#معما
اگر ساعت 12 ظهر هوا بارانی باشد، آیا میتوان انتظار داشت هوا در 72 ساعت بعد آفتابی شود؟
***
یک خیاط پارچه به طول 16 متر دارد. هر روز 2 متر از این پارچه را میبرد. آخرین تکه از این پارچه روز چندم بریده خواهد شد؟
****
اگر پنج چرخ خیاطی در طول زمان پنج دقیقه بتوانند پنج تیشرت بدوزند، چند دقیقه لازم است تا 100 چرخ خیاطی 100 تیشرت بدوزند؟
***
مردی اقدام به ربودن هواپیمایی کرد که حامل مسافر و کالای بسیار ارزشمندی بود؛ او پس از برداشتن کالای ارزشمند، از خدمه پرواز تقاضای 2 چتر نجات کرد. پس از دریافت دو چتر، او یکی از آنها را پوشید و دیگری را باقی گذاشت و همراه با کالای ارزشمند به بیرون پرید.
به نظر شما چرا او تقاضای دو چتر نجات کرده بود؟
@MER30TV 👈💯
#پاسخ
خیر، نمیتوان انتظار داشت 72 ساعت هوا آفتابی باشد. زیرا طی این 72 ساعت شبها هوا تاریک خواهد بود.
***
آخرین تکه روز هفتم بریده خواهد شد.
***
جواب درست 5 دقیقه است. اگر 5 ماشین بتوانند 5 تیشرت طی 5 دقیقه بدوزند، هرچه تعداد ماشینها بیشتر شود تعداد تیشرتها هم بیشتر میشود اما مدت زمان دوخت آنها تغییری نمیکند.
****
او با درخواست 2 چتر نجات از کادر پرواز هواپیما این تصور را به وجود آورد که تصمیم دارد به همراه یکی از مسافران (به عنوان گروگان) از هواپیما به بیرون بپرد. خدمه پرواز نیز طبیعتاً برای حفظ جان گروگان، 2 چتر نجات سالم به او دادند و او با اطمینان از این که چتر نجاتها درست کار می کنند؛ یکی از آنها را باقی گذاشت و با دیگری به بیرون پرید.
@MER30TV 👈💯
✨🌸🍃🌼🌸🍃🌼🌸🍃🌼
🌸🍃🌼🌸🍃🌼
🍃🌼
🌸
✨ #داستان_شب ✨
#سعی_میکردم_مثل_بلور_نشکن_از_کت_و_شلوارم_مراقبت_کنم
#سیدمحمد_میرموسوی
قسمت چهارم
با تندی گفت: «دو روز دنیا ارزشی ندارد. حالا که دستوبالت باز شده به خودت برس. بیا، برو یک دست کتوشلوار درست و حسابی بخر و کیف کن. بگذار ظاهرت عوض بشود. خوش تیپ بشوی. مگر نمیدانی عقل مردم به چشمشان است؟»
با سکوت نگاهش کردم. به نظرم راست میگفت. سرم را به نشانه تایید حرفهایش تکان دادم.
همان روز دستم را گرفت و بُرد فروشگاه لباس. یک دست کتوشلوار خریدم. به رنگ سرمهای تیره با خطِ اُتویی تیز، از آنها که میگویند خربزه را قاچ میکند. همه میگفتند به تو خیلی میآید. یکی از همکاران گفت: «قیافهات جان میدهد برای میز ریاست. اگر کسی نشناسدت، خیال میکند مدیری، مهندسی یا آدم مهمی هستی.»
یکی دیگر با خنده گفت: «مواظب خودت باش. خیال میکنند مخی یا کلهای یا نصفه فسوری، یک وقتی ترورت میکنند.»
کت و شلوار زیبایی بود. همین که پوشیدم از این رو به آن رو شده بودم. خودم هم تعجب کردم که چه بودم و چه شدم. چند سال جوانتر!
در عمرم این اولینبار بود که چنین لباس زیبایی خریده بودم و نگه داشتن آن برایم دشوار بود. کنار آمدن با آدمهای حسود، در و دیوارخاکی، میخ و چیزهای نوک تیز، آتش و شعله واقعا سخت بود. سعی میکردم مثلِ بلورِ نشکن از آن مراقبت کنم.
پس از مدتی هنگام پس دادن قسط فرا رسید. رییس گفته بود الوعده وفا. کت و شلوارم را پوشیدم و شق و رق راه افتادم. احساس میکردم شخص مهمی از مملکت هستم و همه مردم کوچه و خیابان دارند نگاهم میکنند و به همدیگر نشان میدهند.
تا وارد شدم رییس یکباره از کارش دست کشید و از جایش بلند شد. جلو آمد و به من دست داد و با خوشرویی گفت: «در خدمتم!»مثل آدمهای مهمِ عصا قورت داده گفتم: «خیلی ممنون از لطف شما. بفرمایید. استدعا.»
میخواستم بگویم دست شما درد نکند، با وام شما صاحب این کت و شلوار خوشگل شدم، اما خجالت کشیدم.
دفترچه اقساط را از دستم گرفت، بدون اینکه نگاهش کند، داد به تحویلدار و چیزی گفت که من نشنیدم. تحویلدار سربلند کرد و نگاهِ کوتاه و محترمانهای به من انداخت. موقع بیرون آمدن رییس از جایش بلند شد وگفت: «میروی، مشرف...»
تازه فهمیدم که آدم بدبینی هستم و نباید زود در مورد دیگران قضاوت کنم. فکر میکردم رییس آدم بد عُنُق و بد برخوردی است، اما در اشتباه بودم. مرد بسیار محترم و شریفی بود. با یکبار وام این همه برای مشتریاش احترام میگذارد؟
از آن پس هر وقت که کاری داشتم او به من احترامِ ویژه میگذاشت. با آن هیکل چاق و چلهاش دستهایش را بر قوزک پاهایش میفشرد و از جایش بلند میشد و بیمنت کارهایم را انجام میداد. بلد نبودم چطور محبتش را جبران کنم. گاهی مردم با حسرت نگاهم میکردند. گاهی از نگاه تیز آنها خجالت میکشیدم. توجه و احترام او به حدی بود که کمکم برایم اسباب زحمت شد و تحمل آن سخت.
من که اینگونه احترامها را ندیده بودم، برایم خستهکننده بود و خجالت میکشیدم. از آن پس رفتن پیش او برایم دشوار شد.کمکم رابطهام را با او کم کردم. سعی میکردم وقتی بروم که در محل کارش نباشد.
چند روز بعد، از پشت شیشه، داخل را نگاه کردم. وقتی دیدم حضور ندارد با خوشحالی رفتم تو. پشت میزش نبود و خیالم راحت بود که امروز سر کار نیست. همانطور که پشت صف در انتظار نوبت بودم، یک دفعه پوشه به دست از طبقه بالا آمد پایین! دلم هری ریخت پایین و دست و پایم لرزید.
خودم را پشت یک زن چادری قایم کردم. زن به رفتارم شک کرد و گفتم: «اول شما کارتان را انجام بدهید.»
زن وسواس شد و خودش را کشید کنار و زیرچشمی و با تردید نگاهم کرد.
رییس سرش را بلند کرد. انگار دنبال شکار مشتریها بود. داشتم سرم را قایم میکردم که یک لحظه مرا دید. گردن کشید که مطمئن شود خودم هستم یا نه. میدانستم الان میآید جلو....
آخرین قسمت داستان فرداشب...
🌸🍃🌼🌸🍃🌼
@MER30TV👈💯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ما همیشه از اینکه کسی به فکر ما نیست گله داریم، ولی شما فرض کن کسی از رگ گردن به شما نزدیک تر باشه و حواسش به شما نباشه؟
دقیقا در همان لحظه هایی که تنها ماندی و کسی پشت پناهت نبود بگو خدایا راضیام به هر آنچه که تو راضی هستی!
و خدا را حس کن ...🦋☺️
@MER30TV 👈💯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
"پـرﻭﺭﺩﮔﺎﺭا"
ﺍﺯ ﺑﺎﺑﺖ ﺯﻳﺒﺎﺗﺮﻳﻦ ﺗﻜـﺮﺍﺭ
ﺍﻳﻦ ﺩﻧﻴﺎ ﻛﻪ ﺑﻴﺪﺍﺭﻳﺴﺖ ،
ﺗﻮ ﺭﺍ ﺳﭙﺎﺳﮕﺰﺍریم... سلام🌺
@MER30TV 👈💯
خوشبختی ...(رادیو مرسی) - @mer30tv.mp3
5.19M
به فرصتهایی که براتون پیش میاد گوش بدین..
از پول و سرمایه تون در لحظه لذت ببرین. وقتی به مشکل برخورد کردین، بدونید که خدا همیشه در کنار شماست و روز مبادا همین امروزه🌞🍃❤️
#رادیو_مرسی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آهنگ درخواستی مناسب با این روزها😁
@MER30TV 👈💯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تصویربرداری فوق حرفه ای😎
@MER30TV 👈💯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
راز خوشبختی و ارامش واقعی از زبان پروفسور سمیعی
@MER30TV 👈💯