eitaa logo
مِــعـراجٌ الشُّــهَـدا
35.9هزار دنبال‌کننده
14هزار عکس
4.2هزار ویدیو
305 فایل
رفیق به محفل شهدا خوش آمدی😉 در مناسبت های مختلف موکب شهدایی داریم😍 ✤ارتباط‌‌با‌خادم↯ @ya_fatemat_al_zahra ✤تبلیغات↯ @meraj_shohada_tblighat ✤کانال‌های‌ما↯ @meraj_shohada_mokeb @meraj_shohada_namazshab
مشاهده در ایتا
دانلود
{^•💜🦋•^} خدا‌تنها‌عاشقی‌است‌😍؛که‌ا‌ز‌بی‌توجهی معشوقش‌یعنی‌انسان‌خسته‌نمی‌شود! :) ‌‌‌‌ ‌‌‌‌و‌من همواره درآغوش خدایم پناه می‌برم!💙 🌱 @ebrahim_navid_delha @pelak_shohadaa @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
مِــعـراجٌ الشُّــهَـدا
◾️انا لله و انا الیه راجعون◾️ #درگذشت_پدر_شهید و قطعا بازگشت همه به سوی اوست پس بخوانیم تا
▪︎تعداد نماز هایی که دیشب شما بزرگواران به پدر شهید هدیه کردید ♡ |°~۳۶نفر~°| 🖤🕊اجرکم عندالله🕊🖤
🍃🌸 🌹 از ، پهلوانی را ... 🌷 از ، اخلاص را ... 🥀 از ، گمنامی را ... 🌹از ، امر به معروف را ... 🌷 از ، فداکاری را ... 🥀 از ، توسل را ... 🌹 از ، سادگی را ... 🌷 از دل کندن از دنیا را ... 🥀 از انس با قرآن را .. 🌹 از ، دوری از گناه را ... 🌷 از ، نماز اول وقت را ... 🥀 از عشق و ایمان را آموختم ... با این همه نمی دانم چرا ، موقع عمل که می رسد ، وامانده ام 😞!!! @ebrahim_navid_delha @pelak_shohadaa @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
مِــعـراجٌ الشُّــهَـدا
داستان عشق شیما . #قسمت_دهم چرا دستان بابک سرد و بی جان شده است... نکند.. نکند... نه این چه حرفی است
داستان عشق شیما . پریچهر خانم را با چهره ای ناراحت میبینم ، اشک روی گونه هایش خشک شده است - شما از کجا مرا پیداکردید ، چه شده است؟ بابک کجاست؟ مرا نوازش کرد و با همان لحن آرام و مهربانی که داشت گفت باهم میریم پیشش ، فقط زود خوب شو - نمیتونم تحمل کنم الان ، الان می‌خوام ببینمش - الان نمیشه ، باید استراحت کنی..خیلی ضعیف شدی - می‌خوام بابک ببینم... الان می‌خوام ببین از هوش میروم دارن خاک میریزن.. رو جنازه ای که جسمش... بابک رفت..پر کشید ...نشد عروسش بشم... نشد ... نمی تونم گریه کنم...نمی تونم هیچی بگم........ فقط تو خودم زجه میکشم به خاطر لحظه های زیبایی که چه زود تموم شد! ای کاش اونشب باها ش نمیرفتم...... ای کاش خدا کمی صبر میکرد یا من باید صبر میکردم؟ وهزاران هزار تا اي كاش و اي كاش و اي كاش و ای کاش ها ... و سوال های مختلف حالا بعد اون تصمیم ازدواج ندارم و میخوام برا همیشه با رویاهای بین منو اون تنها باشم... هرشب به امید اینکه توی خواب باهاش باشم سرمو روی بالش میذارم. سر انجام .......... منم ديگه حالا يه تغييري كردم..ميدونين چيه ؟؟؟اون اينه كه من عشقم رو تو قلبم نگه ميدارم نه كنارم.و به اين اميد زنده ميمونم... . این داستان نه کاملا ولی واقعی بود.... @ebrahim_navid_delha @pelak_shohadaa @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مِــعـراجٌ الشُّــهَـدا
📜#رمان_جانم_میرود 🔷#قسمت_نودُ_چهارم شهاب اخمی کرد و سرش را پایین انداخت. مهیا هم سریع به طرف آخر
📜 🔷 مهیا شوکه به شهاب چشم دوخت ــ منظورت چیه؟؟ شهاب دنده را جا به جا کرد و با همان اخم های همیشگی گفت : ــ وسط جلسه زوم کرده بودی روی من.نمیگی کسی ببینه چی فکر میکنه همه اونجا که نمیدونن تو زن منی پوزخندی زد و ادامه داد: ــ با اینکه متوجه هم شدن مهیا با تعجب به شهاب خیره شد باورش نمی شد که او به خاطر یک نگاه کردن اینگونه بهم بریزد!! ــ حواست هست شهاب داری چی میگی به خاطر یه نگاه کردن این همه عصبی هستی ،از وقتی اومدی بهم اخم کردی و دو کلامم با من حرف نزدی ،اصلا میدونی تو این چند هفته که نبودی چی به من گذشته میدونی تو بیمارستان چه دردی کشیدم درد بیماریم یه طرف درد نبودت کنارم، تو اون موقعیت سخت یه طرف دیگه !! شهاب با اخم نگاهی به او انداخت و گفت: ــ مگه من زنگ نزدم ،مهیا میدونی چقدر زنگ زدم ؟؟ ولی قبول نکردی با من حرف بزنی میدونی چی به من گذشت، من تو یه کشور دیگه، زنم یه کشور دیگه روی تخت بیمارستان، و خبر از حالش نداری جز چندتا دلداری از خواهرت .میدونی اون روزا چی به من گذشت؟ نه نمیدونی مهیا نمیدونی اگه میدونستی درک می کردی و الان اینطوری نمیگفتی مهیا اشک هایش را پاک کرد و با صدای لرزانی گفت: ــ من اون لحظه انتظار داشتم برگردی،برگردی وکنارم باشی فک میکنی من عمدا اینکارو میکردم من نمیتونستم باتو حرف بزنم چون حالم بدتر می شد شهاب با تعجب گفت: ــ از شنیدن صدای من حالت بد میشه ؟؟؟ مهیا با هق هق گفت: ــ آره حالم بدمیشد چون تحمل اینکه کنارم نیستی رو نداشتم صداتو میشنیدم حالم بدتر می شد اما تو نیومدی قبل از اینکه بیای زنگ زدم بهت اما جواب ندادی ــ فک نمیکنی دیر بود، مهیا من از نگرانی مردم و زنده شدم داشتم دیوونه می شدم دلتنگی به کنار اینکه نکنه حالت بد بشه یا نکنه اتفاقی برات بیفته نایی برام نزاشته بود تا رسیدن به خانه حرفی بینشان رد و بدل نشد. شهاب ماشین را کنار خانه نگه داشت قبل از اینکه مهیا پیاده شود لب باز کرد و با صدای آرامی گفت: ــ فردا شهادته امام جوادِ خونمون مراسم داریم مامانم گفت از امشب بیای خونمون مهیا آرام سری تکان ‌داد و از ماشین پیاده شده بعد از اینکه مهیا وارد خانه شود شهاب ماشین را به حرکت دراورد کارهای زیادی داشت و باید تا شب آن ها را انجام می داد که بتواند به درستی مراسم فردا را با کمک پدرش برگزار کند. ماشین را پارک کرد و وارد محل کار شد سریع به اتاقش رفت روی صندلی نشست و با دست شقیقه هایش را ماساژ داد از سر درد شدید چشمانش سرخ شده بودند و حسابی کلافه شده بود بحث کردنش با مهیا بیشتر به سردردش دامن زد وقتی به مهیا اخم می کرد احساس می کرز قلبش فشرده می شد ولی این تنبیهه لازم بود تا مهیا بار دیگر او را اینگونه نگران و آشفته نکند سرش را بلند کرد و بی رمق پوشه را جلو کشید و با دقت به گزارشات توی پوشه را می خواند **** هوا خنک بود. همه در حیاط در حال کار بودند صدای مداحی توی حیاط میپیچید و همه را هوایی کرده بود ــ چراغو روشن کن مریم مریم سریع چراغ را روشن کرد و حیاط خانه از روشنایی چراغ بزرگی که محسن نصب کرده بود روشن شد شهین خانم تشکری کرد و گفت: ــ خدا خیرت بده پسرم کور شدیم بخدا از بس حیاط تاریکه نمیتونستیم درست برنجارو پاک کنیم ــ خواهش میکنم کاری نکردم! مهیا که همه وقت نگاهشان می کرد، سرش را پایین انداخت و به کارش ادامه داد مریم کنارش نشست ـــ آخیش یخ کردم چقدر آب سرده مهیا لبخندی زد ــ خسته نباشی ؛ شستن حبوبات تموم شد؟؟ ــ آره عزیزم منو محسن همه رو شستیم ــ دستتون درد نکنه ،امشب کسی نمیاد ــ نه فقط خودمونیم شاید نرجس و مادرش یکم دیگه بیان مهیا سری تکان داد صدای در بلند شد که سارا که نزدیک به در بود به سمت در رفت با صدای یا حسین محسن و جیغ سارا مهیا سینی رو کنار گذاشت و همراه مریم به طرف در دویدند نویسنده:فاطمه امیری @ebrahim_navid_delha @pelak_shohadaa @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
╲\╭┓ ╭⁦🌺🍃 ┗╯\╲ |°• •°| ° ایمان ❤️خود راقبل ازظهور تڪمیل کنید🗒 چون در لحظات ⏱ظهور ایمان ها بہ‌سختے😣 مورد امتحان و ابتلاء قرار می گیرند ...😧 😌 🌷 ...🌱 @ebrahim_navid_delha @pelak_shohadaa @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چرا دلاتون اینجوریہ💔!؟ +بوے پیراهن خونین کسے می‌آید...😭 🥀 از راھ مےرسد . . . •┈┈••❥•🖤•⁦⁦❥••┈┈• @ebrahim_navid_delha @pelak_shohadaa @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
۲۸مرداد👊 👤 این تجربه در نهضت ملی جلوی چشم👁 ما است. در نهضت ملی✊ به آمریکایی ها حسن ظن🙂 داشت . بلکه ارادت💁‍♂ داشت اما مایل نبود تکیه کند به آنها ؛با انگلیسی ها البته بد😒 بود،مایل به استقلال بود. ان کسی که عامل کودتا علیه دکتر مصدق شد،نه یک انگلیسی بلکه یک آمریکایی بود😐 و پشت سرش بیش از دستگاه📠 اینتلیجنت سرویس انگلیس ،سیای آمریکا قرار داشت آمریکا اینجوری است.⛔️ 😈 @ebrahim_navid_delha @pelak_shohadaa @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆