eitaa logo
مرسی تی وی 🌿🌺
31.2هزار دنبال‌کننده
16.9هزار عکس
19.9هزار ویدیو
242 فایل
جهت ارتباط با ما: @mtvadmin Join : http://eitaa.com/joinchat/2805596162Ce0952111b8
مشاهده در ایتا
دانلود
دشمنی موش گربه - @mer30tv.mp3
4.01M
#قصه_کودکانه هر شب ساعت 20:30 یک قصه جذاب و آموزنده برای کودکان دلبند شما🥰 در کانال مرسی تی وی😊🌸🍃 @MER30TV 👈💯
دوازده حرف باران مثل سیل می‌بارد. من خیس و ترید خودم را به پاتوق رساندم. دیدم هیچ یک از دوستانم نیامده‌اند. فقط آقایی که پشت میز رو به رویم نشسته مشغول جدول حل کردن است و همین که چشممان به هم افتاد، هر دو تبسم کردیم. من کج نشستم و مشغول شمردن قطره‌های باران روی پنجره شدم تا شنیدم آن آقا از من می‌پرسد: شما می دانید چوب دستی قانون چیست؟ پنج حرف است. خندیدم و گفتم: شما جدول حل می کنید؟ گفت: بله. گفتم: شاید باتوم. دیدم با خوشحالی مشغول پر کردن جدول شد. مدتی در سکوت گذشت. باز گفت: اثری از اسکار وایلد. دوازده حرف است. گفتم: بادبزن خانم ویندر. گفت: نه. چون باید حرف سومش “ب” باشد تا با باتوم قانون درست دربیاد. گفتم: پس گربه سفید. با صدای بلند گفت: گ ر ب ه س ف ی د. نه نمی‌شود. هشت حرف است. گفتم: پس باید اسم کار دیگری از او باشد. چون او هم نمایش نامه نویس بوده هم شاعر. نگاه عمیقی به من انداخت و گفت: اسکار فینگل افلاهرتی ویلز وایلد. اسم پدرش هم کنستانس للوید بوده. ایرلندی است. گفتم: ببخشید فضولی می‌کنم، شما خودتان نویسنده هستید؟ خندید و گفت: نه. با خودم فکر کردم شاید دانشجوی سال بالا یا اصلا مدرس دانشگاه است. اما به خودم گفتم استاد دانشگاه جدول حل نمی‌کند. ضمنا به ریخت و روزش هم نمی‌خورد. در فکر بودم که او گفت: سیزده افقی. عشق چهار حرف است. گفتم: شما باید قول بدهید جایزه‌ای که می‌گیرید با من نصف کنید. خندید و گفت: ببخشید زیاده روی کردم. گفتم: نه اتفاقا من هم جدول را دوست دارم، ولی هرگز جدولی حل نکرده‌ام. چرا تشریف نمی‌آورید اینجا. می‌خواهید من بیایم سر میز شما؟ او به سرعت میزش را جمع و جور کرد. من فنجانم را برداشتم و رفتم سر میز او. همین که نشستم شروع کرد درباره‌ی نویسندگان ایرلندی حرف زدن. همین که ساکت شد، گفتم: شما نخستین بار است اینجا آمده‌اید؟ گفت: نه. معمولا می‌آیم. قهوه‌هایشان را دوست دارم. بستگی به زمان کارم دارد. با خودم گفتم کاش بپرسم چه کاره است. اما او همچنان به حرف‌هایش ادامه داد تا اینکه گفت: اتفاقا من اغلب اینجایم ولی هرگز شما را ندیده‌ام. گفتم: عجیب است چون من هم اغلب می‌آیم. البته ما چند نفریم. با هم قرار داریم هر وقت تهران باران ببارد، اینجا دور هم جمع شویم. شاید شما روزهای آفتابی می‌آیید. البته اگر دلتان بخواهد شما هم می‌توانید روزهای بارانی با ما باشید. اما پیش از آنکه جوابم را بدهد نگاهی به ساعت مچی‌اش انداخت. به سرعت در خودکار را گذاشت، روزنامه را لوله کرد، بلند شد و خداحافظی کرد و رفت. من ته نسکافه‌ام را خوردم و در حال به خودم گفتم: چه انسان مطبوعی. ای کاش باز او را ببینم. باران بند آمد. من هم رفتم. با اینکه پاییز بود، از باران خبری نبود. تا اینکه یک روز آسمان تهران ابری شد. من هم از فرط اشتیاق عازم پاتوق شدم. حدسم درست بود. هیچ کدام از دوستان نیامده بودند. یک راست رفتم سر میز خودمان. با یک فنجان قهوه‌ی ترک و یک لیوان آب سرد. دیدم انگار مشتری قبلی چند صفحه از روزنامه‌اش را جا گذاشته. برخاستم رفتم لب پیشخوان. گفت: شرمنده‌ام. مرا ببخشید. امروز دست تنها هستم. می‌خواهم خواهش کنم این قهوه‌ی فرانسه را بدهید به آن آقایی که بیرون نشسته. گفتم چشم و قهوه را در لیوان کاغذی با یک بسته قند دو حبه‌ای و یک قاشق پلاستیکی بردم بیرون. دیدم آقایی با لباس زرد نشسته. قهوه را روی میز گذاشتم. اما همین که چشمم به چشمش افتاد، یکه خوردم. با خودم گفتم چه قدر آشناست. گفت: ممنون. گفتم: نوش جان. گفت: چرا شما زحمت کشیدید؟ من با تعجبی آشکار گفتم: ببخشید ما همدیگر را از کجا می‌شناسیم؟ خندید و گفت: از افلاهرتی اسکار وایلد. یادتان آمد؟ با دهان باز گفتم: شما رفتگر هستید؟ خندید و گفت: بله. گفتم: اجازه می‌دهید من هم قهوه‌ام را بیاورم اینجا کنار شما بنشینم؟ گفت: بفرمایید. گفتم: راستی چرا شما تشریف نمی‌آورید داخل؟ گفت: من معمولا با لباس کار وارد نمی‌شوم. محل کارم منطقه‌ی سه است. اگر بخواهم بروم منزل، لباس عوض کنم و برگردم، بیچاره می‌شوم. از اینجا تا قرچک خیلی دور است. چند ساعت طول می‌کشد تا دوباره برگردم. من همچنان با حیرت و دهان باز می‌گویم: شما واقعا رفتگر هستید؟ می‌گوید: بله. تعجب شما به خاطر این است که قهوه می‌خورم؟ یا چون اسم اصلی اسکار وایلد را می‌دانم؟ راستی شما می‌دانید آشغال‌ها چه تفاوتی با زباله‌ها دارند؟ خندیدم و گفتم: چند حرف است؟ گفت: نه. جدا دانستنش خیلی اهمیت دارد. پای منافع ملی‌مان در میان است. گفتم: نه. چه تفاوتی دارند؟ گفت: تفاوت دارند. زباله‌ها قابل بازیافتند، در حالی که آشغال‌ها را باید دور ریخت. 👇👇👇
من باز با تعجب گفتم: جدا؟ گفت: راستش این تعجب‌های شما باعث می‌شود من خیال کنم در حقم اجحاف شده. در حالی که قهوه خوردن یا بلد بودن اسم اسکار وایلد برای حل جدول‌ها مهم نیست، برای من مهم دانستن تفاوت زباله‌ها و آشغال‌هاست و من تفاوت اینها را می‌دانم و به کاری که می‌کنم مفتخرم. با او محکم دست دادم و گفتم: قهوه را میهمان من هستید. خندید و گفت: ممنونم ولی اینجا معمولا قهوه‌ی بیرون بر را پیش پیش حساب می‌کنند. وقت دیگر شاید. نویسنده: محمد صالح علاء «دوازده حرف؛ از کتاب “کاپوچینو، کیک پنیر”» @MER30TV 👈💯
🌙 خدای خوبم 🌙 به حق این شب زیبا 🌙 به حق مهربانیت 🌙 به حق بزرگی وجلالت ✨ غم وغصه رااز دل عزیزانم دورکن ✨ لبشون رو خندان ✨ دردهاشون رو درمان ✨ ودلشون رو آروم کن 🌛شبتون بخیر🌜 @Mer30TV 👈💯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دلا ! چو غنچه ، شکایت ز کار بسته مکن که باد صبح ، نسیم گره گشا آورد🌸 👤 حافظ سلام ❤️ صبحتون پر نشاط و با طروات🌹 @MER30TV 👈💯
شادی در زندگی...(رادیو مرسی) - @mer30tv.mp3
5.36M
من امروز میخوام یک راز خیلی مهم درمیون بذارم باهاتون🍁🔐 #رادیو_مرسی @MER30TV 👈💯
*عکسی از یک شهید ایرانی که با هزاران پیام جهانی شد* 📸 اين عكس ٢٨ اسفند ١٣٦٣ در جنوب بصره گرفته شده است. استخبارات عراق بعد از شکست در عملیات کربلای ۵، برای ترمیم ابعاد خبری و جهانی آن خبرنگاران را به بازديد صحنه درگيري با ايران، برده است، عكاسی به نام "پاولوسکی" عكسی از يك *شهید بسيجی جوان* مي‌اندازد كه جاودانه مي‌شود، و کل دنیا را حیرت‌زده می‌کند. 🎙 خبرنگاران برای *عکس این شهید* می‌نویسند: *💬 پسرك آرام خوابيده، مثل هر پسر جواني كه پس از ساعت‌ها تلاش، به خواب سنگيني فرورفته باشد، رنگ چهره‌اش نشان مي‌دهد چند روزي‌ست كه همين جا آرميده. قيافه‌ی زيبا و معصومش نشاني از وحشت و درد ندارد. حالت دست‌هايش شبيه كسي است كه در خنكاي يك سحر بهاري، شيرين‌ترين قسمت از بهترين خواب‌هاي عالم را تجربه مي‌كند. جورابش نو است. او تنها كسي نيست كه لباس تميز و عطر، براي عمليات كنار مي‌گذاشت. كفش به پا ندارد. كوله پشتي‌اش خاليست. فانوسقه‌اش باز شده. پسر رشيدمان، آنقدر عميق خوابيده بوده كه هرچه داشته، برده‌اند و او بيدار نشده است. و يك دنيا گل وحشي بدن نازنين‌اش را در برگرفته‌ است.* @MER30TV 👈💯
خـانـمـه خـیـاط گـفـت : مـادر بزرگم اينطوری به مــن یاد داد که چطور مستقيم بخیه بزنم و بدوزم😃 *به کابل جان سلام @MER30TV 👈💯
قوی تر از یک مادر هم وجود داره؟ در یکی از شهرهای هند این مادر تونسته بعد از تعقیب یک کیلومتری یوزپلنگ و نبرد با آ«، بچه رو از آرواره هاش نجات بده @MER30TV 👈💯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این ترفندها رو یادبگیرین ، موقع کادو دادن به دردتون میخوره😉🎁 @MER30TV 👈💯