فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹
💌 #ڪــلامشهـــید
کارتان را برای خدا نکنید ،
برای خدا کار کنید ...
تفاوتش فقط همین است که ممکن است حسین علیه السلام در کربلا باشد و من در حال کسب علم برای رضای خدا
🌷شهید سیدمرتضی آوینی🌷
📽🍃| #کلیپ...
از آوینی فقط
کسی شبیه #آوینی 🕊
مےتواند روایت کند
و قلم بزند...
#یادکنیم_شهدا_را_با_ذکر_صلوات🌷
@Ebrahim_navid_delha
Ⓔⓑⓡⓐⓗⓘⓜⓝⓐⓥⓘⓓ
•••••••••••••••••••••••••••••••
❀↜انتشار با درج لینک مجاز است.✌️
مِــعـراجٌ الشُّــهَـدا
🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤 #معرفی_شهدا #شهید_سید_حمید_میرافضلی ❤️🌷 بزن بهادری که پابرهنه میجنگید #حر_زمانه_خود
🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤
#معرفی_شهدا
#در_ادامه
شهید سید حمید میرافضلی ❤️🌷
حمید دانست بیبی صاحب معرفتی است که او فاقد آن است. این آگاهی سرآغاز فروریختن همه باورهای حمید شد. دانست که شناختش از خود و حوادث پیرامونش آنقدر کم است که دیگر نمیتواند مثل گذشته در مقابل انتقادهایی که از او میشد دفاع کند😔. حمید میدانست دچار بحران شده است. همین بحران او را به تنهایی و انزوا کشاند. سیدحمید که فکر میکرد بزنبهادر محله است، دنیا را در همین محله میدید؛ حالا درمانده و حیران شاهد شجاعت کسانی بود که همواره آنها را بزدل و ترسو میدانست؛ کسانی که از نزدیک شدن به او تردید داشتند و حمید تردید آنها را از ترس آنها میدانست😕.
قبل از اینکه حمید فرصت یابد که خود را از حیرت اتفاقات دوران انقلاب و شهادت برادر برهاند، عراق به کشورش حمله کرد. خیلی زود جوانهای همسن و سال و حتی کوچکتر از حمید دستهدسته راهی جبههها شدند.
حمید هر روز در کوچه و محله به بچههای آشنایی برمیخورد که لباس خاکی سادهای بر تن و ساکی بر دوش راهی مسجد یا محل اعزام نیرو بودند تا اعزام شوند. بچههایی که تا حالا در هیچ یک از دعواهای محلی حمید دیده نشده بودند🙂. بچههایی که در جیب هیچکدامشان چاقوی ضامندار دیده نمیشد. بچههای آرام و سربهراهی که در مدرسه درسخوان بودند. کسانی که حتی یک بار در مقابل معلم خود نایستاده بودند؛ برای هیچیک از همشاگردیهای خود چشمغره نرفته بودند؛ اما مدتی بعد عکس خندان آنها بر در و دیوار محله نصب میشد و جسد تکهتکه آنها را به عنوان شهدای جنگ تشییع میکردند .
🍃 @ebrahim_navid_delha 🍃
مِــعـراجٌ الشُّــهَـدا
🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤 #معرفی_شهدا #در_ادامه شهید سید حمید میرافضلی ❤️🌷 حمید دانست بیبی صاحب معرفتی است که ا
🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤
حتی برادرهایش را میدید که به جبهه میرفتند. بیبی را میدید که با زنهای محله به مسجد میروند تا کلاه و دستکش و لباس گرم برای آنها ببافند. در تمام این دوران، سید حمید در سکوت به تماشا ایستاده بود. نسبت او با مردم مثل گذشته گسسته بود، اما آنچنان در مقابل بزرگی جوانانی که مشتاقانه به استقبال مرگ میرفتند خود را کوچک میپنداشت که جسارت نزدیک شدن به آنها را در خود نمیدید😞. تنها پناه سیدحمید، دوستان سابقش بودند که سید در کنار آنها هم احساس غربت میکرد. دیگر تاب خندههای آنها را نداشت. حس میکرد در میان جمع مترسکها نشسته است؛ مترسکهایی که دستشان برای کلاغهای مزاحم هم رو شده است. خلاء درونی سید، هرروز بیشتر میشد. باید کاری کرد. باید از پیله خودش بیرون میآمد و به پیلهای که حتی بیبی جزئی از آن است میرسید. باید راز این سرگشتگی را بیابد؛ باید شجاعت از نوع دیگر را تجربه کند😌؛ اما چگونه به آنها نزدیک شود؟ آیا سیدحمید را با سابقه و ذهنیتی که از او دارند خواهند پذیرفت. در همین دوران اولین پیشنهاد، هرچند به شوخی، به او شد.
یکی ازکامیوندارها که کاروان کمکهای مردمی به جبهه را بار زده بود. سیدحمید را دور میدان دید و به شوخی به او گفت: تو دیگه نمیخوای آدم بشی؟ سید: گفت چه جوری؟ راننده گفت: چه جوریش با من.
شب رفته بود پشت در توی سرما خوابیده بود😳. راننده کامیون که قول حمید را باور نداشت، خود را در مقابل عمل انجام شده میدید. او را با اکراه با خود به جبهههای جنوب برد.
اولین سفر حمید به جنوب، سفر از نقطهای جغرافیایی به نقطهای دیگر نبود. هجرتی بود دایمی و مستمر از عالم اوهام به عالم معنا. او به راهی رفت که تقدیر برایش رقم زده بود. رفتار حمید در روزهای نخست همانند کسانی بود که سالها در تاریکی زیسته و از نور گریزانند. اما سید توانست چشمان خود را باز کند و با حیرتی آمیخته به شوق، نظارهگر دنیایی باشد که از کودکی به دنبال آن بوده است.
حمید خیلی زود دریافت آنچه که سالها در دنیای پیرامون به دنبال آن بوده است، در وجود خودش نهفته بوده است. دانست در تمام این سالها بیهوده خدا را با حواس ظاهریاش میجسته. خیلی زود شیدا شد😍.
نفس خودش رو به حساب میکشید. «حاسبوا قبل ان تحاسبوا و موتوا قبل ان تموتوا»؛ بمیرید قبل اینکه شما را بمیرانند و حساب کنید قبل از اینکه از شما حساب بکشند. همیشه و همهجا با پای برهنه میرفت.
میگفتیم چرا پابرهنه میری؟🤔 میگفت راحتترم، اما واقعاً چیز دیگری را میدید که ما نمیدیدیم. چه دیده بود که ما نمیدیدیم؟
#ادامه_دارد
🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤
╔ ═ 🌸═ ══ ═🕊⚘ ═ ╗
@ebrahim_navid_delha
╚ ═ ⚘🕊═ ══ ═🌸 ═ ╝
♻️ #نمازاول وقت
🗣 #وقت_نماز که میشه بگو:
خدایا من بناست با نماز با #ادب بشم.☺️
خوشگل #وضو بگیرید😊.
شالاب شالاب نکنیم تا آب رو روی دستای خودمون بریزیم.😐
مثلا میخوایم یه کار #محترمانه انجام بدیما☺️..!
تو اگه بخوای جلوی #مهمان میوه رو بشوری و بهش بدی چجوری می شوری❓🤔 محترمانه می شوری دیگه ❗️😁
جلوی خدا بخوای وضو بگیری اینکه #نظافت نمیشه که دستاتو بکوبی و زود بری....😐
چیه ❓ 😐ناراحتی❓😑
میخوای خدا #توفیق نماز خوندن رو ازت بگیره❓❓❓😢
میخوای خدا بهت بگه: نمیخوام اصلا نماز بخونی😔...صدسال سیاه نماز نخون...
ناراحتی بهت یه دستور دادم..❓😔
"" ناراحتی که یه جا خواستم خدایی کنم برای تو و #بندگی تو رو ببینم...❓ ""👆👆👆⛔👆👆👆
اینقدر با #عجله⁉️😔
اینقدر بی حوصله⁉️😔
هرکی نمازش رو خوند #تعقیبات و رو نخوند و رفت،
خدا به ملایکه می فرماید: نماز بنده ی من رو بهش #پس بدید...♻️
من بهش گفتم الان هرچی بخوای من بهت میدم 😊اما اون بلند شد رفت ..😔
آخه کجا داره میره ❓🤔
کدوم امر دنیاشو میخواد درست کنه که تعقیبات رو نخونده رفت❓❓❓🤔
@ebrahim_navid_delha
✫┄┅═══════════┅┄✫
❀↜انتشار با درج لینک مجاز است.✌️
💜💫بِسْمِ رَبِّ الْشًّهیدْ...
📝🍃خـاطـراتِ شہـید...
روزے براے تحویلِ امانتے به شهر« تبنین » رفته بودیم. در راهِ برگشت صداے اذان آمد. احمد گفت: کجا نگهمیداری تا نماز بخوانیم؟
گفتم: ۲۰ دقیقهے دیگر به شهر مےرسیم و همانجا نماز مےخوانیم.
از حرفم خوشش نیامد و نگاهِ معنادارے به من کرد و گفت: من مطمئن نیستم تا ۲۰ دقیقهے دیگر زنده باشم..
و نمےخواهم خدا را درحالے ملاقات کنم که نمازِ قضا دارم.. دوست دارم نمازم با نمازِ #امامزمان(عج) و در همان وقت به سوے خدا برود...
#شہید_احمد_مشلب🌷🕊
#اللّٰهُمَّ_عَجِّلْ_لِوَليِّٖكَ_الْفَرَج »
#الهم_الرزقنا_شهادة_فی_سبیلک
#کمی_با_شهدا 🥀
#انتشاربالینک_صدقه_جاری_است
#یادکنیم_شهدا_را_با_ذکر_صلوات🌷
@Ebrahim_navid_delha
Ⓔⓑⓡⓐⓗⓘⓜⓝⓐⓥⓘⓓ
•••••••••••••••••••••••••••••••
❀↜انتشار با درج لینک مجاز است.✌️
مِــعـراجٌ الشُّــهَـدا
◇ ❁ ❥◇ ❁ °•❤️•° ❁ ◇❥ ❁ ◇ مـدافعـــــ عشـــ💞ـــق #هوالعشـــــــــق #عاشقانه_مذهبی #قسمت_شصت_پنج
◇ ❁ ❥◇ ❁ °•❤️•° ❁ ◇❥ ❁ ◇
مـدافعـــــ عشـــ💞ـــق
#هوالعشـــــــــق
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_شصت_شش 6⃣6⃣
دلشوره ی عجیبی دردلـــــم افتاده..قاشقم را پراز سوپ می ڪنم و دوباره خالی می ڪنم.نگاهم روی گلهای ریز سرخ و سفید سفره روی میزمـــــان مدام میچرخد...ڪلافه فوت محڪمی ب ظرفم می ڪنم..نگاه سنگین زیر چشمی مادرم را بخوبی احساس می ڪنم.پدرم اما بی خیال هرقاشقی ڪ میخورد بهبه و چهچح ای میگوید و دوباره ب خوردن ادامه میدهد..اخبارگوی شبڪِ سه بلند بلند حوادث روز رو با آب و تاب اعلام می ڪند...چنگی ب موهایم میزنم و خیره ب صفحــه تلویزیون📺 پای چپم را تِ ڪٰان میدهم.استرس عجیبی دروجودم افتـــــاده. ی دفعه تصـــــویر مردی ڪ بالباس رزم اسلحه اش راروی شانه گذاشته 👮و ب سمت دوربین لبخــــند میزند و بعد صحنه عوض میشود.....اینبار همـــــان مرد در چهارچوب قاب روی ی تابوت ڪ روی شانه های مردم حرڪت می ڪند.احساس حالت تهوع می ڪنم....
زنهایی ڪ باچادر مِشْ ڪٖی خودشان را روی تابوت میندازند...و همـــــان لحظه زیر نویس مراسم پرشڪوه شهید....
یدفعه بی اراده خـــــم میشوم و ڪنترل روڪنار دست مادرم برمیدارم و تلویزیون روخاموش می ڪنم...مادر وپدرم هردو زل میزنند ب من.😳 بادودست مُحْ ڪَم سرم را میگیرم و آرنجهام روروی میز میگذارم.
" دارم دیووووونه میشم خدا...بسع!"
مادرم درحالی ڪ نگرانی درصدایش موج میزند دستش را طرفم دراز می ڪند
ـ مامان؟...چت شد ؟
صندلی را عقب میدهم.
ـ هیچی حالم خوبه!
از جا بلند میشوم و سمت اتاقم میدوم.
بغض ب گلویم میدود...
" دلتنــ💔ــگتمم دیووووووونه! "
ب اتاق میروم و درراپشت سرم مُحْ ڪَمْ میبندم. احساس خفگی می ڪنم...
انگشتانم را داخل موهایم فرو میبرم...
تمـــــام اتاق دور سرم میچرخد آخرین بار همان تمـــــاسی بود ڪ نشد جواب دوووستت دارمت را بدهم...
همان روزی ڪ بدلم افتـــــاد برنمیگردی...
پنجره اتاقم را باز می ڪنم.و تاڪمر سمت بیرون خم میشوم. ی دم عمـــــیق..بدون بازدم! نفسم را درسینه حبس می ڪنم.لبهایم میلرزد...
" دلـــــم برای عطر تنت تنـــــگ شده!
این چند روز چقد سخت گذشت..."
خودم رااز لبه پنجره ڪنار می ڪشم و سلانه سلانه سمت میز تحریرم میروم... حس می ڪنم ی قَرنَست تورا ندیده ام.....
نگاهی ب تقویم 🗓روی میزم میندازم و همـــــانطور ڪ چشمانم روی تاریخ های سر میخورد.. پشت میز مینشینم..دستم ڪ ب شدت میلرزد را سمت تقـــــویم دراز می ڪنم و سرانگشتم را روی عددها میگذارم..چیزی در مغزم سنگینی می ڪند. فردا...فردا....
درسته!!! مرور می ڪنم تاریخی ڪ بینمـــــان صیغه موقت خـــــاندند همان روزی ڪ پیش خودم گفتم نود روز فرصت دارم تاعاشقققققققت💖 ڪنم..!
فردا همـــــان روز نودم ست...ینی با فردا میشود نود روز عاشششقی..نود روز نفس ڪشیدن بافِ ڪْرِ تووووووو...!
تمام بدنم سست میشود..منتظری خبرم دلم گواهی میدهد...
ازجا بلند میشوم و سمت ڪمدم میروم ڪیفم رااز قفسه دومش برمیدارم و داخلش را بابی حوصلگی میگردم.داخل ڪیف پولم عَ ڪْسِ سه درچهار تو با عبـــــای قهوه ای ڪ روی دوشت است بمـــــن لبخند میزند. .....ک
آه غلیظی می ڪشم و عَ ڪْسَ ات را از جیب شفافش بیرون می ڪشم.سمت تختم برمیگردم و خودم را روی تشڪ سردش رها می ڪنم.عَ ڪْسَ ات را روی لبهایم میگذارم و اشڪ ازگوشه چشمم روی بالشت لیز میخورد....
عَ ڪْس را ازروی لب ب سمت قلـــــبم می ڪشم..نگاهم ب سقف و دلـــــم پیش تووووست..!
♻️ #ادامه_دارد...
#داستان_عاشقانه_مذهبی 💘
#مدافع_عشق
@ebrahim_navid_delha
✫┄┅═══════════┅┄✫
❀↜انتشار با درج لینک مجاز است.✌️
#نماز_شب
⚜ از وجود نازنین پیامبرگرامی اسلام (صلیاللهعلیهوآله) نقل کردهاند که فرمودند:
«لَوْ عَلِمَ النّائِمُ عَنْ صَلاةِ اللَّيْلِ ما فاتَهُ مِنَ الثَّوابِ الْعَظِیمِ وَ الْأَجْرِ الْمُقِيمِ لَطالَ بُكاؤُهُ عَلَيْهِ»؛
🍃💐 اگر مردم فضیلت نمازشب را میدانستند، اگر برای خواندن آن بیدار نمیشدند، از غصه گریههای طولانی میکردند.
📚 ارشاد القلوب، ج۱، ص۸۹
@Ebrahim_navid_delha
Ⓔⓑⓡⓐⓗⓘⓜⓝⓐⓥⓘⓓ
•••••••••••••••••••••••••••••••
❀↜انتشار با درج لینک مجاز است.✌️
⚜بسم الله الرحمن الرحیم⚜
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ
🌼صلی الله علیک یا اباعبدلله
السلام علیک یا بقیه الله فی الارضه🌼
#ختم_چله
شروع چله 4☆11☆98
#چله_زیارت_حضرت_زهرا(س) 🌷
🌸اللّٰھُم ؏جِّل لِوَلیڪَ الفَرَجْ🌸
💠روز ♡ دهم ♡
به نیت سلامتی وظهور امام زمان (عج)،
ترڪ نگاه و افکارحرام ،و یڪ قدم نزدیڪ شدن به مهدی فاطمه (س)و برآورده شدن حاجات قلبی اعضای چله
🎀به نیابت از شهدای زنده 🎀
🕊🌷محمدرضا سنجرانی
🕊🌷خلیل تختی نژاد
#اینجا_بیت_شهداست
👇👇👇
@Ebrahim_navid_delha ⚘🕊
☀️بسم الله الرحمن الرحیم☀️
👈 امروز یکشنبہ
🌞 ۱۳ بهمن ۱۳۹۸ هجرے شمسے
🌙 ۷جمادے الثانے ۱۴۴۱هجری قمرے
🌲 ۲ فوریہ ۲۰۲۰ ميلادے
#ذکرروزیکشنبه_صدمرتبه
#یا_ذوالجلال_و_الاکرام🕊
به رسم هرروز اولین سلام صبحگاهی
به ساحت مقدس ولی عصر (عج)
السلام علیک یامنجی عالم بشریت✋
#ختم_قران
💠صفحه ۵۱۰
💠 جزء ۲۶
🌼دعای برکت روز:
🍀امام صادق(ع):وقتى صبح دمید بگو:
(الحَمدُللهِ فالِقِ الإِصباحِ،سُبحانَ رَبِّ المَساءِ وَالصَّباحِ،اللّهُمَّ صَبِّح آلَ مُحَمَّدٍ بِبَرَکَةٍ وعافِیَةٍ، وسُرورٍ وقُرَّةِ عَینٍ . اللّهُمَّ إنَّکَ تُنَزِّلُ بِاللَّیلِ وَالنَّهارِ ما تَشاءُ، فَأَنزِل عَلَیِّ و عَلى أهلِ بَیتی مِن بَرَکَةِ السَّماواتِ وَالأَرضِ رِزقا حَلالاً طَیِّبا واسِعا تُغنینی بِهِ عَن جَمیعِ خَلقِک)َ.
طرح دوستے با امام زماݩ عج❣
بجاے زماݩ به صاحب الزماݩ دل ببندید❣
➖🔝❣اللّهمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج❣🔝➖
➬ 🆔 @Ebrahim_navid_delha ♡
#انتشار_با_درج_لینک_صدقه_جاریه_است
❀↜انتشار با درج لینک مجاز است.✌️