نه توانِ برگشت به آنجا داشتند و نه توانِ طی طریق برای یافتن آبی در بیابان برای زنده‌ماندن! 🔹هر دو از مرکب پایین آمدند و به سجده رفتند و از خدا طلبِ نشان‌دادن آبی در بیابان کردند. 🔸رفیق بخیل چون دقت کرد دید رفیق صاحب سخاوتش در سجده گریه می‌کند. 🔹چون از سجده برخاستند پرسید: من هرچه کردم مرا اشکی نیامد، تو به چه فکر کردی و خدا را چگونه خواندی که گریه کردی؟! 🔸رفیق مؤمن گفت: من زمانی که سجده رفتم و خود را نیازمند خدا یافتم، یادم آمد شب طعام خود با بنده‌ای تقسیم کرده‌ام پس جرئت یافتم تا از خدا طلب حاجتی کنم. 🔹به خدا گفتم: خدایا! تو را به عزتت سوگند به‌خاطر آن که بر من رحم نمودی و عنایتی کردی که طعامی از خویش بخشیدم، بر من رحم فرما و در این بیابان آبی بر ما بنمای. 🔸تو هم از خدا این را بخواه و بگو: خدایا! شب من طعام خود سیر خوردم و به کسی ندادم، به حرمت آن شکمی که شب سیر کردم و خوابیدم دعای مرا اجابت فرما و مرا آبی نشان ده! 🔹رفیق از این کلام دوست خود احساس تمسخر شدن کرد و گفت: مرا مسخره کرده‌ای؟ این چه دعایی است که مرا به آن سفارش می‌کنی؟ 🔸رفیق مؤمن گفت: دوست من! بدان ما در سختی‌های زندگی به خورده‌ها و خوابیده‌ها و لذت‌هایی که از زندگی برده‌ایم نزد خدا تکیه نمی‌کنیم تا حاجتی از او بخواهیم؛ بلکه به سختی‌هایی که در راه او کشیده‌ایم در خود احساسِ طلب از رحمت او کرده و در زمان دعا به آن تکیه می‌کنیم. 🔹پس باید سعی کنیم در دنیا، کاری برای رضای خدا کنیم تا در زمان سختی، تکیه‌گاهی برای دعا و خواستن از خدا داشته باشیم. @mensejjil
🔆 ✍ ترس اشتباهی که در کودکان باعث فرار آن‌ها از حقیقت می‌شود 🔹ترس بزرگ‌ترین معیار در دروغ‌گو بار آوردن فرزندان است. 🔸کودکی که دچار شب‌ادراری‌ست و اختیاری در این امر ندارد، اگر بترسد شب‌ادراری خود را ترک نخواهد کرد، بلکه با برعکس‌کردن تشک خوابش، اشیای بیشتری را نجس خواهد کرد. 🔹او با این پنهان‌کاری ضربه بیشتری بر ما زده و نفس خود را به دروغ‌گویی و پیداکردن راه‌حل اشتباه در زمان مشکل عادت خواهد داد. 🔸فراموش نکنیم اکثر کسانی که تبهکاری و کارهای خلاف می‌کنند امیدشان به راه‌های فرار اشتباهی‌ست که قبلاً به آن آگاه شده‌اند. 🔹پس هر راه اشتباهی که فرزند برای فرار از حقیقت یاد می‌گیرد، نوعی ایجاد حاشیه امن برای او، و دروغ‌گویی و بزهکاری اوست. @mensejjil
🔆 ✍ انسان‌ها با قدرت و ثروت و شهرت عوض نمی‌شوند 🔹مهدی و صادق هر دو دانشجوی دانشگاه فرهنگیان هستند. 🔸بعد از ۱۰ سال، مهدی متوجه می‌شود در یکی از شهرها، صادق رئیس آموزش‌وپرورش شده است. 🔹از طریق دوستی به او پیام می‌فرستد تا صادق به او پیام بدهد. 🔸مهدی هر پیامی می‌دهد صادق جواب او را نمی‌دهد، طوری که مطمئن می‌شود صادق در این کار تعمدی دارد. 🔹مهدی ناراحت است که چطور رفیق گرمابه و گلستان او حتی یک پیامک سلام در جوابش نمی‌نویسد. 🔸مهدی به استاد دانشجویی‌شان زنگ می‌زند و درددل می‌کند که چرا انسان‌ها وقتی در قدرت می‌نشینند، عوض می‌شوند؟ 🔹استادش می‌گوید: انسان‌ها هرگز با قدرت و ثروت و شهرت عوض نمی‌شوند، بلکه ذات خود را بیرون ریخته و بروز می‌دهند. 🔸صادق از زمان دانشجویی ذاتش بر تکبّر بود، ولی به اقتضای زمان و نیازش با تو رفاقت می‌کرد و ذات خود را بروز نداده بود که اکنون شاهد بروز آن هستی. @mensejjil