#داستان_شب
تازه شالیزارها را درو کرده بودند. من و برادرم میخواستیم بیرون برویم؛ چون هم میخواستیم گلبازی کنیم و هم برویم ماهی بگیریم.
مادرم در خانه را قفل کرده بود و کلیدش را زیر سرش گذاشته بود؛ چون ما همیشه به رودخانه میرفتیم و میترسید غرق شویم.
من و برادرم آرامآرام داشتیم لب پنجره اتاق پذیرایی میرفتیم تا مثل خیلی از مواقع مخفیانه از پنجره فرار کنیم. مادرم یکباره بیدار شد. سریع وارد حیاط شدیم و مادرم به دنبالمان افتاد. ماهم سریع کنار تخت چندین نفرهی بزرگ فلزی داخل حیاطمان رفتیم. مادرم که با چوب و سنگ دنبالمان میافتاد ما دور تخت میچرخیدیم، اگر به سمت سرمان چوب پرت میکرد سریع سرمان را خم میکردیم، اگر هم سمت پاهایمان چوب یا سنگ یا کفش پرت میکرد سریع جا خالی میزدیم. مادرم عصبانی شد و با نگاهی روبه آسمان گفت:«خدایا! این دوتا چقدر دیونن.»
سپس با اخمی به ما افزود:«بذارین الان تنبیهتون کنم کمتر تنبیهتون میکنم، اگه برین رودخونه و برگردین چند برابر تنبیهتون میکنم.»
پس از چند دقیقه کوتاه موقعیت که مناسب شد به برادرم اشاره کردم سمت دیوار فرار کند؛ چون اگر به سمت در میرفتیم تا در را باز میکردیم سریع مادرم ما را میگرفت. برادرم سمت دیوار گریخت و من هم سریع سمت دیوار رفتم، دستهایم را روی لبهی دیوار گذاشتم و زود خودم را آن طرف دیوار پرت کردم و گریختم.
درحالیکه من و برادرم داشتیم خندهکنان و با شوق زیاد میدویدیم، مادرم کنار دیوار ایستاد و گفت:«اگه جرأت دارین الان برنگردین خونه. غروب میایین خونه اونوقت میدونم چجوری حقتون رو بذارم کف دستتون. دارم براتون.»
من و برادرم از مغازه یک تیغ خریدیم، سمت شالیزارها رفتیم. من و برادرم طبق معمول با ساقههای شلتوک و تیغ، نوع خاصی از فلوت و ساز دهنی درست کردیم. گاهی من ساز میزدم و برادرم همراه با ساز زدنم، نوای شرشر آب و آواز پرندگان میرقصید و گاهی هم برادرم مینواخت و من میرقصیدم، گاهی هم برای بقیه ساز درست میکردیم و یادشان میدادیم که چگونه بنوازند.
چوپانها هم از شنیدن نوای ساز زدنمان لذت میبردند. البته تنها ایراد این نوع سازها این بود که یکبار مصرف بودند؛ چون جنسشان از ساقهی برنج بود و این نوع ساقهها در عرض چند ساعت خشک یا نیمهخشک میشدند و از نفس میافتادند.
من و برادرم برای خودمان یک تیم بودیم و دیگران هم یک تیم، سپس با گِل شالیزارها به دنبال هم میافتادیم و گلبازی میکردیم. در آخر هم روی ساقههای نیمهمرطوب و تلنبار شده شلتوکها پشتک میزدیم و غلت میخوردیم، میخندیدیم و ذوق میکردیم.
پس از حدود یک ساعت من و برادرم با یک پوشال کولر آبی به رودخانه رفتیم و مثل خیلی از مواقع حتی از صیادهایی که با تجهیزات کامل ماهی میگرفتند هم بیشتر ماهی میگرفتیم و آنها متعجب میشدند.
غروب هنگام من و برادرم دست در دست هم داشتیم به خانه برمیگشتیم، با خودمان فکر کردیم اگر به خانه مادربزرگمان برویم و شب آنجا بخوابیم و فردا به خانه برویم مادرمان تنبیهمان نخواهد کرد.
به خانه مادربزرگمان رفتیم. فردا صبح من سرخوش و با خیالی آسوده سمت خانهمان رفتم. مادرم داشت حیاط را میشست و جارو میزد، اخم کرده به من گفت:«فکر کردی میری خونه مامان بزرگ، دیگه کاریت ندارم؟ خب الان همونجا وایسا کارت دارم.»
آن لحظه شگفتزده شدم، خندههایمان پریدند و تا توانستم پا به فرار گذاشتم. وقتی به خانه مادربزرگم رسیدم وضعیت را برای برادرم توضیح دادم و گفتم:« داداش! الان به نظرت چکار کنیم؟»
آنگاه من یک دست مادربزرگم را گرفتم و برادرم یک دستش را و همراهاو به خانهمان رفتیم و مادربزرگم چند ساعتی خانهمان ماند. آن روز مادرم تنبیهمان نکرد و من و برادرم از این اتفاق سرخوش بودیم. دفعه بعد که باز هم شیطنت کردیم مادرمان چندبرابر تنبیهمان کرد و گفت:« اینم به جای دفعه قبل که تنبیهتون نکردم.»
✍ #مصطفی_باقرزاده
@MER30TV 👈💯
هرچه هم دست و پا می زدم بی فایده بود، بی شک اگر آن لحظه خواهرم نبود و برای نجات دادنم دست و پا نمی زد، در همان لحظه پر گشوده بودم» در این فکر بودم که با صدای حاکی از خشمِ مادرم از فکر پریدم، او در حالیکه دست خواهرم را گرفته بود، دست دیگرش را تکان می داد و می گفت:« بار آخرت باشه که نوه ی عزیزمو می زنی» خواهرم بهت زده گفت:« مامان پس خودت چرا وقتی داداشم بچه بود رو کتک می زدی!؟» مادرم چشم غره ای کرد و ادامه داد:« داداشت که خود شیطون بود، ولی نوه ی عزیزم نه، چجوری دلت میاد بچه به این مظلومیو کتک می زنی؟» من هم از رفتار مادرم متعجب شده بودم؛ اما ترجیح دادم صحبت نکنم،خواهرم بهت زده تر از قبل گفت:« خب بچم،خیلی لوسه، تا یه ذره بهش اخم می کنی میزنه زیر گریه، خیلی شیطونم هست، دیروز با مشت زده تو چشمم، هر روز صبا با دوستاش میره خاک بازی، شب با لباسای خاکی برمی گرده و.. » مادرم حرفش را برید و خواهرزاده ام را در آغوش کشید و بوسید، سپس با لبخندی گفت:«من کاری به این حرفا ندارم، وای به حالت اگه دفعه ی دیگه حتی بهش اخم کنی..اونموقع دیگه برام مردی» سپس بوسه ای دیگر بر پیشانی خواهرزاده ام زد و به او گفت:«عزیز دلم، الان به داییت می گم ببرت لب رودخونه»
#مصطفی_باقرزاده
@MER30TV 👈💯