#داستان_شب
قسمت سوم
#تولستوی
او در مزرعهاش ذرت کاشته بود. در آخر تابستان، ذرتها بزرگ و پربار شده بود. پاهوم با خود میگفت: «حالا بیشتر از سال قبل ذرت دارم.» او تمام ذرتها را فروخت و پول زیادی به دست آورد.
در پاییز، او تصمیم گرفت که در تمام مزرعهاش ذرت بکارد. مردم دهکده به او گفتند: «پاهوم، دست نگهدار. بهتر است بعد از برداشت محصول ذرت، یونجه بکاری. چند رأس دیگر گاو و اسب بخر و آنها را در زمینهایت رها کن تا علفها را بخورند. آنوقت، بعد از دو سال، دوباره ذرت بکار.»
پاهوم میدید که کشاورزان راست میگویند؛ ولی از این موضوع خیلی عصبانی بود. او حالا مجبور بود که در بیشتر زمینهایش یونجه بکارد و فقط در قسمت کوچکی از آن ذرت بکارد.
پاهوم با خود گفت: «من از کاشتن ذرت بیشتر پول درمیآورم تا از پرورش گاو. این کار، سود زیادی برای من ندارد. با فروختن شیر گاوها نمیتوانم پولدار شوم. باید بازهم زمین بیشتری به دست بیاورم.»
او میخواست زمین بیشتری بخرد، ولی در آن روستا، دیگر زمین خالی زیادی وجود نداشت. بیشتر زمینهای اطراف دهکده، اکنون پر شده بود. کشاورزان زیادی هم به آنجا آمده بودند و زمین میخواستند.
پاهوم مدتی به دنبال زمین خوبی گشت؛ ولی پس از چندی از به دست آوردن آن ناامید شد. مجبور شد که تعداد دیگری گاو بخرد و آنها را در مزرعه خود رها کند، ولی او از فروختن شیر آنها، کمتر از فروش ذرت پول به دست میآورد؛ بنابراین، دیگر نمیتوانست بهسرعت پولدار شود.
مدتی بعد، مردی که از آن دهکده میگذشت، در مزرعه پاهوم ایستاد تا از او مقداری غذا بخرد. پاهوم او را به خانه خود دعوت کرد تا باهم چای بنوشند.
پاهوم و آن مرد، دور میز نشستند. همسر پاهوم برای آنها چای آورد. خودش هم کنار آنها نشست و برایشان چای ریخت. آنها همینطور که چای مینوشیدند، باهم از این در و آن در صحبت میکردند. در بین گفتگوهایشان، آن مرد از دهکدهاش همصحبت کرد: «دهکده ما، در سرزمین بَشکِرها قرار دارد. سرزمین بشکرها تا اینجا خیلی فاصله دارد. آن سرزمین زیبا، نزدیک رودخانهای واقع شده و جای بسیار خوبی است.»
زن پاهوم پرسید: «بشکرها دیگر کی هستند؟»
– «بشکرها آدمهای ثروتمندی هستند که در سرزمین زیبایی بهراحتی زندگی میکنند. در سرزمین آنها، هیچکس فقیر نیست. بشکرها مقدار زیادی زمین دارند که آنها را خیلی ارزان به دیگران میفروشند.»
پاهوم با شنیدن این خبر، از خوشحالی به هوا پرید: «من باید مقداری از زمینهای آنجا را به دست بیاورم.» بعد، از مهمان خود پرسید: «سرزمین بشکرها تا اینجا چه قدر فاصله دارد؟ من میخواهم همین فردا بهطرف آنجا حرکت کنم. بگو از چه راهی باید به آنجا بروم؟»
آن شب، پاهوم به همسرش گفت: «من میخواهم به سرزمین بشکرها بروم و مقدار زیادی از زمینهایشان را بخرم. باید آنقدر زمین به دست بیاورم که از همه مردم آنجا ثروتمندتر بشوم.»
پاهوم آن شب را راحت خوابید. فردای آن شب، او دهکده را ترک کرد و بهطرف سرزمین بشکرها به راه افتاد. پاهوم مقدار زیادی پول با خودش برداشته بود، از زن و پسرهایش خداحافظی کرده بود؛ سوار اسبش شده بود و از ده خارج شده بود. در بین راه با خودش فکر میکرد: «اول مقدار زیادی زمین میخرم؛ بعد به مزرعه خودم برمیگردم و خانوادهام را با خودم به آنجا میبرم.»
پاهوم سر راهش در شهری توقف کرد تا برای بشکرها هدیههایی بخرد. با خودش فکر میکرد: «اگر این هدیهها را به بشکرها بدهم، آنها زمینهایشان را به قیمت کمتری به من میفروشند.»» با این فکر، یک جعبه بزرگ چای و چند بطری نوشیدنی خرید.
او آن شب را در همان شهر گذراند و فردای آن شب بهطرف سرزمین بشکرها به راه افتاد. قبل از ظهر به یک رودخانه رسید و از آن عبور کرد. سرزمین آنسوی رودخانه، شبیه زمینهای دهکده پاهوم نبود. خاک آنجا خیلی خوب بود، ولی مزرعهای در آن دیده نمیشد. بشکرها کشاورز نبودند و در خیمه زندگی میکردند. آنها نه ذرت میکاشتند و نه حیواناتشان را در مزرعه نگه میداشتند. گاوها و گوسفندهای آنها، آزادانه به هر جا که میخواستند، میرفتند. این حیوانات، در یکتکه زمین میچریدند و تمام علفهای آن را میخوردند؛ بعد، بشکرها آنها را به قسمت دیگر میبردند تا در آنجا بچرند. هر وقت هم که لازم بود، بشکرها خیمههایشان را برمیچیدند و از جایی بهجای دیگری میرفتند. آنها مردم خوشبخت و شادمانی بودند.
بشکرها وقتی پاهوم را دیدند، از خیمههایشان بیرون آمدند؛ بهطرف او رفتند؛ به رویش لبخند زدند و با شیر تازه از او پذیرایی کردند....
ادامه فردا شب...
@MER30TV 👈💯
#داستان_شب
قسمت چهارم
#تولستوی
پاهوم جعبه چای را به آنها هدیه کرد و بعد بهطرف بزرگترین خیمهای که در آنجا بود رفت. رئیس بشکرها که در آن خیمه زندگی میکرد، از آن خارج شده و بهطرف پاهوم رفت. پاهوم بطریهای نوشیدنی را به رئیس بشکرها هدیه کرد. او لبخندی زد و گفت: «تو برای چه به اینجا آمدهای؟ از ما چه میخواهی؟» بعد پاهوم را با خود به داخل خیمه برد.
وقتی در خیمه کنار هم نشستند، پاهوم گفت: «من مقداری زمین میخواهم. قصد دارم که در اینجا مزرعهای درست کنم.»
رئیس پرسید: «چه قدر زمین میخواهی؟»
پاهوم گفت: «من مقدار زیادی پول آوردهام و میخواهم در مقابل آن، از شما زمین بگیرم.» بعد پولهایش را به رئیس بشکرها نشان داد.
رئیس، نگاهی به پولهای پاهوم و نگاهی به خود او انداخت. آنوقت لبخندی زد و پرسید: «فکر میکنی که پاهایت نیرومند است؟»
پاهوم گفت: «بله ولی چرا درباره پاهای من سؤال میکنید؟!»
رئیس خندید و جواب داد: «چون فردا باید خیلی راه بروی.» بعد پاهوم را از خیمه بیرون برد و به او گفت: «فردا صبح، باید از بالای آن تپه حرکت کنی و بهطرف شرق بروی. وقتی مدت زیادی بهطرف شرق رفتی، باید بهطرف جنوب بپیچی و مقدار زیادی بهطرف جنوب بروی. بعد راه خود را کج کنی و مدتی در جهت غرب حرکت کنی. آنگاه باید بهطرف شمال بروی و ازآنجا به همینجا بازگردی. تو باید فردا با راه رفتن خود یک مربع بزرگ درست کنی؛ ولی یادت باشد که باید قبل از تاریک شدن هوا به اینجا بازگردی. اگر تا قبل از غروب خورشید به اینجا برگردی، تمام زمینهای داخل این مربع بزرگ را به تو میدهم، ولی … ولی اگر دیرتر از غروب آفتاب به اینجا برسی، هم زمینها را از دست میدهی و هم تمام پولهایت مال من میشود.»
روز بعد، هنگام سحر، پاهوم و بشکرها روی نوک تپه جمع شدند. هوا تاریک و سرد بود. همگی آنجا ایستادند و منتظر بالا آمدن خورشید شدند.
پس از نیم ساعت، رئیس بشکرها گفت: «بهطرف مشرق نگاه کن. خورشید دارد بالا میآید.» بعد کلاهش را به زمین انداخت و گفت: «حالا این چوبها را بگیر و ازاینجا به راه بیفت. یادت باشد که قبل از غروب خورشید باید به اینجا بازگردی.» پسازآن پولهای پاهوم را گرفت و روی کلاه گذاشت.
پاهوم خندید و گفت: «من نمیخواهم راه بروم؛ میخواهم تمام راه را بدوم.»
کمکم خورشید بالا آمد و اندکی بالاتر از افق قرار گرفت. پاهوم رویش را بهطرف چپ کرد و نگاهی به خورشید انداخت. بعد به راه افتاد و بهطرف زمینهای پایین تپه دوید. او چکمههای خوبی به پا کرده بود و خیلی سریع میدوید. چوبهایی را که از رئیس بشکرها گرفته بود، در دست داشت. رئیس، آن چوبها را به او داده بود تا آنها را در زمین فروکند و با آنها یک مربع بزرگ بسازد. پاهوم بهسرعت میدوید.
وقتی به پایین تپه رسید، کمی ایستاد و یکی از چوبها را در زمین فروکرد. آنگاه دوباره شروع به دویدن کرد. چند دقیقه بعد، با خود فکر کرد: «نباید تمام راه را بدوم. باید آهستهتر بروم تا خسته نشوم. اگر مدت زیادی با همین سرعت بدوم، نفسم میگیرد و زود از پا میافتم. باید آهستهتر راه بروم.»
یک ساعت دیگر هم راه رفت و چوب دوم را در زمین فروکرد. آنگاه برگشت و به بالای تپه، نگاه کرد. بشکرها هنوز روی تپه ایستاده بودند و به او نگاه میکردند. از آن فاصله زیاد، آنها خیلی کوچک به نظر میآمدند. پاهوم با خود گفت: «امروز باید مقدار زیادی زمین به دست بیاورم.»
بهاینترتیب، پاهوم در حدود سه فرسنگ به سمت مشرق، بهطرف خورشید راه رفت. تقریباً پس از هر ساعت راه رفتن، میایستاد و یک چوب در زمین فرومیکرد.
در تمام این مدت، پاهوم برای استراحت در هیچ جا توقف نکرد. هر وقت که خسته میشد، به خود میگفت: «امروز باید در حدود هشت نه فرسنگ راه بروم. نباید وقتم را با استراحت کردن تلف کنم.»
حالا خورشید بالاتر آمده بود. هوا خیلی گرم شده بود. پاهوم ایستاد و نیمتنهاش را درآورد. بعد بهطرف جنوب، جایی که خورشید اکنون در آنجا بود، پیچید. او اکنون دومین ضلع مربع بزرگ را میپیمود. ضلعهای این مربع مستقیم نبود؛ چون پاهوم در خط مستقیم راه نمیرفت. او در بین راه، گاهی به قطعه زمین باصفایی میرسید؛ قطعه زمینی که برکهای با درختهای سرسبزی یا علفزارهای وسیعی در آن وجود داشت. هر وقت او چنین زمینی را میدید، با خود میگفت: «این قطعه زمین هم باید در زمینهای من قرار بگیرد.» بهاینترتیب مجبور میشد که دور این قطعه زمین حرکت کند و چند چوب در خاک فروکند تا آن قطعه زمین، هم مال او شود.
حالا خورشید با شدت زیادی میتابید. هوا حسابی گرم شده بود. پاهوم درِ قمقمهاش را باز کرد و مقداری آب نوشید. کمی هم نان خورد و باز به راه افتاد.
ادامه فردا شب...
@MER30TV 👈💯
#داستان_شب
قسمت آخر
#تولستوی
روز، از نیمه گذشته بود که پاهوم بهطرف غرب پیچید. اکنون او از تپه خیلی فاصله داشت.
پاهوم سومین ضلع مربع بزرگ را میپیمود. حالا فقط چهار یا پنج تکه چوب در دستش باقیمانده بود. او نیمتنه و قمقمهاش را در بین راه گذاشته بود تا سریعتر به راه خود ادامه دهد. با خودش گفت: «باید بهطرف آن درختهای زیبا بروم. آنها هم باید در میان مزرعه من قرار بگیرند.» ولی بعد فکر کرد: «نه آنها ازاینجا خیلی فاصله دارند و من فرصت زیادی ندارم.
زمین من لازم نیست که حتماً چهار ضلع داشته باشد. بهجای مربع اگر مثلث هم باشد، عیبی ندارد؛ چون من باید از همینجا بهطرف تپه بروم.»
پاهای پاهوم در چکمههایش زخم شده بود. او چکمههایش را از پا درآورد و شروع به دویدن کرد. حالا مستقیم بهطرف تپه میرفت. او فرصت زیادی نداشت. بااینکه خیلی خسته شده بود، یکلحظه هم به زمین نمینشست. دیگر عصر شده بود و خورشید با افق فاصله زیادی نداشت.
سنگها به پاهای پاهوم فرومیرفتند و آنها را زخمی میکردند. پاهوم یکبار هم محکم به زمین خورد و سرش شکست؛ ولی زود برخاست و سریعتر از قبل بهطرف تپه دوید.
کمکم بشکرها را بالای تپه میدید. آنها بالا و پایین میپریدند و برای او فریاد میکشیدند. حالا خورشید به رنگ قرمز درآمده بود و تقریباً در خط افق قرار داشت. پاهوم اندیشید: «امروز مقدار زیادی زمین به دست
آوردم.» بعد فکر کرد: «آیا میتوانم سروقت به بالای تپه برسم؟» چشمش به رئیس افتاد: «پیرمرد پایش را روی پولهای من گذاشته و دارد میخندد.»
پاهوم به تپه نزدیکتر شد. کمکم به پایین تپه رسید. حالا خورشید از خط افق کمی پایینتر رفته بود. پاهوم چشمانش را بست. خیلی خسته شده بود. نفسی تازه کرد و با خستگی شروع به بالا رفتن از تپه کرد.
آهستهآهسته بالا میرفت و به نوک تپه نزدیک میشد. باز بالاتر رفت و بازهم بالاتر. حالا فقط چند قدم با نوک تپه و بشکرها فاصله داشت. چند نفر از بشکرها، دست دراز کردند؛ آستین پیراهنش را گرفتند و او را بالا کشیدند.
پاهوم بیچاره به بالای تپه رسید؛ ولی در آخرین لحظه، با سر به زمین خورد. درست در لحظهای که دستش به کلاه رئیس و پولها رسید، قلبش از کار ایستاد. پاهوم مرده بود!
بشکرها گودالی در زمین کندند و او را در آن قرار دادند. طول این گودال در حدود پنج قدم و عرض آن تقریباً دو قدم بود. این گودال کوچک، تمام زمینی بود که پاهوم حالا به آن احتیاج داشت.
پایان
..........
حضرت علی علیه السلام می فرمایند:
اگر از طمع پیروی کنی، تو را نابود خواهد کرد.
@MER30TV 👈💯