#مرسی_خنده
حس اون میلیاردری و دارم که رفت پورشه مشکی بخره نداشت مجبور شد سفید بخره
منم الان رفتم چیپس سرکه نمکی بخرم نداشت فلفلی خریدم ، حس واقعا بدیه😔
----------
دقت کردید وقتی یکی داره با تلفن حرف میزنه هرچی بدید دستش میگیره؟😁
---------
من وقتی میرم جایی پول میدم از تمام امکانات اونجا استفاده میکنم مثلا یبار رفته بودم استخر دیدم غریقنجاتِ بیکار نشسته پریدم تو قسمت عمیق تا بیاد نجاتم بده😜
-----------
امروز تو خونه یه جعبه سوهان پیدا کردم که توش واقعا سوهان بود اشک تو چشام جمع شد😐🙄😂
-----------
مواد لازم برای درست کردن گروه😂😂
50 نفر که فقط بخونن و حالشو ببرن
یکی دو نفرم که عین شاطر تند تند پست بذارن😀😂
----------
آیا میدانیددرازترین شب سال چه شبی ست؟؟
شبی که قهرکنی و شام نخوری...مگه تموم میشه بی صاحاب😂😂
@MER30TV👈💯
7.1M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ایران زیبا . جزيره مارو
#خليج_فارس
@MER30TV👈💯
آن وقت ها، وقتی در خانه ی خودمان زندگی می کردم، کتاب های پدرم را بلند می کردم تا نان بخرم. کتاب هایی که او خیلی به آن ها علاقه داشت. کتاب هایی که در زمانِ تحصیلش به خاطرشان، گرسنگی را تحمّل کرده بود. کتاب هایی که بابت شان پولِ بیست عدد نان را پرداخته بود، من به قیمتِ نصفِ نان، می فروختم. من کتاب ها را بدونِ انتخاب، بر می داشتم، معیارِ انتخابِ من، تنها، قطرِ آن ها بود؛ پدرم آنقدر کتاب زیاد داشت که فکر می کردم کسی متوجه نخواهد شد. تازه بعدا فهمیدم که او، تک تکِ کتاب هایش را همچون چوپانی که گله ی گوسفندانش را می شناسد، می شناخت و یکی از این کتاب ها، خیلی کوچک و کهنه و زشت بود. من آن را به قیمتِ یک قوطی کبریت فروختم. امّا بعدا اطلاع پیدا کردم که ارزشِ آن، یک واگن پر از نان بوده است. بعدها، پدرم از من تقاضا کرد که برنامه ی فروشِ کتاب ها را به او واگذار کنم. او با گفتنِ این جمله، از شرمِ صورتش سرخ شد و به این ترتیب، خودش کتاب ها را می فروخت و پول را برایم پست می کرد و من با آن، برای خودم نان می خریدم ..."
#نان_سالهای_جوانی
#هاینریش_بل
@MER30TV👈💯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یه کاری نکنیم که با همچین ماله کشی پیشرفته ای هم درست نشه😑
@MER30TV👈💯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تولد نوزاد در ارتفاع 9 هزارپایی😍
اورژانس هوایی کهگیلویه و بویر احمد در حال انتقال یک زن از مناطق صعب العبور به مراکز درمانی یاسوج بود که در ارتفاع 9 هزار پایی وضع حمل کرد و نوزاد پسر خود را به دنیا آورد.
@MER30TV👈💯
با کلاه یا بی کلاه ؟ (قسمت اول) - @mer30tv.mp3
3.61M
#قصه_کودکانه
هر شب ساعت 20:30
یک قصه جذاب و آموزنده
برای کودکان دلبند شما🥰
در کانال مرسی تی وی😊🌸🍃
@MER30TV 👈💯
✨🌸🍃🌼🌸🍃🌼🌸🍃🌼
🌸🍃🌼🌸🍃🌼
🍃🌼
🌸
✨#داستان_شب ✨
وقتی بچه بودیم، مادرم یک عادت قشنگ داشت:
وقتی توی آشپزخانه غذا میپخت برای خودش یواشکی یک پرتقال چهار قاچ میکرد و میخورد. من و خواهرم هم بعضی وقتها مچش را میگرفتیم و میگفتیم: ها! ببین! باز داره تنهایی پرتقال میخوره.
و میخندیدیم. مادرم هم میخندید. خنده هایش واقعی بود اما یک حس گناه همراهش بود. مثل بچههایی که درست وسط شلوغی هایشان گیر میافتند، چارهای جز خندیدن نداشت.
مادرم زن خانه بود. زن خانواده بود. زن شوهرش بود. تقریبا همیشه توی آشپزخانه بود. وقتهایی هم که میآمد پیش ما یک ظرف میوه دستش بود. حتی گاهگاهی هم که برای کنترل مادرانه بچههایش سری به ما میزد. دست خالی نمیآمد، یک مغز کاهوی دو نیم شده توی دستهایش بود. یک تکه برای من، یک تکه برای خواهرم.
وقتی پدرم از سر کار میآمد، میدوید جلوی در.
دستهایش را که لابد از شستن ظرفها خیس بودند، با دستمالی پاک میکرد و لبخندهای قشنگش را نثار شوهر خسته میکرد. در اوقات فراغتش هم برایمان شال و کلاه و پلیور میبافت و من و خواهرم مثل دو تا بچه گربه کنارش مینشستیم و با گلولههای کاموا بازی میکردیم.
مادرم نور آفتاب پهن شده توی خانه را دوست داشت. همیشه جایی مینشست که آفتابگیر باشد. موهای خرماییاش و پنجه پاهای بیرون زده از دامنش زیر آفتاب میدرخشیدند و دستهایش میلهای بافتنی را تند و تند با ریتمی ثابت تکان میداد.
مادرم نمونه کامل یک مادر بود. مادرم زن نبود، دختر نبود، دوست نبود. او فقط در یک کلمه میگنجید: مادر.
یادم میآید همین اواخر وقتی پدرش مرد، تهران بودم. زود خودم را رساندم. رفته بود پیش مادربزرگم. وقتی وارد خانه پدربزرگم شدم محکم بغلم کرد و شروع کرد به گریه کردن. من در تمام مراسم پدربزرگم فقط همان یک لحظه گریه کردم. نه به خاطر پدربزرگ. به خاطر مادرم که مرگ پدرش برای اولین بار بعد از تمام این سالها، از نقش مادری بیرونش آورده بود و پناه گرفته بود توی بغل پسرش و داشت گریه میکرد. و من به جز همین در آغوش گرفتن کوتاه چیزی به مادرم نداده بودم. چیزی برای خود خودش.
مادرم، هیچ وقت هیچ چیز را برای خودش نمیخواست. تا مجبور نمیشد لباس نمیخرید. اهل مهمانی رفتن و رفیق بازی نبود. حتی کادوهایی که به عناوین مختلف میگرفت همه وسایل خانه بودند. در تمام این سالها تنها لحظههایی که مال خود خودش بودند، همان وقتهایی بود که یواشکی توی آشپزخانه برای خودش پرتقال چهارقاچ میکرد. سهم مادرم از تمام زندگی همین پرتقال های نارنجی چهارقاچ شدهی خوش عطر یواشکی بودند .🍊🍃
#رضا_میرکریمی
@MER30TV👈💯
🌸🍃🌼🌸🍃🌼
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خدایا
هرشب به آسمان نگاه می کنم
و می اندیشم
در این آرامش شب
چه بسیاردلها
که غمگین و پر اضطرابند
خدایا
تو آرام دلشان باش
خدایا شبم را با یادت بخیر کن
شبتون پراز
حِسِ خوبِ آرامــش 🌙
@MER30TV 👈💯