eitaa logo
مِــعـراجٌ الشُّــهَـدا
35.9هزار دنبال‌کننده
14هزار عکس
4.2هزار ویدیو
305 فایل
رفیق به محفل شهدا خوش آمدی😉 در مناسبت های مختلف موکب شهدایی داریم😍 ✤ارتباط‌‌با‌خادم↯ @ya_fatemat_al_zahra ✤تبلیغات↯ @meraj_shohada_tblighat ✤کانال‌های‌ما↯ @meraj_shohada_mokeb @meraj_shohada_namazshab
مشاهده در ایتا
دانلود
4_5902464179255648928.mp3
2.06M
💢 سر در گمی های قبل از ظـهور! 🗣 استاد 👌 از دست ندهید @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
مِــعـراجٌ الشُّــهَـدا
#کتاب_سلام_بر_ابراهیم2 ادامه قسمت چهل و سوم 🌺 👇👇👇 💢مثلا در روزگاری که مردم به خاطر اعتصابات نفت ندا
قسمت چهل و چهارم امریه🌺 💢اوایل بهمن ۱۳۶۱ بود من در مقر سپاه تهران مشغول فعالیت بودم. 💢یک روز به من گفتند: کسی دم در با شما کار دارد. 💢رفتم با تعجب دیدم که ابراهیم است. نمی دانید چقدر خوشحال شدم. 💢با هم وارد ساختمان شدیم. خیلی از دوستان ما او را می شناختند و یا اینکه تعریف او را شنیده بودند. 💢با اصرار من قرار شد نهار بماند. البته گفتم که من هزینه نهار مهمان را از جیب خودم می دهم و مشکل بیت المال وجود ندارد. 💢گفتم: داش ابراهیم، چی شده یادی از ما کردی؟ 💢گفت: می خوام برایم یه امریه بگیری که اعزام بشم جنوب. 💢آن زمان بسیجیانی که خارج از اعزام سراسری به جبهه می رفتند باید یک نامه شخصی برای اعزام به جبهه می گرفتند که به آن امریه می گفتند. 💢موقع ناهار وارد سالن غذا خوری شدیم. شرایط خاصی در آن سال وجود داشت توی واحد ما کسی نمی خندید. همه با یقه های بسته و ظاهری بسیار مذهبی بودند! فکر می کردند این کارها اخلاص وتقوی را بیشتر می کند. 💢ابراهیم تا وارد سالن غذا خوری شد گفت: راستی شنیدم عقد کردی درسته؟ 💢گفتم: بله با اجازه، انشاءالله عروسی باید بیای مداحی کنی. 💢هنوز حرف من تمام نشده بود که یکدفعه ابراهیم زد روی میز و گفت: باریک الله.‌‌. بعد یه بیت شعر برای من خواند و همینطور می خندید می زد روی میز! 💢من هم که نگاه های خاص اطراف را می دیدم خیلی خجالت کشیدم و گفتم: آقا ابراهیم زشته، مسئولین سپاه اومدن اینجا و توی سالن نشستند. 💢ابراهیم هم با اشاره سر گفت: خبر دارم عمداً این کار را می کنم! 💢نمیدانم چه منظوری داشت اما حسابی سالن نهار خوری را به هم ریخت. 💢غروب همان روز به منزل ابراهیم رفتم و بلیط قطار را برایش بردم. خیلی خوشحال شد. گفتم: فردا برو راه آهن و با قطار اهواز برو برای جنوب. من هم انشاءالله به شما ملحق می شم. 💢فردای همان روز به سراغ مسئول بخش خودمان رفتم و اصرار کردم که تا به جنوب بروم. بوی عملیات را همه متوجه شده بودند. 💢قبول نمی کردند اما اینقدر اصرار کردم تا چند روز بعد موافقت شد. 💢خودم را که به جنوب رساندم. موقع شروع عملیات بود. 💢آنجا شنیدم که ابراهیم با نیروهای اطلاعات قرار است جلو برود. 💢مدت کوتاهی با او بودم. انگار در دنیا نبود. تمام کارهایش متفاوت شده بود! بعد هم تنهای تنها راهی شد. 💢من هم، خندان و هاشم کلهر و دیگر رفقا را دیدم و همراه آنها به گردان مقداد آمدم. 💢با گردان مقداد تا پای کار آمدیم و به تپه دوقلوها رسیدیم اما با اعلام دستور عقب نشینی مجبور به بازگشت شدیم و حسرت دیدار آخر بر دل ما ماند. 💢یکی از رفقا گفت: ابراهیم برای آخرین باری که به جبهه آمد به من گفت: این بار دیگه تمومه، نمی خوام دیگه حرفی از من باشه. فردا ظهر 🕐 @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
📖🔰«««﷽»»»🔰📖 🔈 √|| گروه ختم قران و ذکر ❣||√ 💠برای گرفتن لینک گروه ختم به ایدی خادم مراجعه کنید⤵️ 💫ایدی خادم ختم👇 ➣🆔 @Zahrayyy. ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈ 💠 جهت حاجت روایی خود در گروه ختم قران و ختم ذکر نام خود رابه ایدی خادمین ما بفرستید 💫خادمین گروه ختم قران👇 🆔 @Shahadat3133 💫خادمین گروه ختم ذکر👇 🆔 @Zahrayyy
دیوار نوشته معروف سرباز عراقی: " آمده‌ایم که بمانیم " بعد‌ از آزادسازی خرمشهر شهید بهروز مرادی روی دیوار می نویسد: " آمدیم نبودید " سوم خرداد روز آزادسازی خرمشهر اعتلای روح بلند شهدا صلوات . . اَللّهُمَّ_عَجِّل_لِوَلیِّکَ_الفَرَج💕 @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
🌸🍃﷽🍃🌸 🚩 سوتِ پایان اونایی که استخر🏊🏊‍ رفتند، این صحنه رو دیدند... ⛳️... اون شخص مسئولی که کنار استخر وایساده، حدود ۱۰ دقیقه قبل از اتمام وقت، سوت میزنه و اعلام میکنه: 👈 «فقط ۱۰ دقیقه از وقتِ شنایِ شما باقی مونده». دوستان عزیز❗️ 📣.. «فقط چند دقیقه‌ای از وقتِ شنایِ ما، در دریایِ رحمت الهی باقی مونده...» 😭😭 ☝️ تا دقایقی دیگه، این مهمونیِ باصفا تموم میشه... 👈 اذان مغربِ امشب رو که بگن، از مهمونی رفتیم بیرون... 🗣 خوشبحال اونایی که پاک و آمرزیده از مهمونی خارج بشن... 😭😭 آخرین‌ ساعات، کم‌کم‌ رفع‌ زحمت میکنیم جیبمان‌ خالیست، احساسِ خجالت میکنیم 😔💔 🔻 ماه رمضان، بهار قرآن است...😔 پس، تو این دقایقِ پایانی، شاید بهترین عمل باشه... 👈 شاید بهترین حالت برای خروج از مهمانی، همین حالت و سخن‌گفتن با میزبان باشه... ✔ از در این لحظاتِ پایانی غافل نشیم... 🕋 فَاقْرَءُوا مَا تَيَسَّرَ مِنَ الْقُرْآنِ (مزّمّل/۲۰) 💢 ﺁﻥ ﻣﻘﺪﺍﺭ ﺍﺯ ﻛﻪ ﺑﺮﺍﻯ ﺷﻤﺎ ﻣﻴﺴّﺮ ﺍﺳﺖ ﺗﻠﺎﻭﺕ ﻛﻨﻴﺪ. ✔ ان شالله با به استقبالِ اذان مغرب امشب،📿 و عید سعید فطر بریم... به پایان آمد این ماه و، عبادت‌ همچنان‌ باقیست... 👌 دعا برای سلامتی و فرج امام زمان فراموش نشه.. برای همدیگه خیلی دعا کنیم...🌹 ✨پیشاپیش عید سعید فطر مبارک @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
مِــعـراجٌ الشُّــهَـدا
📜#رمان جانم میرود 🔹️#قسمت_سی_ام مهیا خودش نمی دانست چرا اینقدر مودب شده بود همه دختر ها رو بیدار
📜 جانم میرود 🔹️قسمت_سی_و یکم ــــ وای... این چه وضعشه! آخه چرا آدم رو کله ی سحر بیدار می کنید؟؟ دانش آموزان هم مهیا را همراهی کردند و شروع کردن به غر زدن... ــــ خواهرا! لطفا ساکت؛ خواهرا ساکت! همه ساکت شدند و به شهاب خیره شدند. یکی از دانش آموزان با صدای بلند گفت. ــــ برادر!برای چی از اول صبح بیدارمون کردی؟!؟ ـــ این قوانین این پادگانه. شما وقتی می خواستید بیاید اردو؛ باید در مورد قوانینش هم سوال می پرسیدید! دختره ایشی زیر لب گفت. ــــ این مهیا جون گفت خیلی بد اخلاقه، باورش نکردم!!! شهاب سرش را بلند کرد و با تعجب به مهیا نگاه کرد! مهیا ضربه ی محکمی به پهلوی دختر زد. ــــ عزیزم!هر چی که بهت میگم رو که نباید با صدای بلند بگی! بقیه دخترها شروع به خندیدند کردند. ــــ بسه دیگه... خواهرهایی که نماز خوندند؛ به سمت سلف حرکت کنند. صبحونشون رو میل کنند. بعد همه توی محوطه جمع بشند تا کلاس های آموزشی شروع بشه. همه به سمت سلف رفتند. مهیا با دیدن صبحانه با صدای بلند گفت:《 حلوا شکری؟!؟》 دخترها سرهاشان را جلو آودرند و با دیدن حلوا شکری؛ شروع به غر زدن کردند. مهیا به سمت میز آخر سالن رفت. مریم و سارا و نرجس آنجا نشسته بودند. نرجس با آمدن مهیا سرش را برگرداند و اخم هایش را در هم کشید. مهیا هم نشست و ادای نرجس را درآورد که سارا زد زیر خنده...خنده هایی که با چشم غره ی مریم ساڪت شدند. بعد از صبحانه همه به طرف محوطه رفتند. دختر ها به پنج گروه تقسیم شدند. استاد ها که شهاب، محسن، نرجس، مریم و سارا بودند؛ گروه ها را به قسمت هایی از محوطه بردند؛ وآموزش های خاصی را به آن ها آموزش دادند. مهیا کنار بقیه دخترها نشسته بود و جک تعریف می کردند؛ که شهاب با چند اسلحه به طرفشان آمد. مهیا با لحن با مزه ای گفت: ــــ یا حضرت عباس!!! همه ی دخترها شروع به خندیدن کردند. شهاب با تعجب نگاهی به آنها انداخت. ـــ چیزی شده؟! ــــ نه سید بفرمایید. شهاب اسلحه را از هم جدا کرد و با توضیح دوباره آن را بست. ـــ خب 4نفر بیان اینجا اسلحه هایی که من باز کردم رو ببندند. ۴نفر که یکی از آنها مهیا بود؛ به طرف اسلحه ها رفتند. مهیا زودتر از همه اسلحه اش را بست. شهاب پشتش به مهیا بود. مهیا اسلحه را به سمت دانش آموزان گرفت وادای تیراندازی را درآورد. دختر ها هم خودشان را روی زمین می انداختند. شهاب با تعجب به دختر ها که پس از دیگری خودرا روی زمین می انداختند، نگاه کرد. وقتی به پشت سرش نگاه کرد؛ با ژستی که مهیا گرفته بود، قضیه را فهمید. لب هایش را در دهان فرو برد تا لبخندی که اصرار بر نشستن بر لبانش می کرد دیده نشود! ــــ تموم کردید خانم رضایی! مهیا بله ای گفت. شهاب اسلحه هارا گرفت و بعد از ختم صلواتی به سمت گروه بعدی رفت... کلاس ها تا عصر طول کشیدند. همه دوباره سوار اتوبوس شدند و به سمت یادمان شهدای هویزه حرکت کردند. بعد زیارت و خواندن فاتحه و خرید از نمایشگاه دوباره سوار اتوبوس ها شدند. هوا تاریک شده بود. اینبار همراه ها جابه جا شده بودند نرجس به جای مریم به اتوبوس مهیا آمده بود. مهیا هم بی حوصله سرش را به پشت صندلی تکیه داد. در حالی که به خاطر تکان های ماشین خوابش برد. با سرو صدایی که می آمد، مهیا چشمانش را باز کرد ماشین ایستاده بود. هوا تاریک شده بود. مهیا از جایش بلند شد. ــــ چی شده دخترا؟! ـــ ماشین خراب شده مهیا جون! مهیا از ماشین پیاده شد. شهاب و راننده مشغول تلاش برای درست کردن اتوبوس بودند. نگاهی به چند مغازه ای که بسته بودند کرد. سرویس بهداشتی هم کنارشان بود. به سمت نرجس رفت. ــــ من میرم سرویس بهداشتی! نرجس به درکی را زیر لب گفت. مهیا به اطرافش نگاه کرد. در بیابان بودند. ترسی به دلش نشست. اما به خودش جرات داد و به سمت سرویس بهداشتی رفت. شهاب و راننده بعد از نیم ساعت تلاش توانستند ماشین را راه بندازند! شهاب رو به نرجس گفت. ــــ لطفا حضور غیاب کنید، تا حرکت کنیم. همه هستند! اتوبوس حرکت کرد. شهاب سر جایش نشسته بود. اردو با دانش آموزان آن هم دختر سخت تر از همه ماموریت های قبلی اش بود. مخصوصا با بودن مهیا!!! ↩️ادامه دارد.... ✍🏻نویسنده:فاطمه امیری @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
🔴📷تصویرسازی‌زیبایی‌از‌سردارسلیمانی‌و انتشار‌دستخط‌‌‌‌‌‌‌‌معناداری‌ازایشان‌به‌مناسبت‌عید‌ فطر نمازوروزه‌هاتون‌مقبول‌درگاه‌احدیت‌ان‌شاءلله ..😍❤️ ●|خداوندااگرداری،بنای‌دادن‌عیدی ●|جهانےرامنّورکن‌بنورحضرت‌مهدی اللهم‌عجل‌لولیک‌الفرج @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
مِــعـراجٌ الشُّــهَـدا
#کتاب_سلام_بر_ابراهیم2 قسمت چهل و چهارم امریه🌺 💢اوایل بهمن ۱۳۶۱ بود من در مقر سپاه تهران مشغول فع
ادامه قسمت چهل و چهارم 🌺 👇👇👇 💢بعد با صدای آرامی ادامه داد: انگار نه انگار کسی به نام بوده نمی خوام کسی از من حرفی بزنه هیچی.. 💢یه وجب از خاک زمین رو نمی خوام اشغال کنم. نمی خوام برا من مراسم بگیرند از من حرفی بزنند.. 💢دلم از این نوع صحبت کردن ابراهیم گرفت اما چیزی نگفتم. 💢ابراهیم این ها را گفت و رفت. 💢این اتفاق به صورت واقعی رخ داد. 💢بیست و پنج سال هیچ حرفی از ابراهیم نبود نه مراسم خاصی نه مزاری. 💢اما وقتی خدا بخواهد به کسی عزت دهد و او را بزرگ کند دیگران نمی توانند مانع شوند. 💢سال ۱۳۹۴ در تماس هایی که با گروه شهید هادی گرفته شد در سراسر کشور بیش از بیست مراسم سالگرد و یادواره برای آقا ابراهیم برگزار شد. 💢در یک مورد شخصی از شهرهای استان یزد تماس گرفت و گفت: من برای این شهید نذر کردم و مراسم سالگرد برای او برگزار کردیم سخنران و مداح.. بسیار عالی بود هزار نفر را شام دادیم. خدا می داند که چه برکاتی از این جلسه کسب کردیم.. 💢اما وقتی ابراهیم برای آخرین بار به جبهه رسید قرار بود عملیات والفجر مقدماتی آغاز شود البته با سر وصدای بسیار! 💢آخرین جلسه هماهنگی فرماندهان در دهلاویه بر قرار شد. 💢هر فرمانده همراه با یکی از نیروهای بسیجی لشکر خود راهی محل جلسه گردید. 💢حاج همت نیز که به ارادت داشت به حاج حسین الله کرم پیغام داد که حتما را همراه بیاور تا بعد از جلسه، دعای توسل را با همان سوز همیشگی بخواند. 💢جلسه بر قرار شد. بسیجی ها که بیشتر به عنوان راننده همراه فرماندهان به دهلاویه آمده بودند در بیرون از جلسه حضور داشتند. 💢ساعتی بعد شام آوردند. ظرف های نان و کباب وارد محل جلسه شد. 💢بعد هم نان و سیب زمینی برای بسیجی ها آوردند!! 💢بعد از شام، قرار بود ابراهیم وارد محل جلسه شود و دعای توسل را شروع کند. 💢اما همزمان با پذیرایی از فرماندهان صدای دعای توسل از بیرون محل جلسه شنیده شد! 💢ابراهیم همراه بسیجی ها دعا را شروع کرد. 💢بعد از شام هر چه به ابراهیم گفتند: که بیا و برای فرماندهان دعای توسل بخوان قبول نکرد. 💢او با ناراحتی می گفت: من دعای خودم را خواندم. 💢جلسه به پایان رسید و همه آماده بازگشت به محل قرار گاه و لشکرها شدند. 💢حاج حسین می گفت: وقتی سوار ماشین شدیم حرکت کردیم، یک بسته را به ابراهیم دادم و گفتم: برایت نان و کباب آوردم. 💢ابراهیم همینطور که پشت فرمان نشسته بود نان و کباب را از من گرفت و با دست دیگر از شیشه ماشین به بیرون پرت کرد.! 💢بعد هم گفت: من با بسیجی ها نان و سیب زمینی خوردم بگذار این غذا را حیوانات بیابان بخورند ! 💢چیزی نگفتم. 💢ابراهیم چند لحظه بعد گفت: تمام ما بسیجی هستیم وای به روزی که غذای بسیجی و فرمانده تفاوت داشته باشد، آن موقع کار مشکل می شود. 💢روز بعد آخرین هماهنگی نیروها انجام شد و حرکت گردان های لشکر حضرت رسول "صلی الله علیه وآله وسلم" به سمت پاسگاه های جنوبی فکه آغاز گردید. @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
۲۰۱۵-۰۱-۲۲_۱۹_۲۵_۵۰.mp3
806.4K
بزار بیام حرم میخوام شهید شم 😭😭😭😭😭 ❤️ صدای آسمونیه شهید سیاهکالی کجایی میوندار خیمه 😭😭😭 حمید سیاهکالی مرادی @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
مِــعـراجٌ الشُّــهَـدا
📜#رمان جانم میرود 🔹️قسمت_سی_و یکم ــــ وای... این چه وضعشه! آخه چرا آدم رو کله ی سحر بیدار می کنید
📜 جانم میرود 🔹️قسمت_سی_و دوم می خواست به عقب برگردد تامهیا را ببیند. اما به خود تشر زد و سرش را پایین انداخت. برای اینکه به مهیا فکر نکند سر جایش نشست و تکانی نخورد تا مبادا نگاهش به مهیا بخورد. * مهیا دستانش را با لباسش خشک کرد. از سرویس بهداشتی خارج شد که با دیدن جای خالی اتوبوس یا خدایی را زیر لب گفت... * شهاب در را باز کرد. دانش آموزان یکی پس از دیگری پیاده شدند، و با گفنت اسمشان شهاب در لیست اسم هایشان را خط می زد. همه پیاده شدند. نگاهی به لیست انداخت با دیدن اسم مهیا رضایی که خطی نخورده شوکه شد! به دور و برش نگاهی کرد فقط اتوبوس آن ها رسیده بود و مطمئن بود که مهیا با او در اتوبوس بود. ــــ یا فاطمه الزهرا! به طرف نرجس رفت. ـــ نرجس خانم! نرجس خانم! نرجس که مشغول صحبت با خانواده ی یکی از دانش آموزان بود، به سمت شهاب چرخید. ـــ بله؟! ـــ خانم رضایی کجان؟!؟ *** نرجس نصف راه هم از کارش پشیمان شده بود؛ اما ترسید که موضوع را به شهاب بگوید. ــــ نم... نمی دونم! شهاب از عصبانیت سرخ شده بود. فکر کردن به اینکه مهیا در آن بیابان مانده باشد؛ او را دیوانه می کرد... یعنی چی؟!؟ مگه من نگفتم حضور غیاب کن!!! مریم با شنیدن صدای عصبی شهاب به طرفش آمد. ـــ چی شده؟! شهاب دستی در موهایش کشید. ــــ از این خانم بپرسید!!! نرجس توضیح داد که مهیا در بیابان موقعی که ماشین خراب شده پیاده شده و جامانده است. مریم با نگرانی به سمت شهاب رفت. ـــ وای خدای من! الان از ترس سکته میکنه!! دانش آموزان با نگرانی اطرافشان جمع شده بودند. زود گوشیش را درآورد و شماره ی مهیا را گرفت. یکی از دانش آموزان از اتوبوس پیاده شد. ــــ مهیا جون کیفشو جا گذاشته! شهاب استغفرا... بلندی گفت و به طرف ماشین تدارکات دوید! محسن داد زد. ــــ کجا؟! ـــ میرم دنبالش! ــــ صبر کن بیام باهات خب! اما شهاب اهمیتی نداد و پایش را روی گاز فشار داد.... مهیا به سمت جاده دوید. با ترس و پریشانی به دو طرف جاده نگاهی کرد. اما اثری از اتوبوس نبود. هوا تاریڪ شده بود و غیر از نور ماه نور دیگری آنجا را روشن نمی کرد. مهیا می دانست صدایش شنیده نمی شود؛ اما بازهم تلاش کرد. ــــ سید...سید...شهاب!! گریه اش گرفته بود.او از تاریکی بیزار بود. با حرص اشک هایش را پاک کرد. ـــ نرجس! کسی اینجا نیست؟! به هق هق کردن افتاده بود. با فکر اینکه به آن ها زنگ بزند؛ سریع دستش را در جیب مانتویش گذاشت. اما هر چه گشت، موبایلش نبود. فقط دستمال و هنذفری بودند. با عصبانیت آن ها را روی زمین پرت کرد. هوا سرد بود و پالتو را در اتوبوس گذاشته بود. نمی دانست چه کار کند نه می توانست همانجا بماند و نه می توانست جایی برود. می ترسید... میترسید سر راه برایش اتفاقی بیفتد. احساس بی کسی می کرد. پاهایش از سرما و ترس، دیگر نایی نداشتند. سر جایش زانو زد و با صدای بلند شروع به هق هق کرد. با صدای بلند داد زد: ـــ شهاب تور وخدا جواب بده...مریم...سارا...! در جوابش چند گرگ زوزه کشیدند. از ترس سر جایش ایستاد؛ و با دست جلوی دهانش را گرفت، تا صدایش بیرون نیاید. نمی توانست همانجا بماند. آرام با قدم هایی لرزان به سمتی که اتوبوس حرکت کرده بود؛ قدم برداشت. هوا سوز داشت. خودش را بغل کرد. با ترس و چشمانی پر اشک به اطرافش نگاه می کرد. با شنیدن صدای پارس چند سگ، که خیلی نزدیک بودند؛ مهیا جیغی کشید و شروع به دویدن کرد. طرف ر استش یک تپه بود. با رسعت به سمت تپه دوید. وقتی در حال بالا رفتن از تپه بود با شنیدن صدای پارس سگ ها برگشت؛ که پایش پیچی خورد و از بالای تپه افتاد. صدای برخوردش به زمین و جیغش درهم آمیخته بود. چشمانش را با درد باز کرد! سعی کرد بشیند؛ که با تکان دادن دست راستش از درد جیغ کشید. دستش خیلی درد داشت. نگاهی به تپه انداخت. ارتفاعش زیاد بود. شانس آورده بود که سرش به سنگی نخورده بود. دیگر حتی رمق نداشت از این تپه بالا برود... زانوهایش را جمع کرد و سرش را به سنگ پشت سرش تکیه داد. اشک های گرمش بر روی صورتش که از سرما یخ کرده بود؛ روانه شدند. گلویش از جیغ هایی که زده بود می سوخت. پیشانیش و گوشه ی لبش خیلی می سوختند. نگاهی به دست کبود شده اش انداخت. حتی نمی توانست به آن دست بزند. دردش غیر قابل تحمل بود! ↩️ادامه دارد.... ✍🏻نویسنده:فاطمه امیری @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷 💠کسانی که فیلم مستهجن میبینن و یا خود ارضایی میکنن فقط یک لحظه فقط یک لحظه این کلیپ رو ببینید. 💚
🔹امام صادق علیه السلام: 👈🏽در آن زمان می بینی که پیروان همه ادیان می شوند و حتی هر کس که یک فرد دیندار را دوست داشته باشد، مردم ارتباط با او را تحریم می کنند و از خود می رانند. 📙بشارة الاسلام، ص١٣٢ @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆